هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی.
باهاش قهر کردم و گفتم تو آبروی منرو جلوی دانشگاه بردی جزوهی دوستمم امانت بود.
شب تو خونه بودم که با پدر و مادرش اومد. گفتن که امین دیگه نمیتونه نامزد بمونه و گفته هر چه زودتر باید عروسی بگیره. قرار بود تا آخر دانشگاه من نامزد بمونیم. هر چی گفتم نه کسی حسابم نکرد. پدرم قبول کرد و همون شب قرار عروسی رو برای ماه بعد گذاشتن. هیچ وقت یادم نمیره اونشب تا صبح گریه کردم. به حساب نیومدن خیبی برام گرون تموم شده بود. صبح خواستم لج کنم تنهایی برم دانشگاه ولی با آبرو ریزی دیروز جرعت نکردم. خوشبختانه برادرش رو فرستاد و مجبور نبودم ببینمش.
تو دانشگاه از دوستم عذر خواهی کردم و اون گفت دیروز نامزدش همه چیز رو دیده بعد که شما رفتید جزوه رو برداشته. برام کپی گرفته بود و بهم داد. خیلی خجالت کشیدم. بعد دانشگاه هم برادرش اومد دنبالم. یکهفته ای برای اینکه یه وقت مجبور به منت کشی نشه نیومد سراغم و با برادر شوهرم رفتم. تا روزی که قرار بود بریم خرید. این روز هابرای همه شیرینه ولی برای من از زهر هم تلخ تر بود. با مادرش اومد و منم با مادرم رفتم. اونروز مهربون بود. لج کردم و دست روی گرون ترین چیز ها گذاشتم ولی اونا مشکل مالی نداشتن هر چی که گفتم خریدن. امین از نیتم خبردار شد و اگر من یه مانتو انتخاب میکردم خودش کیف و کفش ستش رو هم برام میگرفت. که مثلا به من بفهمونه با این چیزا مشکل نداره. توی همون هفته جهیزیهم رو هم بردن و روز عروسی رسید
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی.
شب عروسی بود که متوجه شدم امین به شدت شکاکه و اون سختگیری هاش به خاطر غیرت و تعصب نیست. به همه شک داشت و فکر میکرد اونشب قراره من رو با لباس عروس بدزدن. جوری دست من رو گرفته بود و فشار میداد که همه فهمیده بودن. منم که شنل روی صورتم بود و اطراف رو نمیدیدم هر جا که میکشید باهاش میرفتم.
شب که همه رفتن و تنها شدیم گفت به زودی از قوانین جدید زندگیت بهت میگم و تو حق نداری به غیر از اون عمل کنی.
انقدر سرد و خشک شد که انگار نمیشناختمش. فردا بعد از مراسمی که طبق رسوم انجام میشد گفت دیگه حق دانشگاه رفتن نداری. بدون من یا برادرم حق بیرون رفتن از خونه رو نداری. لباس هایی هم که داری رو من میگم کدومشون رو استفاده کنی.حتی خونهی پدر و مادرت هم نباید بری. گفتم من دانشگاه میرم. تو وقتی من رو گرفتی دانشجو بودم. خوشت نمیاومد از اول نمیگرفتی. گفت من در رو قفل میکنم میرم ببینم چه جوری میخوای بری. زنگ زدم به پدرم و با گریه شکایت کردم اما گفت وقتی شوهرت مشکل مالی نداره درس به چه دردت میخوره یکی دوسال برید بگردید بعد هم براش بچه بیار. وقتی پدرم اونجوری گفت فهمیدم حامی برای درس خوندن ندارم
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی.
چهار ماه از زندگی مشترکمون میگذشت. روز مادر بود. مادرشوهرم اومد بالا گفت یکی از همسایه ها تولد حضرت زهرا سلام الله رو جشن گرفته. پاشو بریم مراسم مداحی.منمکه چهار ماه بود جز خونهی مادرم جایی نرفته بودم قبول کردم و با مادرشوهرم رفتم مراسم مولودی خوانی. خیلی بهم خوشگذشت.انقدر که جدب مراسم شدم از مادرشوهرم خواستم فردا هم ما جشن بگیریم. اونم قبول کرد و همونجا هم از همسایه ها هم از مداح دعوت کرد تا فردا هم اینجشن رو خونهی خودمون بگیریم. با مادرشوهرم کلی برنامه ریزی کردیم. از همونجا رفتیم و هر چی برای فردا لازم بود خریدیم.شیرینی و شکلات و میوه و حتی وسایلی که باهاشون خوه رو تزئین کنیم.
وقتی رسیدیم خونه شوهرم عصبانی بود.جلوی مادرش سرم فریاد کشید و گفت کدوم گوری بودی. گفتم با مادرت بودم اما همونجا محکم زد توی صورتم. مادرشوهرم عصبانی شد و سرش داد کشید اما امیناصلا نمیشنید. دستم رو گرفت و سمت پله ها برد اصلا مهلت نمیداد من بعش برسم دو سه باری تو پله ها خوردم زمین ولی واینستاد تا بلند شم و دنبال خودش میکشیدم.
