#تجربه_من ۷۰۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
ما یه خانواده ۵ نفره ی اجاره نشین بودیم.
خواهر بزرگم ۱۲ ساله، من ۷ و برادرم ۳ ساله. حدود سال ۷۳ بود.یادمه یه روز مادرم با خوشحالی به پدرم گفتن که باردارن. اما پدر بخاطر شرایط نامساعد اقتصادی و مسکن، گفتن با این وضع، مخارج یه بچه دیگه رو نمیتونیم برسونیم، باید سقطش کنی! از پدر اصرار و از مادر انکار تا اینکه رفتن برای معاینه و متوجه شدن نه یکی که دوقلو باردارن. یه دختر و یه پسر. ذوق بی حدی داشتن.
وقتی به پدرم گفتن، پدرم یک آن انگار به خودشون اومده باشن، رفتن سر سجاده، نماز خوندن و با نهایت خشوع ، استغفار کردن و طلب عافیت برای مادرم و فرزندان شون!
اون ایام تو مدرسه اینطور به ما تفهیم شده بود ک هرکس بچههای بیشتری داشته باشه، بی فرهنگه و چقدر اذیت میشن و...!!!
منو خواهر بزرگم هم علاقه چندانی به پذیرش خواهر و برادر جدید نداشتیم. اما حالا چقدر از تعداد زیاد خواهر و برادرهامون احساس خوشی میکنیم.
همین خواهر و برادر جدید شدن همدم و همراه تک تک ما. خواهر جدید (البته الان ۲۸ سالشونه) بقدری کمک حال ما شد که گاهی بچهها مون بهش میگن مادر دوم، 🌷به لطف خدا خودش هم صاحب یه دختر و پسر دوقلو شده و با اینکه زندگی ساده طلبگی و اجاره نشینی دارن، قصد دارن در آینده نزدیک، سهمی در جهاد فرزند آوری داشته باشن.
برادرم هم که قل دوم بود، (به تازگی ازدواج کردن) هربار زنگ میزنه احوالپرسی و طوری با عشق و محبت صحبت میکنه که همه خستگی هامون در میره.🌷و الان تمام شور و نشاط خونه به وجودشون بسته س.
چهار سال بعد از تولد دوقلوهای خدا خواسته ی خانواده، ما بالاخره بعد از سالها خانه به دوشی، در نقطه عالی شهر خانه خریدیم، به همت پدرم و وام و کمکهای فداکارانه مادرم (هم تمام طلاهاشونو فروختن و هم الحق خانم قناعت پیشه ای بودن )... هنوز قسط و بدهی پرداخت میکردیم اما خاطرمون جمع بود که الحمدلله منزل برای خودمونه و این قسمت شیرین ماجرا بود.
چند سال بعد هم صاحب ماشین شدیم. چیزی که فقط در رویا میدیدیم. اوضاع مالی به مرور و کم کم خوب شد اما تقدیر الهی بر این شد که مادر با ابتلا به سرطان جمع ما رو ترک کنن.
ایام درمانشون از سخت ترین روزهای زندگی ماست. هر هفته همراه پدر برای شیمی درمانی به تهران میرفتن. به امید بهبودی حاصل شد اما وقتی دکترها گفتن شش ماه بیشتر زنده نمی مونن، هر بار با جدیت به منو خواهر بزرگم سفارش میکردن که: حتما همسر خوبی برای بابا انتخاب کنید، شما که رفتید سر زندگیتون مبادا تنها بمونه.
مادر رفت، من حدودا ۲۱ سال، برادر کوچکترم ۱۷ و دوقلوها ۱۳ ساله.
یکسال بعد من ازدواج کردم و کارهای خونه تماما به گردن پدر و خواهر کوچکم افتاد. ایامی که پدر منزل بودن تمام کارهای خونه (پخت و پز و نظافت و..) با ایشون بود و موقعی که سر کار بودن ،طفلک خواهرم از مدرسه که میرسد، میرفت توی آشپزخونه و غذا میپخت. شرایط واقعا سختی بود.
