🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿🌼🌿
در بخشی از کتاب🔻 پسران من🔻 از زبان مادر شهید، میخوانیم:
«سربازیاش که تمام شد، گفتم: وهاب یه کاری پیدا کن تا برات زن بگیرم! 🧕🏻
خندید و گفت: کار هم پیدا میکنم، زن هم میگیرم!
او بعد از شهادت محمدولی، مهربانتر شده بود💛🍃.
سعی میکرد بیشتر از قبل در کارها کمکم کند. چند دختر خوب برایش درنظر گرفته بودم. یکی از آنها همسایهمان بود، یک کوچه بالاتر. دختر خوبی هم بود؛ اما عبدالوهاب قبول نکرد برای خواستگاری برویم.
گفت: هنوز وقتش نیست! ⏳
یک مغازه اجاره کرد. مکانیک ماهری بود. حتی میتوانست ماشینهای سنگین را هم تعمیر کند. برای تمیز کردن مغازه، سه روز تمام به سختی کار کرد. دستهایش تاول زده بود.
خواهرش هم آن موقع در زنجان پیش ما بود. به دستهایش نگاه میکرد و گریه میکرد 😭که چرا دست برادر من باید به این روز افتاده باشد.
عبدالوهاب هم به شوخی دانه دانه تاولهای دستش را به او نشان میداد و میگفت: این هم هست، ببین! خیلی درد دارد. 😣بعد خودش مینشست و به گریه کلثوم میخندید.😄
#جهادگران_گمنام
#شهید_عبدالوهاب_جعفری
#شهید_دفاع_مقدس
➣📓°•|
@gharar_shohada_313