پرتمکرد تو خونه در رو قفل کرد. دستش که سمت کمربندش رفت شروع کردم به جیغ کشیدن و کمک خواستم اما تا برادر شوهرم در رو بشکنه و بیاد کمکم کلی کتکم زد. مدام هم میگفت بهت گفته بودم فقط با خودمیا برادرم اجازه داری بری بیرون
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی.
آش و لاش. با چشمهای اشکی و بدنی که رده های کبودی توش ظاهر شده بود از زیر دست امین بیرون کشیدنم.
مادرشوهرم گریه میکرد و شوهرم رو نفرینمیکرد. انقدر خجالت کشیدم که خودم رو به خواب زدم. شوهرم حتی ذره ای عذاب وجدان نداشت. دوست داشتم برم جایی که ازم حمایت کنن اما هیچ کجا رو نداشتم. میدونستم پدرم طرف شوهرم رو میگیره. با امین قهر کردم ولی بازم براش مهم نبود. فردا مراسم طبقهی پایین برگزار شد ولی من نه اجازه داشتم که برم نه با اون صورت درب و داغون روم میشد که برم. گریه کردمو از حضرت زهرا خواستم خودش جوابش رو بده. نیمه های شب بود که از کمردرد بیدار شدم. دردم انقدر زیاد بود که گریهم گرفت. امین فکر میکرد دروغ میگم تا ترحمش رو جلب کنم. کنارمخوابیده بود اما بهم اهمیت نمیداد. متوجه خونریزی شدیدم شدم. وقتی متوجه شد فوری مادرش رو صدا کرد و اونم با ناله و نفرین گفت باید ببریمش بیمارستان. دکتر به محض معاینه گفت هشت هفته باردار بودن و بر اثر ضرب و شتمی که دیدم در حال سقط هستم. رنگ پشیمونی رو تو صورت امین دیدم. اونم به خاطر بچهش نه من.
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی.۶
به اتاق عمل رفتم و سقط کردم. وقتی اومدم بیرون کوهی از نفرت بودم. آثار بیهوشی که رفت به پرستار گفتم شوهرم من رو زده و باعث سقط شده. بچه مال خودش بوده نمیتونمشکایت کنم. ولی بابت این کتکی که بی رحمانه بهم زده میخوام ازش شکایت کنم. اونم باهام همکاری کرد و پلیس شیفت بیمارستان رو صدا کرد. مادر شوهرمم که پیشم مونده بود حرف هام رو تایید کرد. پلیس صورت جلسه کرد و هر دو امضا کردیم. گفت برای پیگیری شکایت اول باید برم کلانتری بعد هم برم دادگاه.
برای اینکه انتقامم رو از امین بگیرم هر کاری که لازم بود انجام میدادم. مادرشوهرمم باهام همکاری میکرد.
فردای روزی که مرخص شدم به برادرشوهرم گفتم من رو ببر خونهی بابام. جلوی در که پیاده شدم مثل همیشه صبر کرد تا برم داخل. صدای ماشینش که دور شد فوری از خونه بیرون رفتم و رفتم به همون کلانتری که آدرس داشتم. از استرس کم مونده بود گریهم بگیره ولی تونستم تمام کار هام رو انجامبدم نامه رو بردم دادگاه و فوری برگشتم خونهی پدرم. تو راه زنگ زدمبه برادرشوهرم کهبیا دنبالم. تو حیاط خونهی پدرمنشستمتا بیاد. چونصورتم کبود بود خودمم کلید خونهی بابام رو داشتم اصلا نذاشتم اونا بفهمن.اومد دنبالم و برگشتم خونه هم خسته بودم هم گرسنه. ضعف شدید هم داشتم وقتی رسیدم پیش مادرشوهرم از حال رفتم
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#درددلاعضا
#ایستادگی
الان یازده سال گذشته و من یه دختر دارم. امین دیگه دست روم بلند نکرد اما هیچ کدوم از آزادی هام رو بهم برنگردود. من هنوز هم تنهایی نمیتونم از خونه بیرون برم. قید درس و دانشگاه رو هم زدم. دخترم هشت سالشه و پدرش همون سختگیری ها رو برای اونم داره. ولی کنار سختگیری محبت هم میکنه و دخترم اذیت نمیشه. اما با من خیلی جدی تر برخورد میکنه.
اگر زمان به عقب برمیگشت هیچ وقت باهاش ازدواج نمیکردم. اما الان توی این شرایط باید تحمل کنم و زندگیم رو بسازم تلاش کردم تا به هدفی به غیر از درس و دانشگاه فکر کنم که کمتر اذیت بشم
چند باری خواست مستقل بشیم ولی من مخالفت کردم. مادرشوهرم از مادرم بیشتر بهم محبت میکنه و مراقبم هست. خدا کنه سایهس سالیان سال بالای سرم باشه.
#پایان