eitaa logo
قرارگاه جهادی طلاب و روحانیون حوزه علمیه اصفهان
332 دنبال‌کننده
371 عکس
86 ویدیو
7 فایل
تنها کانال رسمی قرارگاه جهادی طلاب و روحانیون حوزه علمیه اصفهان ارتباط با مسئول دفتر قرارگاه @Gharargahjahadiesf
مشاهده در ایتا
دانلود
و گزارش طلبه خواهر جهادی در خط مقدم جبهه سلامت روز دوم خدمت دوشنبه، 28مهر1399 محل خدمت: بخش رویه و اورولوژی بیمارستان الزهرا این بار هم دلم نیامد تنها راهی خط مقدم شوم. خیل زمینیان آسمانی و آسمانیان مقرب و چشم‌به‌راهان خیرات را با خود همراه و شاید من همراهی‌شان کردم و به را افتادم. «امروز، تعداد نیروهای جهادی کمه، برای همین شما باید تنها بری بخش ریه...» انگار از میان حرف‌های خانم آیتی، فقط «برو» را شنیده بودم. همین که یکی از دوستان گفت با من بیا، رفتم. کجا، از کجا، منتخب چند و اصلاً منتخب چیست، خیلی برایم مهم نبود. به اولین ایستگاه پرستاری رسیدیم. یکی از کادر بخشی که روز اول در آنجا خدمت کردم، بعد از سلام و احوالپرسی، وقتی دید خانم همراهم دارد مرا با خود می‌برد، با خنده و تعجب گفت: «نیروی من رو کجا می‌بری؟!» خندیدم و گفتم امروز باید به بخش دیگری بروم. سالن‌ها را یکی‌ پس از دیگری طی کردیم تا رسیدیم به بخش ریه. بعد از پوشیدن گان و پاپوش و زدن شیلد، راهی اتاق بیماران شدم. اغلبِ بیماران، همراه یا پرستار داشتند. کار را با عیادت و احوالپرسی از بیماران و خداقوت به همراهان و کمک‌هایی جزئی آغاز کردم؛ ولی شروع نشده، شانه‌هایم از سبکی کار و چشمانم از جست‌وجوی مددخواه خسته شده بود تا اینکه گوشی را برداشتم و زبان، شکواییه‌گوی شانه و چشمانم نزد خانم آیتی شد. صحبتمان که تمام شد، پیاده‌روی‌ام شروع شد: حدوداً هفت ساعت. آن روز اقبالم بلندتر شده بود، به درازی سه بخش. چشم و زبان و دست و پاها همه درگیر کار بودند و خدا را شکر که تنفس، غیراختیاری است. روز عجیبی بود: متفاوت با روز اول، تفاوتی مثل تفاوت قیمت‌ها پیش از پرزیدنت روحانی و با پرزیدنت روحانی. امروز شاید رکورد برداشتن وزن‌های سنگین را در عمرم زدم. اغلبِ بیماران خانم‌های مسنی بودند که توانایی حرکت و رفتن به سرویس بهداشتی را نداشتند. کاری که برای آن‌ها از دستم برمی‌آمد، کمک به همراه در تعویض لباس و ملحفه و...، ماساژ پاهای ورم‌کرده و خسته از بی‌حرکتی، آوردن آب و آب‌جوش و شستن ظرف توالت و شنیدن درددل‌های بیمار و همراهش بود. گاهی هم مجبور بودم جلوی عروس، گلایه‌های مادرشوهر از عروس را بلندبلند و خندان، تشکر از عروس ترجمه کنم و به‌قول معروف، ماست‌مالی و به‌قول خدا روغن‌مالی کنم. از بس بین سه بخش راه رفته و گاهی هروله‌ کرده و گاهی کارهای سنگین کرده بودم، از سر تا زانوهایم خیس عرق شده بود. وقتی کنار پیران باشی، گوشت پر می‌شود از دعا و دعا و دعا و زبانت، پیک عرض شرمساری‌ از این‌همه لطف. نای نفس‌کشیدن نداشتن؛ اما خب گاهی هم باید پیششان و میان ناله‌ها و سؤال‌هایشان شناسنامه باز کنی و آدرس بدهی و... بگذریم. خلاصه آن روز، همه‌‌جوره روز شلوغ و پرکاری بود. وقت کم می‌آوردم. همراه بیمار تا چشمش به من می‌افتاد، از دور می‌گفت: «کجا رفتی؟ زود بیا. مادرم هی داره سراغت رو می‌گیره.» بیمار، همراه بیمار، خدمه، مسئول بخش و سوپروایزر صدایم می‌کردند: یکی با من کار داشت و دیگری، پیک دیگری برای انجام کاری بود، حتی در بخش قلب. دیگر توان راه‌رفتن نداشتم. هر لحظه ممکن بود از شدت خستگی نقش زمین شوم. دلم برای یک لیوان دمنوش یا چایی لک می‌زد؛ اما... . به در کلاس 2 که رسیدم، آقایی غذابه‌دست ایستاده بود. سردرد و بی‌حالی و گرسنگی و نبود دمنوش و آب‌جوش چاره‌ای برایم نگذاشته بود، جز خوردن غذایی که خواهانی نداشت. خدا خیرش دهد آن آقای غذا‌به‌دست را. بالاخره سربازی آن روز هم به لطف خدا تمام شد و ای کاش به فضل و توفیق خدا تمام نشود سر «بازی». @gharagah_jahadi