BASET056.mp3
2.52M
🍁⃟🦋
#قرار شبانه🌙
سورة #واقعه 👌✨
🦋 ⃟¦🖇➺•• #آرامش
🦋 ⃟¦🖇➺•• #تلاوت
مجموعه_فرهنگی_اجتماعی_شهیدهاشمی#قرارگاه_قرآنی_جهادی_امام_حسن_مجتبی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔅با دیدن این کلیپ خستگی یک سالت درمیره:)))
🔅با دیدن این کلیپ دیگه هیچ دلیلی برای ناامیدی وجود نداره،
فقط مواظب باشیم که کم نیاریم، مبادا بواسطه مشکلات موجود. از قطار انقلاب پیاده شویم.!
ناراحت میشم از بعضی اتفاقات و شرایط ولی ناامیدی هرگز...💪🇮🇷
#ایمان #امید
#آرامش #اقتدار
☫ ─┅─═इई 🌸🌺🌸ईइ═─┅─
#▶️ 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🌹🌹🌹🇮🇷
#قرارگاه_قرآنی_وجهادی_امام_حسن_مجتبی_علیه_السلام
#مجموعه_فرهنگی_اجتماعی_شهیدهاشمی
#موسسه_خیریه_امام_حسن_مجتبی
#گروه_جهادی_شهیدهاشمی
#حسینیه_شهید_هاشمی
#هییت_رزمندگان_اسلام_منطقه_سرآسیاب
#دارالقرآن_امام_رئوف_علی_بن_موسی_الرضا_علیه_السلام
#محله_اسلامی_شهیدهاشمی
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند لحظه #آرامش
👇👇🌹🌿🧡🌿🌷🌿🌷
🕌رمـــــان #دمشق_شهرعشق
🕌 قسمت ۵۸
تنها یک آغوش مادرانه کم داشتم..
که آنهم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت.
با هر دو دستش شانه هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت.
او #بی_دریغ نوازشم میکرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه میلرزیدم
که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد،..
خیال میکردم به آخر دنیا رسیده و حالا در #آرامش این بهشت مست #محبت این زن شده بودم.
به پشت شانه هایم دست میکشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد
_اسمت چیه دخترم؟
و دیگر #دست_خودم_نبود که #نذر زینبه در دلم شکست..و زبانم پیشدستی کرد
_زینب!
از #اعجاز امشب...
پس از سالها #نذرمادرم باورم شده و #نیتی با حضرت زینب(س) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم
و همینجا باید به نذرم #وفا میکردم..
که در برابر چشمان نجیب مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم.
کنار حوض میان حیاط صورتم را #شست، #درآغوشش مرا تا اتاق کشاند و پرده را #کشید تا راحت باشم
و ظاهراً دختری در خانه نداشت که #بامهربانی عذر تقصیر خواست
_لباس زنونه خونه ما فقط لباسای خودمه، ببخشید اگه مثل خودت خوشگل نیس!
از کمد کنار اتاق روسری روشن و پیراهن سبز بلندی برایم آورد و به رویم خندید
_تا تو اینا رو بپوشی، شام رو میکشم!
و رفت و نمیدانست از #دردپهلو هر حرکت چه دردی برایم دارد..
که با ناله زیر لب لباسم را عوض کردم و قدم به اتاق نشیمن گذاشتم...
مصطفی پایین اتاق نشسته
بود، از خستگی سرش را به دیوار تکیه داده و تا چشمش به من افتاد کمی خودش را #جمع کرد و خواست.....
ادامه دارد....
@gharargaheemamhasan1
🕌رمـــــان #دمشـــق_شہرعشق
🕌قسمٺ #شصت_ونه
در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود..
و میدانستم باید زحمتم را کم
کنم..😔
که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم...
سحر زمستانی سردی بود..
و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را میپاییدم تا نمازش تمام شد...
و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید
_چیزی شده خواهرم؟
انقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد
_چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟
صدای ✨تلاوت قرآن مادرش✨ از اتاق کناری به جانم #آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را به هم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم
_من پول ندارم بلیط تهران بگیرم.😔😞
سرم پایین بود و
ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم
_البته برسم ایران، پس میدم!
