eitaa logo
قرار نوکری
1.1هزار دنبال‌کننده
889 عکس
65 ویدیو
135 فایل
اطلاع رسانی جلسات کربلایی سیدعلی #حسینی_تبار و بارگزاری صوت جلسات و.. 🔻🔻🔻 #کانال_تخصصی_شعر_و_مداحی #مقتل #بارگزاری_اشعار_نوحه_سرود #آموزش_روضه_خوانی_تخصصی #آموزش_مداحی #حرم_مطهر_حضرت_معصومه_س #سید_علی_حسینی_تبار پل ارتباطی با حقیر ۰۹۱۲۲۵۱۰۶۲۸
مشاهده در ایتا
دانلود
روضه‌ی دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غمِ دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سرِ ماه پاره‌پاره دلش از داغ لبِ پرپرِ ماه گفت: ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف، تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پُر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند، از آن اوجِ مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: "همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند" آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیینِ حسین... ✍ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱. در این شعر بعضی از ابیات حافظ به شیوه‌های مختلفی تضمین شده است. ۲. این ماجرا، با تفاوت‌هایی در منابع زیر نقل شده است: - بحارالانوار، ج۴۵، ص۱۸۴ - لهوف، ص۱۳۶ - عبرات المصطفین فی مقتل الحسین(علیه‌السلام)، ج۲، ص۲۵۸ - مقتل الحسین(علیه‌السلام) مقرم، ص۴۴۶ - تذکرة الخواص، ص۱۵۰ (به نقل از کتاب «خورشید بر فراز نیزه‌ها» نوشته آقای سیدمحی‌الدین موسوی، ص۸۸ تا ۹۵) @ghararenokary
روضهٔ نیمه‌شب بود، دلش را به صلیبی خوش کرد دل به تمثالِ زن ِ پاک و نجیبی خوش کرد خاطرش را به مداوای طبیبی خوش کرد تا دلش را به مسیحای غریبی خوش کرد مثل یعقوب ِ پریشان‌شده در کنعان شد یوسفی آمد و در دِیْرِ دلش مهمان شد پرچم قافله همرنگ گلی احمر بود کاروانی که جدا گشته ز یک لشگر بود آسمان غمزده از فاجعه‌ای دیگر بود تار می‌دید ولیکن سر نی‌ها، سر بود ناگهان در دل آرامش شب طوفان شد پیرمرد از نفس افتاد و دلش حیران شد کاروان آمد و از قامتِ سر خون می‌ریخت پا به پای زنی در بین گذر خون می ریخت جای اشک بصر از چشم قمر خون می ریخت پیش چشم پدر از چشم پسر خون می ریخت آسمان مرثیه‌خوانِ پسر انسان شد ماهْ در پشتِ سرِ ابرِ سیه پنهان شد دشت از تابش خورشید و قمر محشر بود کاروان حامل صد نسترنِ پرپر بود نیزه‌ها بین صف خسته‌ی چند دختر بود بین سرها، سری از باقی سرها، سر بود وضع دلشوره‌اش آن لحظه دو صد چندان شد محو زیبایی بی سابقه‌ی جانان شد نیزه‌دار آمد و او از سببش پرسش کرد از پریشانی ِ موها و لبش پرسش کرد جرئتی کرد و ز نام و لقبش پرسش کرد تا که از مادر و اصل و نسبش پرسش کرد ناخودآگاه تمام جگرش عطشان شد قسمت چشم ِ دل و دیده‌ی او باران شد درهمی داد و سر عیسای خونین را خرید تشنه لب بود و همه دریای خونین را خرید یوسف لب تشنه‌ی زیبای خونین را خرید قدر یک شب هم شده لیلای خونین را خرید چون که آه جگر از دیدن او سوزان شد بی سبب نیست خدا هم ز غمش گریان شد با گلاب و آب و عنبر قامت