یک و نیمسال بعد از فوت مادر، برای پدر رفتیم خواستگاریِ یکی از خانمهای فامیل.. خانم مهربونی که قدم به قدم تو خوشی و ناخوشی، همراه پدر هستن و همیشه شرایط دور همی های ما رو فراهم میکنن.
البته اوایل تفاوتهایی وجود داشت که ممکن بود باعث ناراحتی طرفین بشه، ولی خب به مرور با هم کنار اومدیم. نسبت به هم و خواسته ها و رفتارهای هم شناخت پیدا کردیم.
ایشون فرزندی نداشتن. بعد از ازدواجشون وقتی متوجه شدن باردار هستن خیلی معذب بودن. ما هم اولش خیلی حس خوبی پیدا نکردیم، بخاطر شرایط روحی که از نبود مادر داشتیم. اما بعدا وقتی منطقی به قضیه نگاه کردیم حق دادیم وقتی شرایط مادر شدن رو خدا بهشون داده، کمک کنیم تا ازش لذت ببره. دوره بارداری و زمان زایمان همراهیشون کردیم و لطف خدا شامل حالمون شد و در روز نیمه شعبان، یه برادر شیطون و مهربون دیگه به جمع مون اضافه شد. به شدت با معرفت.
دایی کوچولویی که حالا ۱۲ سالشه. هم سن و هم بازی خواهر زاده هاشه. هر هفته به تک تک مون زنگ میزنه آبجی پس کی میایید؟
وقتی منزل پدری دور هم جمع میشیم. صدای خنده هامون و بازیهای بچههامون گوش محله رو پر میکنه. و این بزرگترین دلخوشی پدر و ماست.
کانال دوتا کافی نیست
🇮🇷 کانال قرارگاه اساتید و طلاب انقلابی
🍂 @gharar_a
هدایت شده از قرارگاه اساتید وطلاب انقلابی حوزه علمیه قم
#تجربه_من ۷۰۲
#فرزندآوری
#دوتا_کافی_نیست
#رزاقیت_خداوند
#سختیهای_زندگی
#ازدواج_در_وقت_نیاز
#مشیت_الهی
ما یه خانواده ۵ نفره ی اجاره نشین بودیم.
خواهر بزرگم ۱۲ ساله، من ۷ و برادرم ۳ ساله. حدود سال ۷۳ بود.یادمه یه روز مادرم با خوشحالی به پدرم گفتن که باردارن. اما پدر بخاطر شرایط نامساعد اقتصادی و مسکن، گفتن با این وضع، مخارج یه بچه دیگه رو نمیتونیم برسونیم، باید سقطش کنی! از پدر اصرار و از مادر انکار تا اینکه رفتن برای معاینه و متوجه شدن نه یکی که دوقلو باردارن. یه دختر و یه پسر. ذوق بی حدی داشتن.
وقتی به پدرم گفتن، پدرم یک آن انگار به خودشون اومده باشن، رفتن سر سجاده، نماز خوندن و با نهایت خشوع ، استغفار کردن و طلب عافیت برای مادرم و فرزندان شون!
اون ایام تو مدرسه اینطور به ما تفهیم شده بود ک هرکس بچههای بیشتری داشته باشه، بی فرهنگه و چقدر اذیت میشن و...!!!
منو خواهر بزرگم هم علاقه چندانی به پذیرش خواهر و برادر جدید نداشتیم. اما حالا چقدر از تعداد زیاد خواهر و برادرهامون احساس خوشی میکنیم.
همین خواهر و برادر جدید شدن همدم و همراه تک تک ما. خواهر جدید (البته الان ۲۸ سالشونه) بقدری کمک حال ما شد که گاهی بچهها مون بهش میگن مادر دوم، 🌷به لطف خدا خودش هم صاحب یه دختر و پسر دوقلو شده و با اینکه زندگی ساده طلبگی و اجاره نشینی دارن، قصد دارن در آینده نزدیک، سهمی در جهاد فرزند آوری داشته باشن.
