#خاطره
✍از کنار صف نماز جماعت رد شدم . دیدم حاجی بین مردم توی صف نشسته. رد شدم اما دو صف نرفته برگشتم. آمدم رو به رویش نشستم. دستش را گرفتم . پیشانیش را بوسیدم. التماس دعا گرفتم و رفتم . انگار مردم تازه فهمیده بودند که حاج قاسم آمده حرم.
از لابهلای صف های نماز میآمدند پیش حاجی. آرام و مهربان میگفت: «آقایون نیاید! صف نماز رو به هم نزنید.» بعد از نماز آمد کنار ضریح ایستاده بودم پشت سرش تا بتواند زیارت کند . وقت رفتن گفت:
«آقای خادم امروز خیلی از ما مراقبت کردی زحمتت زیاد شد» گفتم: «سردار من برادر دو شهید هستم. شما امانت برادر های من هستید.» نگاه ملیحی انداخت و گفت: «خدا شهدات رو رحمت کنه.» چه میدانستم چند روز بعد خودش هم میرود قاطی شهدا.....
📚منبع: کتاب سلیمانی عزیز
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
هدایت شده از مسجد حضرت علی اکبر ﴿ع﴾ قرچک
💢 #توسل_به_امام_رضا_علیه_السلام
✍رفته بودیم براے بازدید از موشڪ های فوق پیشرفته ے #روسی.
🍁وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو ڪرد به ڪارشناس موشڪی #روسیه و گفت: میشه فن آورے این موشڪ رو دراختیار ما قرار بدید!❓
🍁ژنرال ها و ڪارشناسان روسی #خندیدند و گفتند: #امڪان_نداره این فن آورے 👌فقط در اختیار کشور ماست.
🍁حسن 👌خیلی #جدی و محکم گفت:ولی ما #خودمون_این_موشڪ_رو_میسازیم
و دوباره #صداے خنده ے اونا بلند شد.
🍁وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش ڪردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد. وقتی از #ساخت_موشک ناامید شدیم ،حسن راهی #مشهدالرضا شد.
🍁خودش تعریف مے ڪرد، به امام رضا #متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. #روزسوم بود ڪه #عنایت امام
رضا رو حس ڪردم و حلقهی مفقوده ڪار به #ذهنم خطور کرد .
🍁وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و #طرحی رو ڪه به ذهنم رسیده بود ڪشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.
🍁وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع
دست به ڪار شدیم و #موشڪ_رو_ساختیم ڪه به مراتب از مدل روسی، بهتـر و پیشـرفتـه تر بود.
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
#پدر_موشکی_ایران
#شهادت: ۱۳۹۰٫۰۸٫۲۱
#خاطره
#سالروزشهادت🌷🕊🌷🕊🌷
🚩"هیأت حضرت علی اکبر علیه السلام"🚩
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#خاطره🎞📒
#برای_حاج_قاسم🌱♥️
#حسسیدحسننصراللهدربارەحاجقاسم
من همیشه حاضر بودم جانم را فدایش کنم.
یک روز من مشغول نماز بـودم. بعد از پایان نماز و موقع تعقیبات، ایـن چیزی که
میگویم به ذهنم رسید:
اینکه ملکالموت، البته به فرض، پیش
من آمده و میگوید:
دارم به ایران میروم تا جان قاسم سلیمانی
را بگیرم. ولی خداوند متعال استثنایی قائل شده و گفته بیایم سراغ تو و بگویم گزینۀ دیگری
برای بهتأخیرانداختن قبضروح قاسم سلیمانی
هست و آن ایـن اسـت که جـان تو را بگیریم.
من در اثنای این فرضیات داشتم با خودم فکر میکردم که به ملکالموت چه میگویم؛
به او خواهم گفت:
جان من را ملکالموت چه میگویم. قطعا
بگیر و او را رها کن.
حاج قاسم سلیمانی را رها کن.
#راوی: سیدحسننصرالله
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#خاطره🥀
✍توی مسجد روستا مراسم ختم گرفتند
مردم میامدند برای عرض تسلیت .
یکهو حاجی از مسجد زد بیرون !
فهمیدیم اتفاقی افتاده.
پشت سرش راه افتادم .
کمی ان طرف تر از ورودی مسجد ،
گیت بازرسی گذاشته بودند و مردم را میگشتند !
خیلی بدش آمد.
اخم پیشانیش را چین انداخت .
رفت و با ناراحتی گفت:
« ما سی سال کسب آبرو کردیم ،
جمع کنید این ها رو !
مردم باید راحت رفت و آمد کنند،
ما داریم برای آسایش همین مردم کار میکنیم،
نه اینکه اون ها رو بذاریم تو تنگنا
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#خاطره
آن قدر بزرگ نشده بودم که همه چیز را بفهمم!
از نظر من حجاب فقط یک رسم و سنت بود که باید طبق آن عمل می کردیم؛؛
و خب ! چون دلیل محکم تری نداشتم هر جا که میشد و میتوانستم قید اش را میزدم که راحت باشم..
آن بهار هم که مسافرت بودیم قصد نماز در مسجد کردیم ،اما من چادر همراه نداشتم و اعتقادی به داشتنش هم!
به غرفه ای رفتم که آنجا کودکان و نوجوانان نقاشی می کشیدند،،،خیلی طول نکشید که نقاشی کشیدنم تمام شد و مادرم به دنبالم آمد تا برویم ،چند قدمی دور نشده بودم که کسی صدایم زد!