که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم #سربه_زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه موهایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد...
دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد..
و او در #سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت...
این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم...
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود.
انگار دنبال چشمانم میگشت که درهمان پاشنه در،...
ادامه دارد....
@gharargaheemamhasan1
❤️ احساس درونی حضرت آیتالله خامنهای در روز ورود حضرت امام خمینی به کشور
🔻 روز ورود امام همه خوشحال بودند، میخندیدند. بنده از نگرانی بر آنچه که برای امام ممکن است پیش بیاید، بیاختیار اشک میریختم و نمیدانستم که برای امام ممکن است چه پیش بیاید؛ چون یک تهدیدهایی هم وجود داشت.
🔹بعد رفتیم وارد فرودگاه شدیم. با آن تفاصیل امام وارد شدند. بهمجرد اینکه #آرامش امام ظاهر شد، نگرانیها و اضطراب ما بهکلی برطرف شد. یعنی امام با آرامش خودشان به بنده و شاید به خیلیهای دیگر که نگران بودند، آرامش بخشیدند.
🔹وقتیکه بعد از سالهای متمادی، امام را من زیارت میکردم آنجا، ناگهان خستگیِ این چندساله مثل اینکه از تن آدم خارج میشد. احساس میشد که همه آن آرزوها مجسم شده در وجود امام و با کمال صلابت و با یک تحقق واقعی و پیروزمندانه، اینجا درمقابل انسان تبلور پیدا کرده.۶۲/۱۰/۲۴
🔺در واقع «فَاِذا دَخَلتُموهُ فَاِنَّکم غالِبونَ» با ورود امام همان مطلبی که خدای متعال به اصحاب موسی فرمود، در مورد اصحاب امام بزرگوار ما تحقق پیدا کرد. وقتی وارد شد، خدای متعال غلبه را ثبت کرد و تمام شد. ۷۵/۱۱/۱۲
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_چهارم
💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب رسیده که با هر دو دستش به صورتم دست کشید و #عاشقانه به فدایم رفت :«بمیرم برات نرجس! چه بلایی سرت اومده؟» و من بیش از هشتاد روز منتظر همین فرصت بودم که بین دستانش صورتم را رها کردم و نمیخواستم اینهمه مرد صدایم را بشنوند که در گلویم ضجه میزدم و او زیر لب #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را صدا میزد.
هر کس به کاری مشغول بود و حضور من در این معرکه طوری حال حیدر را به هم ریخته بود که دیگر موقعیت اطراف از دستش رفت، در ماشین را باز کرد و بین در مقابل پایم روی زمین نشست.
💠 هر دو دستم را گرفت تا مرا به سمت خودش بچرخاند و میدیدم از #غیرت مصیبتی که سر ناموسش آمده بود، دستان مردانهاش میلرزد. اینهمه تنهایی و دلتنگی در جام جملاتم جا نمیشد که با اشک چشمانم التماسش میکردم و او از بلایی که میترسید سرم آمده باشد، صورتش هر لحظه برافروختهتر میشد.
میدیدم داغ غیرت و غم قلبش را آتش زده و جرأت نمیکند چیزی بپرسد که تمام توانم را جمع کردم و تنها یک جمله گفتم :«دیشب با گوشی تو پیام داد که بیام کمکت!» و میدانست موبایلش دست عدنان مانده که خون #غیرت در نگاهش پاشید، نفسهایش تندتر شد و خبر نداشت عذاب عدنان را به چشم دیدهام که با صدایی شکسته خیالش را راحت کردم :«قبل از اینکه دستش به من برسه، مُرد!»
💠 ناباورانه نگاهم کرد و من شاهدی مثل #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) داشتم که میان گریه زمزمه کردم :«مگه نگفتی ما رو دست امیرالمؤمنین (علیهالسلام) امانت سپردی؟ به¬خدا فقط یه قدم مونده بود...»
