#خاطرات | شيوههاى جذب
زمان طاغوت براى تبليغ به اطراف زرّينشهر اصفهان رفته بودم. هرچه از مردم دعوت مىشد، كمتر كسى به مسجد مىآمد. در نزديكى مسجد جوانها 🏐 واليبال بازى مىكردند. از آنها خواستم تا همبازى آنان شوم. با ترديد پذيرفتند، عبا و عمامه را كنار گذاشته و قدرى واليبال بازى كردم.
هنگام #اذان شد، از آنها تقاضا كردم كه با من به مسجد بيايند و ٥ دقيقه #نماز و ده دقيقه به صحبت من گوش كنند. آنان پذيرفتند و از آن پس هرشب جوانها به مسجد مىآمدند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | موسيقى در اتوبوس
زمان طاغوت در اتوبوس عازم سفرى بودم.
شخصى مىخواست مرا عصبانى كند گفت: آقاى راننده! حاجى آقا در ماشين تشريف دارند، موسيقى 🎼 را روشن كنيد!
راننده هم كوتاهى نكرد و موسيقى را روشن كرد.
❓ من ماندم كه چه كنم؟ پياده شوم يا بنشينم؟
همينطور كه فكر مىكردم آن آقا گفت: حاج آقا چطوره؟ خوشت مىآيد؟ گفتم: صحبت خوشآمدن و نيامدن نيست. غير از اين است كه خوانندهاى مىخواند؟ گفت: نه.
گفتم: من حيفم مىآيد مغزم 🧠 را در اختيار اين خواننده بگذارم. اگر شما هم يك نوار خام داشته باشيد، هر صدايى را روى آن ضبط نخواهيد كرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | آرامش در تنهايى
در رژيم طاغوت، شهيد محراب حضرت آيتاللّه مدنى در نورآباد كازرون تبعيد بود. من به ديدنش رفتم، ديدم اين عالم ربّانى در تنهايى به سر مىبرد.
گفتم: از تنهايى ناراحت نيستيد؟ فرمود: من تنها نيستم، #در_محضر_خدا هستم. هرشبى كه مىخوابم، يك قدم به خدا نزديكتر مىشوم و هر قدمى كه دشمنم (شاه) برمىدارد، يك قدم از خدا دورتر مىشود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | بلد نيستم!
جلسۀ پاسخ به سؤالات بود و من مسئول پاسخگويى به سؤالات.
❓سؤال اوّل مطرح شد، گفتم:
بلد نيستم.
❓سؤال دوّم؛ بلد نيستم.
❓ سؤال سوّم؛ بلد نيستم.
تا بيست سؤال كردند؛ بلد نبودم، گفتم: بلد نيستم.
گفتند: مگر اسم جلسه پاسخ به سؤالات نيست؟
گفتم: پاسخ به سؤالاتى كه بلدم. خوب اينها را بلد نيستم. خداحافظى كرده، سالن را ترك كردم.
مردم به هم نگاه كردند و از سالن به خيابان ريختند و دور من جمع شدند و يكى يكى مرا بوسيدند.
مىگفتند: عجب شيخى! صاف مىگويد #بلد_نيستم! 😊
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | قرائتى و رجائى
روزى #شهيد_رجائى به من گفت: آقاى قرائتى! نام شما با همزه است يا با عين؟ گفتم: خوب معلوم است با همزه و از قرائت گرفته شده است.
آقاى رجائى گفت: قرائتى با عين هم داريم.
من در فكر بودم كه قرائتى با عين به چه معناست.
ايشان گفتند: از قارعه مىآيد، يعنى كوبندگى. بعد گفت: در فرازى از دعا، هم قرائتى با عين آمده هم رجائى. گفتم: كدام جمله؟ گفت: « الهى قَرَعتُ بابَ رحمتك بيد رجائى » خدايا! دَرِ رحمت تو را با دست اميدم كوبيدم.
گفتم: آفرين بر اين معلّم، چقدر با قرآن و دعا #مأنوس است!!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | استاد نمونه
در قم استادى داشتم - حضرت آيتاللّه ستوده - روزى كه همسرش از دنيا رفت، در درس حاضر شد و فرمود: به خاطر اهميّتى كه براى درس شما قائل هستم، اوّل به مجلس درس آمدم، سپس به تشييع جنازۀ همسرم مىروم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | اشتباه در امر تبليغ
گروهى از بازاريان شهرى براى ايام فاطميّه از من دعوت كردند تا در مسجد بازار سخنرانى كنم.
گفتم: آقايان در اين ايام بايد از كسى دعوت كنيد كه دربارۀ حضرت زهرا عليها السلام كتابى نوشته باشد.
ثانياً به جاى مسجد، تمام دختران دانشجو و دانشآموز را در سالنى دعوت كنيد تا ايشان دربارۀ زن نمونه صحبت كند.