با تعجب برگشتم، مربی بود که نقاشی یاد میداد،،
کتاب داستانی به من داد و برگشت!
به خیال خودم نقاشی ام مستحق جایزه بود
که یک برچسب از لای کتاب روی زمین افتاد.
درست می دیدم؟!
خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت دادم، پس امانت دار باش ‼️
(شهید احمد پناهی)
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#خاطره
آن قدر بزرگ نشده بودم که همه چیز را بفهمم!
از نظر من حجاب فقط یک رسم و سنت بود که باید طبق آن عمل می کردیم؛؛
و خب ! چون دلیل محکم تری نداشتم هر جا که میشد و میتوانستم قید اش را میزدم که راحت باشم..
آن بهار هم که مسافرت بودیم قصد نماز در مسجد کردیم ،اما من چادر همراه نداشتم و اعتقادی به داشتنش هم!
به غرفه ای رفتم که آنجا کودکان و نوجوانان نقاشی می کشیدند،،،خیلی طول نکشید که نقاشی کشیدنم تمام شد و مادرم به دنبالم آمد تا برویم ،چند قدمی دور نشده بودم که کسی صدایم زد!
با تعجب برگشتم، مربی بود که نقاشی یاد میداد،،
کتاب داستانی به من داد و برگشت!
به خیال خودم نقاشی ام مستحق جایزه بود
که یک برچسب از لای کتاب روی زمین افتاد.
درست می دیدم؟!
خواهرم سرخی خونم را به سیاهی چادرت امانت دادم، پس امانت دار باش ‼️
(شهید احمد پناهی)
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
خاطره اۍ از شهید باکرۍ🌱
شهید مهدی باکری فرمانده دلیر لشکر ۳۱ عاشورا ،
بر اثر اصابت تیر
از ناحیه کتف مجروح شده بود.
یک روز تصمیم گرفت برای سرکشی و کسب اطلاع از انبارهای لشکر بازدید کند.
مسئول انبار ، پیرمردی بود به نام حاج امر ا... با محاسنی سفید که با هشت جوان بسیجی در حال خالی کردن کامیون مهمات بود ، او که آقا مهدی را نمی شناخت تا دید ایشان در کناری ایستاده و آن ها را تماشا می کند فریاد زد جوان چرا همین طور ایستاده ای و ما را نگاه می کنی بیا کمک کن بارها را خالی کنیم یادت باشد آمده ای جبهه که کار کنی شهید باکری با معصومیتی صمیمی پاسخ داد : « بله چشم» و با آن کتف مجروح به حمل بار سنگین پرداخت نزدیکی های ظهر بود که حاج امرا... متوجه شد که او آقا مهدی فرمانده لشکر است بغض آلود برای معذرت خواهی جلو آمد که مهدی گفت : « حاج امر ا... من یک بسیجی ام .»
به مناسبتزادروزتولد🎈🎂🎈
تولدتمبارکعزیزآسمانی
شادی روح شهید عزیز فاتحه و صلوات+وعجل فرجهم
#شهید_مهدی_باکری
#خاطره
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
عاقد دوباره گفت:
وکیلم⁉️
#دلش شکستـ💔
یعنی به #قاب_عکس امیدی دگر نبود
او گفت:
با اجازه #بابا، بله بله😔
مردی که غیر #خاطره ای مختصر نبود
#دختران_شهدا🌷
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
#خاطره 📜
یکی از همسنگرهایش در سوریه میگفت:
من بستنِ کمربند ایمنی را در سوریه
از محمودرضا یاد گرفتم
تا مینشست پشتِ فرمان کمربندش را میبست
💫یکبار به او گفتم:👇🏻
اینجا دیگر چرا میبندی..؟!
اینجا که پلیس نیست
گفت:
میدانیچقدرزحمتکشیدهام
باتصادفنمیرم..؟!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#عاشقانه_شهدایی
رفیق شهیدم 🕊
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59
#خاطره | #شهید_مدافع_حرم_افشین_ذورقی
همسر شهید نقل میکند: آقاافشین، کارکردن در منزل را عار نمیدانست و حتی اگر خسته بود و یا تازه از محلّ کار برمیگشت، در کارهای خانه کمکم میکرد. همیشه طوری برنامهریزی داشتم که با آمدنش، کاری در منزل نباشد؛ اینجور مواقع وقتی میدید کاری نیست، جاروبرقی را میآورد و منزل را جارو میکرد.
برای مثال اگر از مأموریتِ یکماهه برمیگشت، اولین استکان چای یا لیوان آب را خودش میشست؛ وقتی میگفتم شما خسته هستی، میگفت من فقط به مأموریت رفتم درحالیکه شما در این مدت کارهای زیادی انجام دادهای؛ از طرفی برای بچهها هم پدر بودی و هم مادر!
💕 #برای_ایران 🇮🇷
#انتشار_حداکثری
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59
🖼 #خاطره | نابغه در اتاق جنگ
☀️ خاطره جالب آقا از نحوه آشنایی با شهید حسن باقری
🤔تو ذهنم گفتم حالا میاد اینجا بلد نیست حرف بزنه، آبروی سپاه میره!
😟 واقعا ترسیدم و دعا کردم!
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59