از تصور تعرض عدنان ترسیدم، زبانم بند آمد و او از داغ غیرت گُر گرفته بود که مستقیم نگاهم میکرد و من هنوز تشنه چشمانش بودم که باز از نگاهش قلبم ضعف رفت و لحنم هم مثل دلم لرزید :«زخمی بود، #داعشیها داشتن فرار میکردن و نمیخواستن اونو با خودشون ببرن که سرش رو بریدن، ولی منو ندیدن!»
💠 و هنوز وحشت بریدن سر عدنان به دلم مانده بود که مثل کودکی از ترس به گریه افتادم و حیدر دستانم را محکمتر گرفت تا کمتر بلرزد و زمزمه کرد :«دیگه نترس عزیزدلم! تو امانت من دست #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بودی و میدونستم آقا خودش مراقبته تا من بیام!»
و آنچه من دیده بودم حیدر از صبح زیاد دیده و شنیده بود که سری تکان داد و تأیید کرد :«حمله سریع ما غافلگیرشون کرد! تو عقب نشینی هر چی زخمی و کشته داشتن سرشون رو بریدن و بردن تا تلفاتشون شناسایی نشه!»
💠 و من میخواستم با همین دست لرزانم باری از دوش دلش بردارم که #عاشقانه نجوا کردم :«عباس برامون یه #نارنجک اورده بود واسه روزی که پای داعش به شهر باز شد! اون نارنجک همرام بود، نمیذاشتم دستش بهم برسه...» که از تصور از دست دادنم تنش لرزید و عاشقانه تشر زد :«هیچی نگو نرجس!»
میدیدم چشمانش از عشقم به لرزه افتاده و حالا که آتش غیرتش فروکش کرده بود، لالههای #دلتنگی را در نگاهش میدیدم و فرصت عاشقانهمان فراخ نبود که یکی از رزمندهها به سمت ماشین آمد و حیدر بلافاصله از جا بلند شد.
💠 رزمنده با تعجب به من نگاه میکرد و حیدر او را کناری کشید تا ماجرا را شرح دهد که دیدم چند نفر از مقابل رسیدند. ظاهراً از #فرماندهان بودند که همه با عجله به سمتشان میرفتند و درست با چند متر فاصله مقابل ماشین جمع شدند.
با پشت دستم اشکهایم را پاک میکردم و هنوز از دیدن حیدر سیر نشده بودم که نگاهم دنبالش میرفت و دیدم یکی از فرماندهها را در آغوش کشید.
💠 مردی میانسال با محاسنی تقریباً سپید بود که دیگر نگاهم از حیدر رد شد و محو سیمای #نورانی او شدم. چشمانش از دور به خوبی پیدا نبود و از همین فاصله آنچنان آرامشی به دلم میداد که نقش غم از قلبم رفت.
پیراهن و شلواری خاکی رنگ به تنش بود، چفیهای دور گردنش و بیدریغ همه رزمندگان را در آغوش میگرفت و میبوسید. حیدر چند لحظه با فرماندهان صحبت کرد و با عجله سمت ماشین برگشت.
💠 ظاهراً دریای #آرامش این فرمانده نه فقط قلب من که حال حیدر را هم بهتر کرده بود. پشت فرمان نشست و با آرامشی دلنشین خبر داد :«معبر اصلی به سمت شهر باز شده!»
ماشین را به حرکت درآورد و هنوز چشمانم پیش آن مرد جا مانده بود که حیدر ردّ نگاهم را خواند و به عشق سربازی اینچنین فرماندهای سینه سپر کرد :«#حاج_قاسم بود!»
💠 با شنیدن نام حاج قاسم به سرعت سرم را چرخاندم تا پناه مردم #آمرلی در همه روزهای #محاصره را بهتر ببینم و دیدم همچنان رزمندهها مثل پروانه دورش میچرخند و او با همان حالت دلربایش میخندد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.....•°
امام زمان عج رو دعاگوی خودت کن☺️
#انتظار | #آرامش | #امام_زمان عج
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد