eitaa logo
❤️🤍💚مسجدحضرت قمربنی هاشم علیه السلام💚🤍❤️
78 دنبال‌کننده
8.4هزار عکس
6.2هزار ویدیو
39 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت ( ادامه قسمت قبل ) شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت . موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم! نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید. شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید. کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند. صحبت‌های فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد. شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم. گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی. برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه. حرکت گردان آغاز شد. هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت ( ادامه قسمت قبل ) شب۲۷بهمن بود.برادر نیّری وصیت نامه خود را نوشت . موقع غذا یک بسته حلوا شکری را باز کرد و گفت: بچه‌ها بیایید حلوای خودمان را قبل از شهادت بخوریم! نماز مغرب و عشا که تمام شد آماده حرکت شدیم.فرمانده گردان و مسئول محور برای ما صحبت کردند.گفتند: شما از پشت منطقه عملیاتی باید حرکت خود را آغاز کنید. شما مسیر جاده خور عبدالله را جلو می روید، از کار باتلاق‌ها عبور می کنید و از مواضع گردان حمزه هم رد می شوید. کمی جلوتر، به یک پل مهم می رسید، این پل باید منهدم شود.چون در ادامه عملیات احتمال دارد که نیروهای زرهی دشمن با عبور از این پل نیروهای ما را محاصره کنند. صحبت‌های فرمانده به پایان رسید.اما با توجه به هوشیاری دشمن و شدت آتش، احتمال موفقیت ما کم بود.برای همین گردان دیگری برای پشتیبانی گردان ما آماده شد. شرایط بدی در خودم احساس می کردم.مسئول دسته ما، رو به من کرد و گفت: دوست داری شهید بشی؟ گفتم: هرچی خدا بخواد.من اومدم که وظیفه‌ام رو انجام بدم. گفت: پس هیچی، مطمئن باش شهید نمی شی. برای شهادت باید التماس کرد.کسی همینطوری شهید نمیشه. حرکت گردان آغاز شد. هیچکس نمی دانست تا ساعاتی دیگر چه اتفاقی می افتد... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت ( ادامه قسمت قبل ) هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید. گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد. وقتی که شدت آتش دشمن کم شد، آنها که سالم بودند از سنگرها بیرون آمدند. در مسیر برگشت، نگاهی به جمع بچه‌ها کردم. آنها که باز می گشتند کمتر از شصت نفر بودند! یعنی نفرات گردان سیصد نفره‌ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید! همین طور که به عقب بر می گشتیم به سنگر‌های تیربار دشمن رسیدیم.جایی که از همان جا کار را شروع کردیم. جنازه تیربارچی عراقی روی زمین افتاده بود، از آن جا عبور کردیم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده، پیکر یک شهید جلب توجه کرد! جلو رفتم.قدم‌هایم سُست شد.کنار پیکرش نشستم، هنوز عینک برچهره داشت‌، در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود. خودش بود...برادر نیّری.. همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود. همان که هرگز او را نشناختیم... کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم..بعد طباطبایی(مسئول دسته)را.. بعد میرزایی... خدای من چه شده!؟ همه‌ی بچه‌های دسته ما رفته‌اند. گویی فقط من مانده‌ام! نمی دانید چه لحظات سختی بود. وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه‌های دسته را گرفتم از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز با هم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند! نمی دانید چه حال و روزی داشتم، یاد صحبت‌های مسئول دسته افتادم که می گفت: « شهادت را به هرکسی نمی دهند، باید التماس کنی» بعد ها شنیدم که یکی از بچه‌ها گفت: برادر نیّری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد، بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت: السلام علیک یا ابا‌عبدالله... بعد روی زمین افتاد و رفت.. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت ( ادامه قسمت قبل ) دفترچه خاطراتی که از احمداقا به جامانده و بعد از سال‌ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند احمداقا در جایی از دفتر خود نوشته است: روز یکشنبه مورخ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ درسنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم. خیلی به آقا تضرع و زاری کردم، آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت. یادر جایی دیگر آورده است: در شب۱۳۶۴/۱۱/۱۴ در خواب دیدم که امام خمینی با حالت خیلی عزادار برای آیت الله قاضی ناراحت است و در هنگام سخنرانی هستند و حتی.....« مفهوم نیست این قسمت» در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدلله ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت ( خبر شهادت ) راوی : مادر شهید سه ماه بود که احمدبه جبهه رفته بود.به جز یکی دو نامه، دیگر از او خبر نداشتیم.نگران احمدبودم، به بچه‌ها گفتم: خبری از احمد ندارید؟ من خیلی نگرانم. یک روز دیدم رادیو عملیات پخش می کند.نگرانی من بیشتر شد.ضربان قلب من شدیدتر شده بود. مردم از خبر شروع عملیات خوشحال بودند، اما واقعا هیچکس نمی تواند حال و هوای مادری که از فرزندش بی خبر است را درک کند. همه می دانستند احمدبهترین و کم‌آزارترین فرزند من بود.خیلی او را دوست داشتم. حالا این بی خبری خیلی من را نگران کرده بود، مرتب دعا می‌خواندم و به یاد احمدبودم. تا اینکه یک شب در عالم خواب دیدم کبوتری سفید روی شانه‌ی من نشست، بعد کبوتر دیگری در کنار او قرار گرفت و هردو به سوی آسمان پر کشیدند حیرت زده از خواب پریدم، نکند که این دومین پرنده، نشان از دومین شهید خانواده ماست؟!اما نه، ان شاالله احمد سالم بر‌می گردد. ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola
زندگی و خاطرات شهید احمد علی نیری قسمت مدتی از شهادت احمد آقا گذشته بود.قرار بود روز بعد با تعدادی از دوستان به تفریح برویم. هرچند می دانستم دوستان خوبی نیستند و ممکن است پای گناه و...در میان باشد. خدا شاهد است همان شب در عالم رویا دیدم که احمد آقا با عصبانیت و ناراحتی آمده و به من می گوید:با اینها بیرون نرو،با این دوستانت جایی نرو! فردا صبح هر طور بود به مادرم گفتم که انها را رد کند.اما خیلی در فکر فرو رفته بودم که این چه خوابی بود؟! بعد ها از همان افراد شنیدم که به گناه افتاده بودندو... احمد آقا نه تنها در موقع حضور ظاهری در دنیا به فکر تربیت ما بود بلکه حالا هم از ما جدا نیست و به فکر هدایت ماست. یکی دیگر از دوستان می گفت:در ایام فتنه88 ذهن و فکر ما درگیر بود. یک شب در عالم رویا دیدم که احمد آقا به مسجد امین الدوله آمده.اما به نماز نرسید! گفتم:احمدآقا نبودی دیر اومدی؟! احمد آقا جمله ای گفت و رفت:سرما خیلی شلوغه! بلا فاصله به ذهنم خطور کرد که این مشکلات را شهدا حل می کنند.یاد کلام نورانی امام راحل افتادم.انجا که می فرمایند:مسلم خون شهیدان اسلام و انقلاب را بیمه کرده است... ادامه دارد ... با کسب اجازه از ناشر کتاب ( انتشارات شهید هادی ) امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم @valiyeasreejvarkola