eitaa logo
قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
30.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
15.1هزار ویدیو
76 فایل
عزت و ذلت دست خداست #مجموعه_فرهنگی_اجتماعی_شهید_هاشمی #موسسه_خیریه_امام_حسن_مجتبی #گروه_جهادی_شهید_هاشمی #حسینیه_شهید_هاشمی #هییت_رزمندگان_اسلام_منطقه_سرآسیاب #دارالقرآن_امام_رئوف_علی_بن_موسی_الرضا_علیه_السلام #محله_اسلامی_شهید_هاشمی
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💐💚💐 💐💚💐🦋 💖 1 🏵 قسمت اول؛ زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! 🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 📝دلنوشته ای از همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀 زندگی نامه شهیدی مظلوم وبزرگواروالبته گمنام هدیه به همه شهدای گمنام وخانواده های معظم شهدا باشدکه موردعنایت مادرسادات حضرت زهراسلام الله علیهاقراربگیرد @gharargaheemamhasan1
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه ای.برای .تو🍁 قسمت5 غرورم له شده بود ...🥺 همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...📣 سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ...🤣 بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت: اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی،حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم😒 تا مرز جنون عصبانی بودم ...😤 حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... 😮 رفتم دانشگاه سراغش ...😬 هیچ جا نبود ... 🤔 بالاخره یکی ازش خبر داشت ... گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه🏥 و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ...💊💉 رفتم خونه ... 🚶 تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... 🚶 مرگ یا غرور؟☠️ زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... 💀 اما غرورم خورد شده بود ...😩 پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... 😖 عین همیشه لباس پوشیدم،بلوز و شلوار 👚👖 بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ،🏥 در رو باز کردم ...🚪 و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم ...!💍👑 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت 6 خیلی تعجب کرده بود 😳 ولی ساکت گوش می کرد ...👂 منم ادامه دادم؛🗣️ "بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... 😩 تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی🎓 من می خوام غرورم برگرده ..."🔥😏 اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین، ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ...😔 برام مهم نبود...🤷 تمام شرط هات هم قبول 👍✅ لباس پوشیده می پوشم ... 🧕 شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم🍷 با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم🤝 فقط یه شرط دارم1️⃣ بعد از تموم شدن درست📚، این منم که باهات بهم میزنم،💘💔 تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو ..🚶 سرش پایین بود ...😔 نمی دونم چه مدت سکوت کرد ...😶 همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد🙏 " تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم.💐💍 اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ...⛔ من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم.💐💍 شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👋 برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت!😧🥺 اما فایده ای نداشت ...😐 ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود، چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... 😑 خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ...⛔ تو آبروی من رو بردی🥴 فقط این طوری درست میشه ...💯 بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت!💘 منم ولش کردم ...!💔 یه معامله است، هر دو توش سود می کنیم ... 💰💸 اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... 😶 فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...🤷 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت7 وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... 🏡 دوست صمیمیم بود 🧡 به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... 🏡 جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... 😰 ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ...😪 چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ...👩‍❤️‍👨 اومد خونه مندلی دنبالم ...🚶 رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...💞💍 بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ...💻❤️ تا نزدیک غروب کارها طول کشید ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... 🌌 اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود.😮 با محبت بهم نگاه می کرد ...😍 اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... 😘 سعی می کرد من رو بخندونه ..!😁 اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... 😊💙 از چند کیلومتری مشخص بود حس گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ...🐑 از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ...🧐🤔 و به خودم می گفتم فقط یه مدت کوتاهه⏰، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...🙁 نفرت از چشم هام می بارید ... 😒🖤 شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ...🚶 با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ...👛 خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ⛔⛔ هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊❤️ چند قدم ازم دور شد ...🚶🚶 دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت: خواب های قشنگ ببینی ...😊🌌 رفت ... 🚶🚶💞💞 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁 .برای_تو🍁 قسمت8 رفتم تو ... اولش هنوز گیج بودم ... مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد 🙄 چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...😐 جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... 🙈 تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ... فرداش طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...🧕 با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...🧔 بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... 🙂 بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ... بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...!🌹❤️😊 جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😳 با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...😮😮 هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...😵‍💫 یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟🧐 من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ... یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ... کلا درکش نمی کردم ...😮‍💨 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁.برای_تو🍁 قسمت نهم نزدیک زمان نهار بود ...🍕 کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ❤️ به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...💓 زیر درخت نماز می خوند ...🤲 بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... 🥘 یهو چشمش افتاد به من ... مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ...🏃 خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🥴 داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ... تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟🥰 ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... 🍕 دروغ بود ... 😐 خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...😊 اومدم فرار کنم که صدام کرد ...💛 رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد.🎁❤️💍 می خواستم با هم بریم ولی ... اگر دوست داشتی دستت کن ... .💍 جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ... از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ... تنها زیر درخت ... 💛 شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... 🎁❤️💸 شاید کل پس اندازش رو ...💴💵 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁 .برای_تو🍁 قسمت_دهم گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹 گاهی شکلات هم کنارش می گرفت 🍫 بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...🎁 زیاد دور و ورم نمیومد ...⛔ اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... 💚 رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... 👀 من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد😍 پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ..😊 اون روز کلاس نداشتیم ...📝 بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .🏊💇 همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ...❌⛔ برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...💚 کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ...🚶 هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... 🦻 چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم .😪👣 رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم .👖👚 عین همیشه، فقط مارکدار ...💎 یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...