سر را که شست عاشقانه صورت زیبای دلبر را که شست غرق گریه، خونِ در رگ‌های حنجر را که شست گرد خاکستر به روی دیده‌ی تر را که شست دیدن چشم پُر از خون شده‌اش آسان شد اندکی داغ دل و سینه‌ی او درمان شد در همین فرصت کم عاشقی آموخته بود چشم خود بر نگه نافذ سر دوخته بود ماه رویی که سر ِ زلف و لبش سوخته بود اشک می‌آمد و رخسار برافروخته بود چشمه‌ی معرفتی در دل او جوشان شد نیمه‌شب بود که انجیل دلش قرآن شد ✍ @ghararenokary
روضه گذشته چند صباحی، ز روز عاشورا همان حماسه که جاوید خوانده‌اند او را همان حماسه‌ی زیبا، همان قیامت عشق به خون نشستن سرو بلند قامت عشق به همره اسرا می‌روند شهر به شهر سپاه جور و جنایت، سپاه ظلمت و قهر ندیده چشم کسی، در تمام طول مسیر به جر مجاهدت، از آن فرشتگانِ اسیر چهل ستاره که بر نیزه می‌درخشیدند به مهر و ماه در این راه، نور بخشیدند طناب ظلم کجا، اهل بیت نور کجا؟ سر بریده کجا، زینب صبور کجا؟ به هر کجا رسیدند، شهر آذین بود و گفت‌و‌گوی اسیران خارج از دین بود هوا گرفته و دل تنگ بود، در همه جا نصیب آینه‌ها سنگ بود، در همه جا نعوذ باللَّه از این هتک احترام حرم از این اهانت روشن، به خاندان کرم نسیم، بدرقه می‌کرد آن عزیزان را صبا، مشاهده می‌کرد برگ‌ریزان را نسیم با دل سوزان به هر طرف که وزید صدای همهمه پیچید در سپاه یزید سپاه، مست غرور است و مست پیروزی و خنده بر لبش، از شور عافیت سوزی سپاه همره هشتاد و چار آیه‌ی ناز چه آیه‌ها، همه خلوت‌نشین سایه‌ی ناز چه آیه‌ها، همگی ترجمان سوره‌ی نور همه شکسته‌دل، اما بزرگوار و صبور سپاه، جانب دربار ظلم می‌رفتند به پا بوس علمدار ظلم می‌رفتند چو برق و باد، به هر منزلی سفر کردند چو رعد خندۀ شادی از این ظفر کردند ز حد گذشته پسِ کربلا جسارتشان که هست زینب آزاده در اسارتشان ** گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد شبی که عاقبت، آن اتفاق خیر افتاد رسیده قافله از گرد ره، شتاب زده به عیش و نوش نشسته همه، شراب زده حرامیان همه شُرب مدام می‌کردند به نام فتح و ظفر، می‌ به جام می‌کردند اگر چه شب، شب سنگین و تلخ و تاری بود سر مقدس خورشید، در کناری بود سری، که جلوه‌ی والشمس بود در رویش سری که معنی واللیل بود گیسویش سری که با نَفَس قدسیان مُصاحب بود کنار سایه‌ی دیوار دیرِ راهب بود سری، که از همۀ کائنات، دل می‌بُرد شعاع نوری از آن سر، به چشم راهب خورد سکوت بود و سیاهی و نیمه‌ی شب بود صدای روشن تسبیح و ذکر یارب بود صدای بال زدن، از فرشته می‌آمد به خطِ نور ز بالا نوشته می‌آمد شگفت منظره‌ای دید چشم چون وا کرد برون ز دیر شد و زیر لب، خدایا کرد میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت از او نشانی فرماندۀ سپاه گرفت رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست اگر تو را ز محبت نشان و بویی هست دلم به عشق جمالی جمیل، پا بند است دلم به جلوۀ خورشید، آرزومند است یک امشبی سر خورشید را به من بدهید به من اجازۀ از خود رها شدن بدهید دلم هوایی دیدار این سر پاک است سری که شاهد او، آسمان و افلاک است بگو که این سرِ دور از بدن ز پیکر، کیست؟ سر بریدۀ یحیی که نیست، پس سر کیست؟ جواب داد که این سر، سری است شهر آشوب به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب سر کسی است که شوریده بر امیر، ای مرد خیال دولت پرورده در ضمیر، ای مرد تو بر زیارت این سر، اگر نظر داری بیار آنچه پس انداز سیم و زر داری جواب دارد که این زر، در آستین من است بده امانت ما را، که عشق، دین من است به چشم همچو تویی، گرچه سیم و زر عشق است هزار سکۀ زر خرج یک نظر، عشق است بگو که صاحب این سر، چه نام داشته است؟ چقدر نزد شما، احترام داشته است؟ جواب داد که این سر که آفتاب جلی است گلاب گلشن زهرا و یادگار علی است سر بریدۀ فرزند حیدر است، این سر سر حسین، عزیز پیمبر است، این سر بهار عترت یاسین که سوخت از پاییز عصارۀ همه گل‌های پرپر است این سر شمیم این گل اگر دل ربوده از دستت گلاب عصمت زهرای اطهر است این سر به دیر رفت و به همراه خود، گلاب آورد ز اشک دیدۀ خود، یک دو چشمه آب آورد غبار را از آیینه پاک کرد و نشست کشید آه ز دل، سینه چاک کرد و نشست سری، که نور خدا داشت، در حریر گرفت فضای دِیْر از او، عطر دلپذیر گرفت فرشتگان به طواف آمدند در آن دِیْر که وقت دیدن خورشید بود و صبح به خیر دوباره صحبت موسی و طور گل می‌کرد درخت طیبۀ عشق و نور، گل می‌کرد خطاب کرد به آن سر که ای جلال خدا! اسیر مهر تو شد، دل جدا و دیده جدا جلال و قدر تو را، حضرت مسیح نداشت کلیم چون تو بیانی چنین فصیح نداشت چو گل جدا ز چمن، با کدام دشنه شدی برای دیدن جانان، چقدر تشنه شدی؟ هزار حیف که در کربلا نبودم من رکاب‌دار سپاه شما، نبودم من ز پیشگاه جلال تو عذرخواهم من تو خود پناه جهانی و بی پناهم من به احترام تو اسلام را پذیرفتم رها ز ننگ شدم، نام را پذیرفتم دلم در این دل شب، روشن است همچون ماه به نور اشهدُ ان لا اله الا اللَّه فدای خونِ جگری‌های جد اطهر تو فدای مکتب پاک و شهید پرور تو شعر در پست بعدی 👇👇
پست قبلی👆👆👆 شهادتینِ مرا، بهترین گواه تویی که چلچراغ هدایت، دلیل راه تویی مرا ز حلقه به گوشان خود، حسابم کن بزن به هستی‌ام آتش، ز شَرم آبم کن خوشا دلی که فقط با تو عشق‌بازی کرد به شوق ناز تو احساس بی نیازی می‌کرد منِ حقیر کجا و صحابی تو کجا شکست بال و پرم، هم‌رکابیِ تو کجا؟ به استغاثه سر راهت آمدم، رحمی فقیر و خسته به درگاهت آمدم، رحمی بگیر دست مرا، ای بزرگوار عزیز که جز ولای توأم نیست هیچ دستاویز فدای گردش چشمان نیمه باز توأم نیازمند غم میهمان‌نواز توأم بده به رسم تبرک، عبیر مُشک به من ببخش بوسه‌ای از آن دو لعل خشک به من نگاه مهر تو شد، مهر کارنامۀ من گلاب ریخت غمت، در بهارنامه من من از تمامی عمر امشبم تبرک شد ز فیض بوسه به رویت لبم تبرک شد شفق اگر چه رثای تو از دل و جان گفت حکایت از سر و سامان عشق عُمان گفت ✍ استاد @ghararenokary
