فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای تسکین دل مهربان و رئوف امام زمان علیه السلام دعا کنیم
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قرار_دوازدهم
#جمعه_های_انتظار
@gharare12
دلهره ها، اضطراب ها، ترس های مبهم و اندوه ها، همگی از نیروهای مهم خدا در درون بشر هستند.
پس باید مراقب بود تا از راه درستی که خدا برایمان ترسیم کرده منحرف نشویم
وگرنه به وسیله همین نیرو ها، تنبیه می شویم.
✅ اگر میخواهید دچار دلهره، نگرانی، اضطراب و... نشوید، دستتان در دست خدا باشد و از او جدا نشوید.
◀️ به خدا اعتماد کنید و در آرامش باشید. درست مثل آن کودکی که در شلوغی های شهر، به دست های پدر یا مادرش اعتماد کرده و آرام است.
#قرار_دوازدهم
@gharare12
جمعه ای دیگر گذشت، آقا نیامد
آسمان هم گریه کرد، امّا نیامد
سینه ای از عشق او آتش گرفت و
هفته ای دیگر شد و مولا نیامد
دیده ای دریا شد و فریاد می زد
که صدای یوسف زهرا نیامد
دسته دسته دُرِّ مروارید حلقه
زد میان چشم ها، دریا نیامد
گر چه من محروم از فیض ظهورم
لیک در بزم عزایش غرق شورم
من بمیرم اشک چشمت را نبینم
یا زِ اشک جاریَت یک قطره چینم
من فدای غربتت تنهای عالم
می نویسم عشق بر روی جبینم
درد دوری تو سخت و عمر، کوتاه
رحم کن آقا بر این قلب حزینم
تو بیا و لحظه ای را خرج ما کن
می شود آیا نگاهت را ببینم؟
#جمعه_های_انتظار
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#قرار_دوازدهم
@gharare12
من اگر بدانم هر روز یک ساعت حرف بزنم، نتیجهاش این میشود که مردم کتابخوان میشوند، حاضرم روزی یک ساعتونیم حرف بزنم!
مقام معظم رهبری
#معرفی_کتاب
#قرار_دوازدهم
@gharare12
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
معرفی کتاب خاطرات سفیر
نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالشهای یک بانوی مسلمان به عنوان دانشجوی ممتاز ایرانی در فرانسه میپردازد که با نگارشی صمیمی و ساده، خواننده را به خوابگاهی در پاریس میبرد و او را با رویدادها، تجربهها و خاطراتش شریک میکند.
خاطرات دختر مسلمانی که در کشور فرانسه، هر چند برای ادامهی تحصیل در مقطع دکتری حضور دارد اما سفیری شده است برای دفاع از حقیقت اسلام. مواجههی او با آدمهای مختلف و اتفاقات متفاوت این خاطرات را جذابتر میکند، از قبول نشدنش در بهترین دانشگاه فرانسه تنها به دلیل حجابش و دست ندادن با سرشناسترین اساتید مرد تا برگزاری دعای عهد در اتاق خوابگاه و خواندن دعای کمیل برای «یک سلیم النفس».
نیلوفر شادمهری در این کتاب، حدود سی خاطره را به رشتهی تحریر درآورده که این مجموعه در واقع بخش اندکی از تمام خاطرات ایشان است.
#خاطرات_سفیر
#معرفی_کتاب
قرار دوازدهم
معرفی کتاب خاطرات سفیر نیلوفر شادمهری در کتاب خاطرات سفیر به بیان چالشهای یک بانوی مسلمان به عنوان
خاطرات سفیر، یکبار کم است،کتابی که چند بار باید آن را خواند
کتابی جذاب و شیرین
سرشار از لطایف و اندرزها
مجموعه از باورهای یک مسلمان ایرانی را در این کتاب می توان پیدا کرد
آنهم با بیانی شیوا و در بعضی جاهایش طنز
#خاطرات_سفیر
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
نظر مقام معظم رهبری درباره این کتاب:
کتاب خاطرات سفیر را توصیه کنید که خانمهایتان بخوانند.
#خاطرات_سفیر
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
نویسنده «خاطرات سفیر» از دوستان عرب و آفریقایی و اروپایی و آمریکایی اش در خوابگاه و دانشگاه، کناره نمی گیرد و در احاطه آن ها از حقانیت ایران و انقلاب و اسلام و تشیع حرف می زند؛ بی آن که کسی را تخطئه کند یا حرمت دیگران را بریزد. با همین روش هم دیگران را مغلوب استدلال صحیح خود می کند و آن گاه که وسط میدان بحث و نظر، دیگران را قانع کرد، پرچم نصر و پیروزی بلند نمی کند که من شما را در چند دقیقه ضربه فنی کردم.