شما مرتكب چند اشتباه شدهايد: انتخاب گوينده، انتخاب شنونده و انتخاب مكان.
🔃 به جاى آيةاللّه ابراهيم امينى نويسنده كتاب بانوى نمونه مرا انتخاب كردهايد
🔃 به جاى دخترها، پيرمردها
🔃 و به جاى دبيرستان، بازار را برگزيدهايد.
دعوت كنندگان ساكت شدند و رفتند.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | به تو بودم!
در بازار كاشان ديوانهاى وقت نماز وارد مسجد شد و با صداى بلند به مردم گفت: همۀ شما ديوانه هستيد. همه خنديدند.😆
گفت: همۀ شما چه و چه هستيد. باز همه خنديدند.😆
رو كرد به پيشنماز و گفت: آقا به تو بودم. بعد از صف اوّل شروع كرد و يكى يكى گفت: به تو بودم، به تو بودم، اين دفعه مردم عصبانى شده 😠 ديوانه را بغل كردند و از مسجد بيرون انداختند.
👌 از اين ديوانه ياد گرفتم كه گاهى بايد خصوصى گفت: به تو بودم و سخنرانى عمومى تأثير ندارد!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | عزادارى امام زمان عليه السلام
توفيقى بود چند عاشورا كربلا بودم. روز عاشورا مردم كربلا عزادارى را زود تمام كرده و به استقبال هيئت طويريج مىروند.
من علماى زيادى را ديدم كه پابرهنه در اين هيئت شركت كرده و به سر و سينه مىزدند، از جمله شهيد محراب آيتاللّه مدنى. از ايشان پرسيدم: راز اين قصه چيست؟
فرمودند: سيدبحرالعلوم كه از علماى بزرگ نجف بود، براى زيارت به كربلا آمده بودند. در مسير راه حرم، به تماشاى هيئت عزاداراى طويريج مىايستد. ناگهان مردم مىبينند سيد بحرالعلوم عبا و عمّامه را به كنارى گذارده و به داخل جمعيّت رفته و ياحسين! ياحسين مىكند.
طلبهها مىروند آقا را از داخل جمعيّت نجات دهند تا زير دست و پا له نشود؛ امّا اجازه نمىدهند. بعد از عزادارى مىبينند سيد در آستانۀ غش كردن است، علّت اين حركت را مىپرسند؟ سيد مىگويد: همين كه مشغول تماشاى هيئت بودم، #حضرت_مهدى عليه السلام را ديدم كه با پاى برهنه و سر بدون عمامه، در ميان عزاداران به سر و سينه مىزند، من شرم كردم كه تماشاچى باشم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | يك #امتحان
پس از اينكه كتاب امامت را تأليف كردم، به حرم امام رضا عليه السلام رفتم و از امام خواستم تا مزد و پاداش مرا بدهد. وقتى كه از حرم بيرون مىآمدم، درهاى طلايى را بوسيدم، امّا درهاى چوبى را حال نداشتم ببوسم، به خود گفتم: كتاب #امامت نوشتى، امّا امامت تو با طلا مخلوط است!!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | دخترخالۀ قرائتى
از قم به طرف تهران حركت مىكرديم كه نزديك 🚓 پليس راه، وقت #اذان و نماز شد، گفتيم با بچههاى پاسگاه نماز را بخوانيم و بعد وارد شهر شويم.
همزمان با رسيدن ما به پليس راه و در حين بازديد از مسافران اتوبوسى، به خانمى مشكوك مىشوند، مشخصات او را جويا مىشوند، او خودش را به عنوان دختر خالۀ آقاى قرائتى معرّفى مىكند؛ امّا از شانس بد او ما از راه مىرسيم. دروغگو رسوا شد و اظهار شرمندگى و پشيمانى كرد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | امان از حرف مردم
بعد از انقلاب در روزگار ترورها و ناامنى و در يك روزِ راهپيمايى، با ماشين به راهپيمايى رفتيم.
در راه ديدم مردم نگاه مىكنند، يكى گفت: اين آخوندها ما را به راهپيمايى دعوت مىكنند؛ امّا خودشان از ماشين پياده نمىشوند!
ماشين را پارك كرديم و پياده با مردم همراه شديم، شخصى گفت: آقاى قرائتى غيبت شما را كردم، گفتم اين قرائتى هم حقّهبازه، پياده راه مىرود تا بگويد من آخوند خوبى هستم!! 😏
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | مزار شهدا 🌷
از من دعوت شد در بهشتزهرا براى بزرگداشت شهدا سخنرانى كنم. گفتم: نگاه به مزار شهدا، اثرش بيشتر از سخنرانى من است.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | نقش نيّت
شخصى از جلوى من گذشت و سلام كرد، من جواب سلام او را دادم.