برادرم هم که قل دوم بود، (به تازگی ازدواج کردن) هربار زنگ میزنه احوالپرسی و طوری با عشق و محبت صحبت میکنه که همه خستگی هامون در میره.🌷و الان تمام شور و نشاط خونه به وجودشون بسته س.
چهار سال بعد از تولد دوقلوهای خدا خواسته ی خانواده، ما بالاخره بعد از سالها خانه به دوشی، در نقطه عالی شهر خانه خریدیم، به همت پدرم و وام و کمکهای فداکارانه مادرم (هم تمام طلاهاشونو فروختن و هم الحق خانم قناعت پیشه ای بودن )... هنوز قسط و بدهی پرداخت میکردیم اما خاطرمون جمع بود که الحمدلله منزل برای خودمونه و این قسمت شیرین ماجرا بود.
چند سال بعد هم صاحب ماشین شدیم. چیزی که فقط در رویا میدیدیم. اوضاع مالی به مرور و کم کم خوب شد اما تقدیر الهی بر این شد که مادر با ابتلا به سرطان جمع ما رو ترک کنن.
ایام درمانشون از سخت ترین روزهای زندگی ماست. هر هفته همراه پدر برای شیمی درمانی به تهران میرفتن. به امید بهبودی حاصل شد اما وقتی دکترها گفتن شش ماه بیشتر زنده نمی مونن، هر بار با جدیت به منو خواهر بزرگم سفارش میکردن که: حتما همسر خوبی برای بابا انتخاب کنید، شما که رفتید سر زندگیتون مبادا تنها بمونه.
مادر رفت، من حدودا ۲۱ سال، برادر کوچکترم ۱۷ و دوقلوها ۱۳ ساله.
یکسال بعد من ازدواج کردم و کارهای خونه تماما به گردن پدر و خواهر کوچکم افتاد. ایامی که پدر منزل بودن تمام کارهای خونه (پخت و پز و نظافت و..) با ایشون بود و موقعی که سر کار بودن ،طفلک خواهرم از مدرسه که میرسد، میرفت توی آشپزخونه و غذا میپخت. شرایط واقعا سختی بود.
یک و نیمسال بعد از فوت مادر، برای پدر رفتیم خواستگاریِ یکی از خانمهای فامیل.. خانم مهربونی که قدم به قدم تو خوشی و ناخوشی، همراه پدر هستن و همیشه شرایط دور همی های ما رو فراهم میکنن.
البته اوایل تفاوتهایی وجود داشت که ممکن بود باعث ناراحتی طرفین بشه، ولی خب به مرور با هم کنار اومدیم. نسبت به هم و خواسته ها و رفتارهای هم شناخت پیدا کردیم.
ایشون فرزندی نداشتن. بعد از ازدواجشون وقتی متوجه شدن باردار هستن خیلی معذب بودن. ما هم اولش خیلی حس خوبی پیدا نکردیم، بخاطر شرایط روحی که از نبود مادر داشتیم. اما بعدا وقتی منطقی به قضیه نگاه کردیم حق دادیم وقتی شرایط مادر شدن رو خدا بهشون داده، کمک کنیم تا ازش لذت ببره. دوره بارداری و زمان زایمان همراهیشون کردیم و لطف خدا شامل حالمون شد و در روز نیمه شعبان، یه برادر شیطون و مهربون دیگه به جمع مون اضافه شد. به شدت با معرفت.
دایی کوچولویی که حالا ۱۲ سالشه. هم سن و هم بازی خواهر زاده هاشه. هر هفته به تک تک مون زنگ میزنه آبجی پس کی میایید؟
وقتی منزل پدری دور هم جمع میشیم. صدای خنده هامون و بازیهای بچههامون گوش محله رو پر میکنه. و این بزرگترین دلخوشی پدر و ماست.
کانال دوتا کافی نیست
🇮🇷 کانال قرارگاه اساتید و طلاب انقلابی
🍂 @gharar_a