هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#ظلموحماقت
بعد ها به دوستام گفتم شوهرم گفته ۹ ماه زحمت کشیدی خودت باید اسمشو انتخاب کنی.
توی تربیت و بزرگ کردن بچه هم به حساب نمیاومدم.پسر دومم رو به دنیا اوردم و باز هم همون اوضاع. برادرشوهر کوچیکم که خواست ازدواج کنه با خودم گفتم راحت شدم. الان یه عروس جدید میاد حواسها رو به خودش جلب میکنه و دست از سر من برمیدارن.اینم بگم با کوچک ترین اشتباهی به تحریک مادرشوهرم تا سرحد مرگ کتک میخوردم.
پسر بزرگم ۴ ساله بود و پسر کوچیکم ۳ ساله. انقدر کمبود محبت داشتم که فقط به دروغ پناه میبردم.یه روز که کتک بدی خورده بودم جاریم به گوش برادرهام رسوند. تو خونه نشسته بودم که دیدم خیلی بد در میزنن. همیشه بعد دعوا در رو روی من قفل میکرد و می رفت. رفتم پشت در صدای برادرامو شنیدم. چوب اورده بودن شوهرمو بزنن.
ادامه دارد
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#ظلموحماقت
میدونستم کسی وجود نداره ولی اینجوری حالم بهتر بود. کار به جایی رسید که دوست نداشتم شوهر و پسرام بیان خونه دوست داشتم با ادم خیالی خودم زندگی کنم.
یه روز که سر سفره نشسته بودم و کمی از غذای خودم میخوردم و کمی از بشقاب اون. در خونه باز شد و جاریم اومد داخل. بهش کلید داده بود. جاریم به سفره نگاه کرد و با تعجب پرسید مهمون داری؟ مثل همیشه کمنیاوردم. گفتم آره تو که اومدی ناراحت شد رفت.
اومد داخل و اصرار کرد که بگو کی بوده گفتمباید صبر کنی ازش اجازه بگیرم بعدا بهت بگم.
حرف رو عوض کردمولی نگاهش یه جوری بود.گفت فردا هممیاد و من ازش اجازه بگیرم تا بهش بگم.
ادامه دارد
هدایت شده از کانون فرهنگی حضرت قائم (عج) مسجد جامع جلالآباد
#ظلموحماقت
بیشتر از شش ماه زندان بودم و بچه هام رو ندیده بودم. توهمم بیشر شده بود و توی زندانهم با ادم خیالیم بودم.بیچاره اون مرد هم توی زندانبود و کلی شاهد اورده بود که اون ساعتی که من گفتم اصلا تو محل نبوده.
اول فکر میکردن من دارم فیلم بازی میکنم ولی کمکم همه متوجه خرابی حالم شدن و مطمعن شدم من بیمارم
بیگناهی مون ثابت شد. شوهرم اومد جلوی زندان دنبالم.گفت خالهش گفته همهچیز رو فراموش کنه و از اول شروع کنه. برگشتنبه اونزندگی برام از زهر تلخ تر بود ولی دلمخیلی برای بچه هامتنگ شده بود.
سر کوچه که رسیدیم شوهرم یهو ترمز کرد گفت نمیتونه بزاره برگردم.گفت اگر برگردم حتما میکشم. از اونجا من رو برد محضر و سه طلاقهم کرد.
#ظلموحماقت
منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و مثل ۱۵ سال پیش که اهمیتی بهم نده . فقط نگاهم می کرد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو از جلوی در کنار بکشم تا اگر دوست داره داخل بیاد. داخل اومد در رو بست و دوباره شاکی نگاهم کرد. بغض کرده بود و دوست نداشتن صداشه بلرزه اما نمی تونست کنترلش کنه با بغض شدیدی گفت چرا ۱۵ ساله نیومدی دنبالم؟ چرا باید به من بگن مادرت مُرده که نمیاد دنبالت. تو توی خواب با من حرف بزن؟ خالهی بابا باید من رو صدا کنه آدرست رو به من بده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکم به خودم فشارش دادم. بغلش کردم و تمام بدنش رو بو کردم اون هم با صدای بلند گریه می کرد و هر کس جلوی در خونه ما رد میشد صدای گریه ما رومیشنید ناهار کمی که برای خودم درست کرده بودم رو با پسرم خوردم بعد از پونزده سال کنارش نشستمازش پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت زن گرفته و درگیر بچهشِ که تازه به دنیا اومده.
#ظلموحماقت
منتظر بودم پسرم بغلم کنه موهاش حسابی به هم ریخته بود.ترسیدم جلو برم و مثل ۱۵ سال پیش که اهمیتی بهم نده . فقط نگاهم می کرد
تنها کاری که تونستم بکنم این بود که خودم رو از جلوی در کنار بکشم تا اگر دوست داره داخل بیاد. داخل اومد در رو بست و دوباره شاکی نگاهم کرد. بغض کرده بود و دوست نداشتن صداشه بلرزه اما نمی تونست کنترلش کنه با بغض شدیدی گفت چرا ۱۵ ساله نیومدی دنبالم؟ چرا باید به من بگن مادرت مُرده که نمیاد دنبالت. تو توی خواب با من حرف بزن؟ خالهی بابا باید من رو صدا کنه آدرست رو به من بده. دیگه نتونستم طاقت بیارم و محکم به خودم فشارش دادم. بغلش کردم و تمام بدنش رو بو کردم اون هم با صدای بلند گریه می کرد و هر کس جلوی در خونه ما رد میشد صدای گریه ما رومیشنید ناهار کمی که برای خودم درست کرده بودم رو با پسرم خوردم بعد از پونزده سال کنارش نشستمازش پرسیدم برادرت کجاست؟ گفت زن گرفته و درگیر بچهشِ که تازه به دنیا اومده.
#ظلموحماقت
پناهش دادم. یک هفته ای پیشم موند. شوهرمم از بودنش خوشحال بود. بعد یک هفته گفت باید بره ببینه چه خبر شده. تا بره و برگرده از اون۱۵ سال بیشتر بهم سخت گذشت. وقتی برگشت با پسر بزرگم و عروسم برگشت. اصلا فکرش رو نمیکردم که روزی برسه من همه رو کنار خودم داشته باشم. پنهانی از پدرشون اومده بودن. با اینکه دیگه بچه هامبزرگشده بودن ولی پدرشون تهدیدشون کرده بود که اگر روزی سراغ من رو بگیرن از ارث محرومشون میکنه.
عروسم دختر عمهی پسرم بود ولی قول داده بود به کسی نگه. الان خیلی احساس خوشبختی میکنم.هر روز بچه هامو میبینم. پسر بزرگم رفت و آمدش با من رو پنهان میکنه.ولی کوچیکه به همه گفته و از من خواسته با براش برم خاستگاری. احترام پدرش رو حفظ میکنه ولی بهش گفته که مادرم خیلی حق داره. اونم لج کرده برای اون یکی پسرم همه چی خریده ولی مال کوچیکه هیچ کاری نمیکنه.
منم سهم ارثم رو کامل دادمبه پسرم
خدا خودش میدونه که من تحت فشار بیمار شدم.همسر دومم خیلی درکش بالاست. توی زندگی اذیتم نکرد و اجازه داد به مرور خوب بشم. از وقتی هم پسرم برگشته خوب خوب شدم.