روضهٔ بعد شهر بعلبک آل زیاد راهشان در دیر راهب اوفتاد کهنه دِیْری در درونش راهبی شعله‌های طور دل را طالبی دِیْر نه، نه، یک جهان دریای نور او چو موسی بر فراز کوه طور ترک دنیا گفته‌ای در کنج دِیْر همچو عیسی آسمان را کرده سیر لحظه لحظه سال‌ها در انتظار تا شود دِیْرش زیارتگاه یار بی خبر خود رازها در پرده داشت در تمام عمر یک گم کرده داشت پیرِ دِیْری در نوا چون بلبلی چشم جانش در ره خونین گُلی با گل نادیده‌اش می‌کرد حال تا شبی بگرفت دامان وصال دید در پایین دِیْرِ خود شبی هر طرف تابیده ماه و کوکبی گفت الله کس ندیده این چنین هیجده خورشید، یک شب بر زمین این زنانِ مو پریشان کیستند گوئیا از جنس انسان نیستند لاله‌ی حمرا کجا و آبله بازوی حورا کجا و سلسله چیستند این عقده‌های گوهری یاس‌های کوچک نیلوفری آمده از طور، موسای دگر در غل و زنجیر، عیسای دگر سر به نوک نیزه می‌گوید سخن یا سر یحیی است پیشِ روی من گشته نیلی ماه روی کودکی بسته دست نونهال کوچکی طفل دیگر بسته با معبود عهد یا سر عیسی جدا گشته به مهد ✔️راهب سر را می‌بیند: کرد نصرانی نزول از بام دِیْر گِرد سرها روح او سرگرم سیر دیده بر شمع ولایت دوخته چون پَر پروانه جانش سوخته راهب پیر و سر خونین شاه رازها گفتند با هم با نگاه شد فراق عاشق و معشوق طی این به پای نیزه او بالای نی ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه کای جنایت‌پیشگانِ رو سیاه کیست این سر کاین چنین خواند فصیح؟ وای من! داوود باشد یا مسیح؟ یا شده ایجاد صفین دگر؟ گشته قرآن بر سر نی جلوه گر؟ پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟ این سر خونین، سر یک خارجی‌ست کرده سرپیچی ز فرمان امیر خود شهید و عترتش گشته اسیر بود هفتاد و دو داغش بر جگر تشنه‌لب از او جدا کردیم سر لرزه بر هفت آسمان انداختیم اسب‌ها را بر تن او تاختیم شعله‌ها از هر طرف افروختیم خیمه‌هایش را سراسر سوختیم هر یتیمش از درون خیمه‌گاه بُرد زیر بوته خاری بی پناه ریخت نصرانی به دامن خونِ دل گشت سرتا پا وجودش مشتعل بر کشید از سینه چون دریا خروش گفت ای دون‌ْفطرتانِ دین فروش ثروت من هست چندین بدره زر در جوانی ارث بُردم از پدر در بهای این همه سیم و زرم امشب این سر را امانت می‌برم می‌کنم تا صبح با او گفتگو کز دهانش بشنوم سِری مگو شمر را چون دیده بر زر اوفتاد عشق سیمش باز در سر اوفتاد ✔️راهب سر را به دِیْر می‌بَرد: داد، سر را و ز راهب زر گرفت راهب آن سر را چون جان در بر گرفت بُرد سوی دِیْر، سر را با شتاب کرد ناگه هاتفی او را خطاب راهب از اسرار، آگه نیستی هیچ دانی میزبان کیستی؟ میهمانت میزبان عالم است هرچه گیری احترامش را کم است این که لب هایش به هم خشکیده است بحر رحمت از دمش جوشیده است اینکه زخمش را شمردن مشکل است زخم هفتاد و دو داغش بر دل است گوش شو کآوای جانان بشنوی از دهانش صوت قرآن بشنوی گَرد ره با اشک، از این سر بشوی با گلاب و مُشک، خاکستر بشوی برد راهب عاقبت سر را به دِیْر تا خدا در دیر خود می‌کرد سیر شد چراغ دِیْر آن سر تا سحر دیگر این جا دِیْر راهب بود و سر خِشت خِشت دِیْر را بود این سلام کای چراغ دِیْر و مطبخ! السلام ✔️راهب ناله‌ی واحسینا می‌شنود: