فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
#غبطه
#رفیقم_حسین
#آرمین
پانزدهسال دارد و...
اهل #اهواز است!
#سرطان دارد و...
دکتر، نااميدش کرده!
آرمین، وقتی حرف پزشک تمام شده...
یکجواب داده:
شما و هشتمیلیارد آدمهای روی زمین؛
یک طرف!
من و امامحسین هم، یکطرف!
و من...
امروز رفیقِ امامحسینیام را دیدم!
غبطه خوردم که در این دستگاه...
معرفت، محبّت و ارادت...
نه سنّ و سال میشناسد...
نه مرز و مکان!
و خوشحال آرمین و آرمینها...
که از من، جلوترند؛
خیلی هم جلوتر!
راستی! آقای امامحسین!
برای شما که کاری ندارد...
یک اشاره و...
شِفای عاجل این نوجوان و...
همهی کودکان و بیماران سرطانی!
آقای امامحسین!
ما، خود را منسوب به شما معرفی کردیم
و همه، ما را بنام شما میشناسند!
کَرَم کنید، که جز این...
از شما انتظار نمیرود!
رضابرضائك…
#قرارگاه_شهدای_مدافع_حرم
🌐 @gharargah1542
🍃🍂روزی، #سنگتراشی که از #کار خود ناراضی بود و #احساس_حقارت می کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران #بازرگان را دید و به حال خود #غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.
در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت ها فکر می کرد که از همه قدرتمند تر است، تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می گذارند حتی بازرگانان. مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه #قوی تر می شدم!
در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.
او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمام نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.
پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلوی تابش او را گرفت. پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.
کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بارآرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد.
همان طور که با #غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!
🦋🦋هیچ گاه خود را #دست_کم نگیرید🦋🦋
#حکایت
🌹 قرارگاه شهدای مدافع حرم 🌹
https://eitaa.com/joinchat/2839674880C36ec351e59