راوی/ نویسنده این کتاب، مدت ها در میان همین جماعت زندگی می کند و از مفاهیمی چون مهدویت هم چنان حرف می زند که وقتی نزدیک ترین دوستش (امبروژا دختر آمریکایی) را به مقصد ایران ترک می کند، اطمینان دارد که حالا او یکی از منتظران حضرت حجت (عج) است. هرچند نتوانست مرا قانع کند که این دختر آمریکایی، مفهوم انتظار، آن طور که شیعه به آن فکر می کند، به جانش نشسته است.
#خاطرات_سفیر
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
شنیدید خانم ها هم باید در فعالیت ها شرکت کنند و در اجتماع نقش موثر داشته باشند…؛
این کتاب را خانم ها با لذت بخوانند و ببینند یک دختر جوان چطور می تواند در جامعه پر شور و پر شعور باشد….
داخل و خارج هم ندارد….
همراه دختر داستان شوید در دانشگاه فرانسه…
#خاطرات_سفیر
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
برشی از کتاب خاطرات سفیر (۱)
توی سالن کنفرانس بودم. یکی از طراحای مطرح مد سخنرانیش رو آغاز کرد. درباره لباسا حرف زد و اینکه ویژگی لباسی که طراحی شده چیه؟ لباسایی که طراحیشون رو در قالب بروشور نشون میداد افتضاح بودن؛ تیکه پاره... شل و ول... همراه انبوهی گردن بند و دستبند و کلاه های کج. اما خانم طراح خیلی خوب توضیح داد که مهمترین ویژگی دیزاین لباسا جلب توجهه که نیاز همه جووناست! توی فکر و خیال بودم که اَزمون دعوت کردن بریم برای پذیرایی شدن. توجهم به لباس خانوم طراح جلب شد. عجب.... بسیار شیک و سنگین! من تنها خانوم محجبه سالن بودم و با نگاه کردن به اون حس کردم همونقدر که اون توجه من رو جلب کرده، من هم برای اون جذابم. به هم رسیدیم. با هم کمی از ایران حرف زدیم و کمی درباره تز من و این که دقیقا دنبال چی میگردم... هرچی بیشتر صحبت میکرد، بیشتر مطمئن میشدم که انتخاب نوع و رنگ لباساش اتفاقی نبوده. زمان آنتراکت داشت تموم میشد. یه علامت سوال توی ذهنم بود. تصمیم گرفتم اون رو بپرسم.
- عذر میخوام؛ یک سوال خصوصی! - بله، بپرس.
- این لباسایی که تیم شما طراحی کردهاند به نظرتون قابل قبوله؟
- چراکه نه؟ مردم این مدلا رو دوست دارن؛ چون مُد رو دوست دارن و... . گفتم: «لباسای فعلی شما به من میگه اتفاقا زیبایی رو توی همون تیپ کلاسیک میدونید. نگاهی که پشت انتخاب شماست، صد و هشتاد درجه با طراحی این لباسا تفاوت داره. شما خودتون هم تابستون همین لباسا رو میپوشید؟!» ابروهاش رو بالا انداخت و گفت: «نه... من یه مدیرم. شان من نیست! اینا برای من نیست؛ برای مردمه!» توجه فرمودید؟ مدیر بخش طراحی مد، خودش بسیار سنگین لباس میپوشه و از مد تیم خودش پیروی نمیکنه، چون در شان ایشون نیست! چون مُدلا برای مردم طراحی میشه، نه ایشون. جلالخالق! (صفحه 150)
#خاطرات_سفیر
قرار دوازدهم
(۲) کتاب خاطرات سفیر نوشته خانم دکتر نیلوفر شادمهری #خاطرات_سفیر
برشی از کتاب خاطرات سفیر (۲)
ژولی در رو باز کرد و گفت: «میشه بیام پیشتون؟ محمد میخواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون.» یهکم متعجب شدم از اینکه همه دخترای خوابگاه رو از قبل میشناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من! با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقهای با هم صحبت کنیم! اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از اینکه یه بار ازدواج کرده و همسر بدی داشته، ازش جدا شده و چون توی مادا طلاق خیلی بده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحتتر زندگی کنه. از علاقه مندیش به محمد گفت و اینکه از بودن در کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و... . سی چهل دقیقهای گذشت که محمد زد به در و گفت: «ژولی نمیای بریم؟» وقتی میخواست با محمد از خوابگاه بره برای بدرقهاش رفتم جلوی در. «نائل»، «ویدد» و چندتا از بچههای خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اونا دست داد و روبوسی کرد. تا رسید به من، دستش رو گذاشت روی سینهاش و سرش رو خم کرد و گفت: «به امید دیدار.» سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود با لحنی مهربونتر جواب دادم: «به امید دیدار.» ژولی بعد از محمد با همه خداحافظی کرد. وقتی رسید به من محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت: «ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!» درست متوجه موضعش نشدم. گفتم: «دین من چنین اجازهای به من نمیده؛ وگرنه تو که میدونی نامزد تو برای من هم محترمه.» همونطور که چشماش برق میزد، گفت: «میدونم. میدونم. ممنونم.» شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد: «میدونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...» (صفحه 163)
#خاطرات_سفیر