ناگهان آمد صدای یا حسین واحسینا واحسینا وا حسین آن یکی می‌گفت حوا آمده دیگری می‌گفت سارا آمده هاجر از یک‌سو پریشان کرده مو مریم از یک‌سو زند سیلی به رو آسیه رَخت سیه کرده به بر گه به صورت می‌زند، گاهی به سر ناگهان راهب شنید این زمزمه اُدخلی یا فاطمه یا فاطمه آه راهب! دیده بر بند از نگاه مادر سادات می‌آید ز راه ✔️راهب ناله‌ی فاطمه را می‌شنود: بست راهب دیده اما با دو گوش ناله‌ای بشنید با سوز و خروش کای قتیل نیزه و خنجر، حسین! ای فروغ دیده‌ی مادر، حسین! ای سرِ آغشته با خون و تراب کی تو را شسته‌ست با خون و گلاب؟ بر فراز نی کنم گِرد تو سیر یا به مطبخ یا به مقتل یا به دِیْر؟ امشب ای سر چون گل از هم واشدی بیشتر از پیشتر زیبا شدی ای نصاری! مرحبا بر یاری‌ات فاطمه ممنون مهمان داری‌ات هر کجا این سر دم از محبوب زد دشمنش یا سنگ یا چوب زد تو نبودی، گرد این سر صف زدند پیش چشم دخترانش کف زدند پیش از آن کافتد در این دِیْرش عبور من زیارت کردم او را در تنور راهب اول پای تا سر گوش شد ناله ای از دل زد و بی هوش شد چون به هوش آمد به سوی سر شتافت سینه‌ی تنگش ز تیر غم شکافت گفت ای سر تو محمد نیستی؟ گر محمد نیستی پس کیستی؟ شعر در پست بعدی👇👇👇
پست قبلی👆👆👆 ✔️سر با راهب سخن می گوید: ناگهان سر، غنچه ی لب باز کرد با نصاری درد دل ابراز کرد گفت کای داده ز کف صبر و شکیب من غریبم، من غریبم، من غریب گفت می‌دانم غریب و بی کسی گشته ثابت غربتت بر من بسی تو غریبی که به همراه سرت از ره آید دست بسته خواهرت باز اعجازی کن ای شیرین سخن لب گشا و نام خود را گو به من آن امیرالمؤمنین را نور عین گفت: راهب من حسینم! من حسین! من که با تو هم‌سخن گشته سرم نجل زهرا زاده‌ی پیغمبرم دیده این سر از عدو آزارها خوانده قرآن بر سر بازارها اشک راهب گشت جاری از بصر گفت ای ریحانه‌ی خیر البشر از تو خواهم ای عزیز مرتضی شافع راهب شوی روز جزا گفت آئین نصاری وا گذار مذهب اسلام را کن اختیار ✔️راهب مسلمان می‌شود: راهب از جام ولایت کام یافت تا تشرف در خط اسلام یافت یوسف زهرا بدو داد این برات گفت ای راهب شدی اهل نجات عاشق و معشوق بود و بزم شب صبح‌دم کردند از او سر طلب راهب آن سر را چو جان در بر گرفت باز با سر گفتگو از سر گرفت گفت چون بر این مصیبت تن دهم میهمان خویش بر دشمن دهم چشم از آن رخ، دل از آن سر برنداشت لیک اینجا چاره‌ای دیگر نداشت داد سر را گفت ای غارتگران! ای جنایت پیشگان! ای کافران! این سر ریحانه‌ی پیغمبر است مادرش زهرا و بابش حیدر است ظلم و بیداد و جنایت تا با کی؟ وای اگر دیگر زنید آن را به نی ✍ استاد @ghararenokary