وقتى از كنار من گذشت از كسى پرسيد: اين همان آقاى قرائتى تلويزيون نيست؟ دوستش گفت: چرا.
برگشت و اين دفعه محكم گفت: سلام عليكم.
گفتم: سلام اوّلى ثواب داشت، چون سلام دوّم به خاطر اين بود كه من در تلويزيون هستم و به خاطر شهرت من بود.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | روزى كه وارد تلويزيون شدم
خدا رحمت كند شهيد مطهرى را.
چون مرا مىشناخت و برنامههاى مرا ديده بود، مرا به صدا و سيما فرستاد.
به سراغ رئيس وقت صدا و سيما رفتم. ايشان گفت: تلويزيون جاى آخوند نيست، اينجا بازى نيست، مسئله هنر است. گفتم: احتمال نمىدهى كه من معلّم هنرمندى باشم؟ دستور داد مرا به اتاقى بردند كه عدّهاى از هنرمندان نشسته بودند. گفتند: حرف حساب تو چيست؟
گفتم: من يك معلّم هستم و مىخواهم درس بدهم، از اين لحظه تا دو ساعت مىتوانم با حرف حقّ شما را چنان بخندانم كه نتوانيد لبهاى خود را جمع كنيد. ساعت گذاشتند و من برنامۀ بسيار شادى را اجرا كردم و بالأخره ورود من به تلويزيون 📺 مورد قبول آنان واقع شد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تماشاى برنامۀ خودم
شخصى از من پرسيد: آقاى قرائتى! آيا خودت هم از تلويزيون برنامۀ خودت را مىبينى؟
گفتم: بله، خوب هم گوش مىكنم. چون در آن وقت است كه نقاط ضعف و قوّت خود را مىفهمم.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | بخل فرهنگى
منزل يكى از دوستان مهمان بودم. يادداشتهاى او را مطالعه كردم، مطالب خوبى داشت، از او خواستم از نوشتههايش استفاده كنم و در تلويزيون بگويم. گفت: نمىدهم. هرچه اصرار كردم گفت: راضى نيستم بنويسى.
📒 دفتر را پس دادم و از اين بخل فرهنگى غصه خوردم. 😔
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | #هشدار به مبلّغان
قبل از انقلاب در سفرى كه به كرمان داشتم وارد دبيرستانى شدم. بچهها در حال بازى بودند و رئيس دبيرستان زنگ🔔 را به صدا در آورد و ورزش را تعطيل و بچهها را براى سخنرانى من جمع كرد.
من هم گفتم:بسم اللّه الرّحمن الرّحيم. اسلام طرفدار ورزش است والسلام. اين بود سخنرانى من، برويد سراغ ورزش.
🤨 رئيس دبيرستان گفت: آقاى قرائتى شما مرا خراب كردى!
گفتم: تو مىخواستى مرا خراب كنى و بچهها را از بازى شيرين جدا كنى و پاى سخن من بياورى.
آنان تا قيامت نگاهشان به هر آخوندى مىافتاد مىگفتند: اينها ضد ورزش هستند و با اين حركت از آخوند يك قيافۀ ضد ورزش درست مىكردى.
بچهها دور من جمع شدند و گفتند: عجب آقاى خوبى! پرسيدند شبها كجا سخنرانى داريد. من هم آدرس مسجدى را كه در آن برنامه داشتم به بچهها دادم. شب ديدم مسجد پر از جوان شد.👌
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تكبّر در #صلوات
تازه وارد تلويزيون شده بودم و با اتوبوس از قم به تهران مىآمدم و برمىگشتم. روزى بعداز ضبط برنامه، با اتوبوس به سمت قم در حركت بودم.
نزديك بهشتزهرا (سلام الله علیها) كه رسيديم خواستم بگويم:
براى شادى ارواح شهدا صلوات، ديدم در شأن من نيست و من حجةالاسلام و...
به خودم گفتم: بىانصاف! تو خودت و تلويزيونت از شهدا است، تكبّر نكن. بلند شدم و باز نشستم.
🧐 مسافران گفتند: آقا چته؟ صندليت ميخ داره؟
گفتم: نه. خودم گير دارم!
بالاخره از بهشت زهرا (سلام الله علیها) گذشته بوديم كه بلند شدم و گفتم: صلوات ختم كنيد. آنجا بود كه فهميدم علم و شخصيّت، سبب تكبّر من شده است.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | #امر_به_معروف در اسارت
در خانه به تماشاى تلويزيون نشسته بودم كه فيلم اسيران ايرانى را نشان مىداد. خبرنگار بىحجاب سازمان ملل مىخواست با نوجوان كم سن و سال ايرانى مصاحبه كند. نوجوان شوشترى به او گفت:
اى زن! به تو از فاطمه اينگونه خطاب است
ارزندهترين زينت زن، حفظ #حجاب است
و به اوگفت: تا حجابت را درست نكنى، من با تو مصاحبه نمىكنم.
آن شب خيلى گريه كردم. باخود گفتم: آيا تبليغ چند سالۀ من در تلويزيون با ارزشتر بوده يا تبليغ چند دقيقهاى اين نوجوان اسير؟
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | #اخلاص در عبادت
كنار ضريح حضرت على بن موسىالرضا عليه السلام مشغول دعا بودم. حالى پيدا كرده بودم كه كسى آمد و سلام كرد و گفت: آقاى قرائتى! اين پول را بده به يك فقير.
گفتم: آقاجان خودت بده.
گفت: دلم مىخواهد تو بدهى.
گفتم: حال دعا را از ما نگير، حالا فقير از كجا پيدا كنم. خودت بده.
او در حالى كه اسكناس آبى رنگى را لوله كرده بود و به من مىداد دوباره گفت:
تو بده.
😡 آخر عصبانى شدم و گفتم: آقاجان ولم كن.
بيست تومن به دست گرفتى و مزاحم شدى.
گفت: حاج آقا! هزار تومانى است، دلم مىخواهد شما به فقيرى بدهى.
وقتى گفت: هزار تومانى است، شل شدم و گفتم: خوب، اينجا مؤسسۀ خيريهاى هست، ممكن است به او بدهم.
گفت: اختيار با شما.
وقتى پول را داد و رفت، من فكر كردم و به خودم گفتم: اگر براى خدا كار مىكنى، چرا بين بيست تومانى و هزار تومانى فرق گذاشتى؟!
😔 خيلى ناراحت شدم كه عبادت من خالص نيست و قاطى دارد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | گفتگو كنار ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله
به دنبال فرصتى بودم كه ضريح پيامبر صلى الله عليه و آله را ببوسم كه يكى از وهابىها متوجّه شد و گفت: اين آهن است و فايدهاى ندارد!
گفتم: ضريح پيامبر آهن است ولى آهنى كه در جوار پيامبر صلى الله عليه و آله باشد، اثر خاصى دارد. مگر شما قرآن را قبول نداريد؟ قرآن مىگويد: پيراهن يوسف چشمان يعقوب را شفا داد. پيراهن يوسف نيز مانند پيراهن ديگران بود؛ امّا چون در جوار يوسف بود اين اثر را گذارد و شفا داد.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | الصّلح خير
در خيابانهاى مدينه قدم مىزدم كه رفتار يك ايرانى نظرم را به خود جلب كرد.
او با يكى از كاسبهاى مدينه بر سر جنگ ايران و عراق جرّ و بحثش شده بود.
مرد كاسب مىگفت:
حالا كه صدام پيشنهاد صلح داده، چرا شما صلح را نمىپذيريد؟ قرآن مىگويد: « و الصلح خير »! زائر ايرانى نمىتوانست او را قانع كند.
ديگر زائران ايرانى كه نگاهشان به من افتاد گفتند: آقاى قرائتى! بيا جواب اين آقا را بده.
من به يكى از ايرانىها گفتم: يكى از طاقههاى پارچه را از مغازهاش بردار و فرار كن. 😁
او همين كار را كرد.
صاحب مغازه خواست فرياد بزند، گفتم:
« والصلح خير »!😅
خواست ايرانى را تعقيب كند گفتم:
« والصلح خير »!😀
گفت: پارچهام را بردند.
گفتم: حرف ما هم با صدام همين است. دزدى كرده و خسارت زده، مىگوئيم جبران كند، بعد صلح كنيم.
گفت: حالا فهميدم. 😄
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | تنظيم باد
در اعمال حج، در رمى جمرات، بايد هفت سنگ پرتاب كرد. من شش سنگ زده بودم و ديگر سنگى براى پرتاب نداشتم. در اثر ازدحام جمعيّت داشتم خفه مىشدم و يك سنگ مىخواستم. به هركَس گفتم: آقا! من قرائتى هستم، يك سنگ به من بدهيد من اينجا گير افتادهام. هيچ كَس به من كمك نكرد.
بالاخره با دست خالى و با هزار زحمت برگشتم، ولى چقدر خوشمزه و شيرين بود، چون احساس كردم تنظيم باد شدهام.
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────
#خاطرات | بىكسى قيامت را در منا فهميدم
در منا بند كفشم 👞 پاره شد. هوا بسيار گرم 🌡️ و اسفالت خيابان خيلى داغ بود. با پاى برهنه 👣 راه مىرفتم و از داغ بودن زمين به هوا مىپريدم.
كاروانهاى ايرانى مرا مىديدند و مىگفتند: آقاى قرائتى سلام؛ امّا هيچ كَس به من دمپايى نداد!
╭─────๛- - - 📖 ┅╮
│📚 @ghararemotalee
╰───────────