🎓 همون جای همیشگی نشسته بود ...🪑 تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟🙃 امتحانات تموم شده بود ... 📖📚 قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... 💍🎁 دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...❌ اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم...💚 اصلا شبیه معیارهای من نبود .🥺 وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم 💒 در رو که باز کرد حسابی جا خورد .😳 بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم .🧳☂️ آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد 😒 اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ...😒 و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود😵‍💫 مسخره کردن ها ... 😆 تیکه انداختن ها ... 😏 کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد 😪 هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...😥❤️ ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت_یازدهم از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه 🪖 بوی باروت میده ...💣 توی عصر تحجر و شتر گیر کرده 🗿🐫 ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود 🤷 امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...💫 اما یه چیز آزارم می داد ... 😞 تنش پر از زخم بود ... 😟 بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... ❓ باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... ‼️ توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... 🥺 به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...🥺 جای سوختگی ...🔥 و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... 🦻 و من اصلا متوجه نشده بودم ...😶 باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ... و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .🕊️ زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... 🥺 دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😔 وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...😭 و این جلوه جدیدی بود که می دیدم .😳 جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... 😭 اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ... عاشق بوی باروت ...❤️💝 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت_دوازدهم این زمان، به سرعت گذشت ⏰🍃 با همه فراز و نشیب هاش ... دعواها و غر زدن هایم🤨😬 آرامش و محبت امیرحسین 🙂 زودتر از چیزی که فکر می کردم؛ این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 🎓 اصلا خوشحال نبودم ..🥺 با هم رفتیم بیرون ... 👫 دلم طاقت نداشت ... ❤️‍🩹 گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .💝💖 چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ...📦 گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران.🇮🇷🇮🇷 پریدم توی حرفش ... 💬 در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای 👌 اینجا دارن برات خودکشی می کنن 💫 پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. 💵💴می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. 🧑‍🔧 می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...❤️ چشم هاش پر از اشک بود ...🥺 این همه راه رو نیومده بود که بمونه 😔 خیلی اصرار کرد ... 🙏 به اسم خودش و من بلیط گرفته بود 🏷️ روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ✈️ چشمش اطراف می دوید ...😔 منم از دور فقط نگاهش می کردم ...😟 من توی یه قصر بزرگ شده بودم ...🏰 با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...💰💸 صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... 🍰 خدمتکار شخصی داشتم و ...👤 نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... 😔 نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش رو می شناختم ...💔 توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود 😰 هواپیما پرید ...✈️ من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 😭😭😭 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای .برای_تو🍁 قسمت سیزدهم برگشتم خونه ...🏩 اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ... حس بیرون رفتن نداشتم 😞 همه نگرانم بودن ... با همه قطع ارتباط کردم ...❌ حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... . مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...⛔ دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...💔 یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...❤️‍🩹😭😭 خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ...😰 چند ماه طول کشید ...📆📆 کم کم آروم تر شدم ... 😕 به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😮‍💨 مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد 😤 همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن 😒 دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...💔💔 هر چند دیگه امیرحسین من نبود ...⛔ بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... 🤔 امیرحسین از اول هم مال من بود ...❤️‍🔥 اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ☹️ از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... 🪧 خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... 📖🕋 امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🕋🕌 ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت_چهاردهم من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...🕋 آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده🥰 بودم ... راهی ایران شدم ...✈️ ولی آدرس قدیمی بود ... ☹️ چند ماهی بود که رفته بودن ...😮‍💨 و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🪧 یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن .☹️.. به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😩 دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... 🕌 دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...✨ ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم✨✨ زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ...😮 شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ...🕋 و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ... اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ❤️‍🔥 داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ✨ دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .🌱 بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... 😌 از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ...😊 اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... 🔆 فوق العاده جالب بود ... ✅ برگشتم و سوار تاکسی شدم ... 🚕 دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود 😳 پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ... و حالا همه با هم گم شده بود ... .😧 بدتر از این نمی شد ... 😰 توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... 😰😨 پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😪 هتل پذیرشم نکرد ...❌ نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم 🚕 فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...😧 کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...😕 گریه ام گرفته بود ..🥺. خدایا! این چه غلطی بود که کردم ...😭 حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ... خدا، به دادم برس ..🥺. ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁 قسمت_پانزدهم توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... 🏢 رفت زنگ در رو زد ... یه خانم چادری اومد دم در ...🧕 چند دقیقه با هم صحبت کردند ... و بعد اون خانم برگشت داخل ... . دل توی دلم نبود ...😟 داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... 😥 هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ... توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... . انگلیسی بلد بود ...🇬🇧 خیلی روان و راحت صحبت می کرد ... بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ...🌱 راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ... از خوشحالی گریه ام گرفته بود 😭 چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت اونجا همه خانم بودند ... 🧕🧕 هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...❌ همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ... اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ...🌱 حس فوق العاده ای بود ... 👌 مهمان نواز و خون گرم ... ✨ طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ...😊 مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...✅ چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...🛩️ یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...💚 حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت...🧡 سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...💙 نرفته دلم برای همه شون تنگ شده💝 بود ... علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .❤️‍🩹 اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ... ✍️ادامه دارد..... 🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