روضه‌ی مرا دِیری‌ست روشن‌تر ز کعبه اَمان این‌جاست، ایمن‌تر ز کعبه من اینجا در میان معبدِ خود چه می‌بینم ز لطفِ سرمدِ خود چه خورشیدی، عجب مهمانِ خوبی طلوعش را نمی‌بیند غروبی چه آقایی، چه مولایی، چه شاهی تو ای سر! کیستی اینقدر ماهی؟ به تو می‌آید از ابرار باشی ز نسل عترتِ اطهار باشی تو شاید ای سر! عیسای مسیحی مُشبَّک از چه مانند ضریحی؟! چرا پیشانیِ تو سنگ خورده چرا این روی ماهت چنگ خورده چرا دندان و لب‌هایت شکسته مگر بر صورتت نیزه نشسته بیا ای سر، تو را چون گُل ببویم گلاب آرَم، ز خون رویت بشویم بگو ای سر، مگر مادر نداری؟! بمیرم من، مگر خواهر نداری؟! شنیدم با همین لعلِ پُر از خون تو می‌گفتی که هستم ماهِ گردون بگو یکبارِ دیگر یک کلامی جوابم را بده، گفتم سلامی ** سلام ای راهبِ دلخستۀ ما سلام ای از ازل دلبستۀ ما نه عیسایم، نه موسایم، نه نوحم نه خورشیدم، نه مهتابم، نه روحم حسینم من، شهید کربلایم گلِ پیغبر و خیرالنسایم هزاران عیسی و موسی غلامم مسلمانانِ عالم را امامم مسلمانان مرا دعوت نمودند به رویم نیزه و خنجر گشودند مرا از اسب، پائینم کشاندند به روی پیکرم، مرکب دواندند بسی بر حنجرم، خنجر کشیدند مرا لب‌تشنه آخر سر بریدند سرم بازیچه شد در دستِ اعدا تنور و نیزه و حالا در اینجا تو حالا میزبانِ هل اَتایی شَوی اینک به راهِ ما فدایی شهادت دِه به یکتایی، خدا را بخوان نامِ نبی و مرتضا را خدا خوانده تو را از اهل ایمان نوشته نام تو جزءِ شهیدان ✍ @ghararenokary
روضهٔ شامگه که عیسیِ چرخ کبود کرد بر سر طیلسان مشگبود داد چرخ توسن معکوس‌سِیر جای خاصان حرم، در پای دِیْر دِیْری اما در صفا «بیت‌الحرام» کعبه‌ای، در وی خلیلی را مقام معتکف در وی، یکی پیری صبیح چون به تخت طارم چارم، مسیح راهبی، روشن‌دلی، فرزانه‌ای مسجدی در کسوت بت‌خانه‌ای □□□ ناگهان دستی ز غیب آمد پدید با مداد خون و با کلک حدید پس سه بیتی بعد غیبت در سه بار برنوشت از خون به دیوار حصار کامتی که کشت فرزند بتول خواهد آیا شافعش بودن رسول؟ کافران ماندند از او حیران همه وز شگفت انگشت بر دندان همه □□□ کرد راهب سر برون از دِیْر و دید آتشی سوزان به نخل نی، پدید شعله‌رویی، خود‌نمایی می‌کند فاش دعوی خدایی می‌کند فتنه‌ی دل‌های آگاه است، این دعوی «انی اناالله» است، این پیر روشن‌دل پس از روی شگفت رو به سوی آن سیه‌بختان گرفت گفت: الله! این گرامی‌سر ز کیست؟ رفته بر نوکِ سنان از بهر چیست؟ پاسخش دادند آن قوم جهول کز حسین‌بن‌علی، سبط رسول پس بگفتا: عیسی ار فرزند داشت امتش بر روی چشمش می‌گذاشت □□□ داد بر آن کورچشمان پلید درهمی معدود و آن سر را خرید دیْرگاه از وی، سراپا نور شد چاه ظلمت، جلوه‌گاه طور شد دیْرگاه هفتم نیلی‌قباب گفت با خود: «لیتنی کُنتُ تراب»! آمد از هاتف ندا در گوش وی کای مبارک‌طالع فرخنده‌پی! خوش همای دولت آوردی به دست شاد باش، ای پیر راد دین‌پرست! کاین عزیز کردگار داور است ناز پرورد رسول اطهر است ذروه‌ی عرش است، کمتر پایه‌اش خفته صد «روح‌القدس» در سایه‌اش بو‌البشر از شور این سر از بهشت سر بدین دیر خراب‌آباد، هِشت شور این سر بُرد موسی را به طور «رَبِّ اَرْنی»‌گوی با وجد حضور چون مسیح از شور او، سرشار شد با هزاران شوق، سوی دار شد هر که را سودای عشقی در سر است شور عشق این سر بی‌پیکر است □□□ پیر دِیْر آن سر گرفت اندر کنار کرد مروارید تر بر وی نثار شست با کافور و عنبر موی او با ادب بنْهاد رو بر روی او دید زآن تابنده‌رو، آن نیک‌بخت آن‌چه در شب دیده موسی از درخت سر به بالا کرد کای شاه قِدم! حق عیسای مسیح پاک‌دم! حکم کن کاین سر گشاید لب به گفت سازدم آگاه از این سِرِّ نهفت □□□ پس به گفتار آمد آن نطق فصیح هم‌چو در گهواره، عیسای مسیح گفت: برگو، خواستار چیستی؟ گفت: الله! فاش گو، تو کیستی؟ من برآنم که تویی دادار رب عیسی، ابن و روح، ناموس و تو، اَب گفت: نی، ‌نی؛ «الحذر» زین کیش بد رو فرو خوان «قُلْ هُوَ اللهُ اَحَدْ» پاک‌یزدان «لَمْ یَلدْ، لَمْ یُولَدْ» است ساحتش، عاری از این قید و حد است من ز روح و ابن و اَب، آن‌سوترم کردگار «لم یلد» را مظهرم من حسین‌بن‌علی عالی‌ام که به مُلک آفرینش، والی‌ام مادرم، بنت شهنشاه حجیز مریمش از جان و دل باشد کنیز من شهید تیر و تیغ و خنجرم تشنه ببْریدند اعدا، حنجرم □□□ گفت: الله! ای شه پوزش‌پذیر! رحم کن بر حال این ترسای پیر گفت: حاشا! کی شود مقبول رب؟ معتکف در شرک روح و ابن و اَب شوری از «لا» در دل آگاه زن وندر او خیمه ز «الا الله» زن زآن سپس در بزم خاصان نِه قدم برخور از تقدیس سلطان قِدم □□□ راهب از تلقین آن شاه وجود لب به تهلیل شهادت برگشود مصطفی را با رسالت، یاد کرد زآن سپس رو بر خدیو راد کرد کای کلام ناطق رب غفور! ناسخ تورات و انجیل و زبور! باش زین پیر این شهادت را گواه روز رستاخیز در پیش اله این بگفت و شاه را بدرود کرد سر بداد و چهره، اشک‌آلود کرد دیر ترسا، کعبه‌ی مقصود شد وآن زیان او، سراپا سود شد کی زیان بیند ز سودا؟ ای عمید! آن که درهم داد و یوسف را خرید نی حنان الله از این گفتار خام ای هزاران یوسفت کمتر غلام ✍مرحوم حجت الاسلام @ghararenokary
روضهٔ بدادم زر، گرفتم در عوض جان چه جان، جانِ جهان به به چه ارزان اگرچه زر بدادم سر گرفتم به عالم زندگی از سر گرفتم همین دولت بسم در نشأتینم که من سوداگر رأس حسینم چو من سوداگری سودا نکرده که سودش عقل را دیوانه کرده زسودای سری سودا زدستم که گنج عالمین افتاده دستم ز روی گنج، گردی گر فروشم زیانکارم به فردوس ار فروشم چنان در ملک ترسایی به سیرم که عیسی را فرود آرم به دِیْرم اگر عیسی به چرخ چارمین است مرا سر برتر از عرش برین است از آنم سربلند از عرش برتر که سر بنهاده‌ام بر پای این سر ز راز این لب خشکیده ماتم مگر خضرم لب آب حیاتم و یا موسایم اندر طور سینا کز این سر نور حقّم در تجلا من آن بینم به رای العین از این نور که موسی را ز اَرْنی بود منظور اگر انجام ترسایی چنین است خوشا آئین من آئین دین است خداوندا من اکنون در کنشتم و یا در غرفه‌ی باغ بهشتم من از هر سرفرازی سرفرازم که مهماندار سلطان حجازم همی ناز ای مسیحا بر محمد حسین از کعبه سوی دِیْرت آمد تو ای بانوی مریم! تو کجائی که امشب بایدت بر دِیْرم آیی من آن ترسا و دیرم در کنشت است چرا مهمان من زیب بهشت است سری که سینه‌ی زهراست مهدش چرا دست من ترساست مهدش؟! ✍ مرحوم @ghararenokary
روضهٔ در فکر گلی بودم و گلزار خریدم گل خواست دلم، خرمن و خروار خریدم   در گلشن فردوس برین هم نفروشند این طُرفه‌گلی را که من از خار خریدم   دیدم که به کف مایه و مقدار ندارم بهر دو جهان مایه و مقدار خریدم دیگر نکشم ناز طبیبان جهان را زیرا که دوای دل بیمار خریدم تا جلوه فروشد به جهان، گوشه‌ی دِیْرم با ذرّه، مهین مطلع انوار خریدم   در جلوه‌گری، غیرتِ خورشیدِ سپهر است ماهی که من از کوچه و بازار خریدم حیف است که با درهم و دینار بسنجم هر چند که با درهم و دینار خریدم   خاک دو جهان بر سر صرّافِ فلک باد! سر بود که با قیمت دستار خریدم سودایی از این‌گونه که دیده است به عالم؟ کم دارم و این دولت بسیار خریدم خلق دو جهان گر بخورد غبطه، عجب نیست چیزی که خدا بود خریدار، خریدم   شاید که چو من، راهبی اسلام برآرد چون رأس حسین از کفِ کُفّار خریدم در ماتمش از دیده، چرا خون نفشانم؟ آخر سر یار است ز اغیار خریدم   دیگر نکنم واهمه‌ی حشر که این سر شمعی‌ست که از بهر شب تار خریدم از سرّ حقیقت، مگر آگه شوم امشب زر دادم و گنجینه‌ی اسرار خریدم   ای دیده! تو را گر سر و سودای تماشاست آیینه‌ی صد عزّت و ایثار خریدم دوزخ دگری راست که دربست بهشتی امشب من از این لشگر خون‌خوار خریدم   «نظمی»! ز هنر هر چه به بازار جهان بود سنجیدم و این طبع گهربار خریدم ✍ @ghararenokary
روضهٔ الا که تا سر نی بال و پر درآوردی بگو چگونه شد از دِیْر سر درآوردی چراغ خانۀ زهرا! میان کافِرها در این مکاشفه قرص قمر درآوردی به میهمانی خون خدا بیا راهب! بیا که از دل صندوق، زر درآوردی اسیر منطق دِیْرِ خراب بودی که حسین آمد و از عشق سردرآوردی بیا تو لااقل آزاده باش و این سر را به احترام درآور اگر درآوردی چرا تحیّر محضی؟! به ما بگو راهب! مگر چه چیزی از آن غیر سر درآوردی؟! چرا به ولوله افتاده آسمان و زمین ستون عرش خدا را مگر درآوردی؟! رگ بریده، لب خشک، گَرد خاکستر بگو چه دیدی؟ با چشم تر درآوردی تمام شب تویی و پرسشی که کعبه گریست... حسین جان! چه شد از دِیْر سردرآوردی؟! ✍ @ghararenokary
؛ ؛ بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را بیا و گرم کن از چهره‌ات شبِ ما را "من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند" که بی حَرَم چه کُنَم غصه‌های فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را به موجِ سینه زنانت قسم به نامِ توأم که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را مرا بِبَر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را مرا بِبَر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضه‌یِ ما شنیده‌ام که به سر، سر زدی کلیسا را * خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات می‌زد به آنکه بُرد دلِ راهبانِ ترسا را به پیر‌مرد غریبی که شُست گیسویت گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را * چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من چرا نشاند به خون این دو چشمِ زیبا را چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت چگونه زخم تَرَک داده رویِ لب‌ها را به رویِ نیزه سرت بود و خیمه‌ها می‌سوخت رسید شعله و زلفِ تو در هوا می‌سوخت ✍ @ghararenokary