🦋💐💚💐 💐💚💐🦋
💖 #رمان #بدون_تو_هرگز 1
🏵 قسمت اول؛
زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست.
🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم.
مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒
آدم عصبی و بی حوصله ای بود.
اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤
💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه
دو سال بعد هم عروسش کرد!
🔹 اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم
بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد...
👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم
✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪
🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد
"به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی"....
🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود.
یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند!
🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد.
🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره
مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭
⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود:
مردها همه شون عوضی هستن!!!!
هرگز ازدواج نکن!!!😤
🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید
روزی که پدرم گفت
❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤
📝دلنوشته ای از همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
زندگی نامه شهیدی مظلوم وبزرگواروالبته گمنام
هدیه به همه شهدای گمنام وخانواده های معظم شهدا
باشدکه موردعنایت مادرسادات حضرت زهراسلام الله علیهاقراربگیرد
#ادامه_دارد
@gharargaheemamhasan1
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه ای.برای .تو🍁
قسمت5
غرورم له شده بود ...🥺
همه از این ماجرا خبردار شده بودن ...📣
سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم ...🤣
بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی،حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم😒
تا مرز جنون عصبانی بودم ...😤
حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت ... 😮
رفتم دانشگاه سراغش ...😬
هیچ جا نبود ... 🤔
بالاخره یکی ازش خبر داشت ...
گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه🏥 و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن ...💊💉
رفتم خونه ... 🚶
تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم ... 🚶
مرگ یا غرور؟☠️
زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود ... 💀
اما غرورم خورد شده بود ...😩
پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن ... 😖
عین همیشه لباس پوشیدم،بلوز و شلوار 👚👖
بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان ،🏥 در رو باز کردم ...🚪
و بدون هیچ مقدمه ای گفتم:
باهات ازدواج می کنم ...!💍👑
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت 6
خیلی تعجب کرده بود 😳
ولی ساکت گوش می کرد ...👂
منم ادامه دادم؛🗣️
"بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... 😩
تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی🎓
من می خوام غرورم برگرده ..."🔥😏
اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین، ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ...😔
برام مهم نبود...🤷
تمام شرط هات هم قبول 👍✅
لباس پوشیده می پوشم ... 🧕
شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم🍷
با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم🤝
فقط یه شرط دارم1️⃣
بعد از تموم شدن درست📚،
این منم که باهات بهم میزنم،💘💔
تو هم که قصد موندن نداری بهم که زدم برو ..🚶
سرش پایین بود ...😔
نمی دونم چه مدت سکوت کرد ...😶
همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد🙏
" تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم.💐💍
اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ...⛔
من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم.💐💍
شما هم جلوی همه بزن توی گوشم 👋
برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت!😧🥺
اما فایده ای نداشت ...😐
ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود، چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... 😑
خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ...⛔
تو آبروی من رو بردی🥴
فقط این طوری درست میشه ...💯
بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت!💘
منم ولش کردم ...!💔
یه معامله است، هر دو توش سود می کنیم ... 💰💸
اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... 😶
فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...🤷
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت7
وسایلم رو جمع کردم و رفتم خونه مندلی ... 🏡
دوست صمیمیم بود 🧡
به پدر و مادرم گفتم فقط تا آخر ترم اونجا می مونم ... 🏡
جرات نمی کردم بهشون بگم چکار می خوام بکنم ... 😰
ما جزء خانواده های اصیل بودیم و دوست هامون هم باید به تایید خانواده می رسیدن و در شان ارتباط داشتن با ما می بودن ...😪
چه برسه به دوست پسر، دوست دختر یا همسر ...👩❤️👨
اومد خونه مندلی دنبالم ...🚶
رفتیم مسجد و برای مدت مشخصی خطبه عقد خونده شد ...💞💍
بعد از اون هم ازدواج مون رو به طور قانونی در سیستم دولتی ثبت کردیم ...💻❤️
تا نزدیک غروب کارها طول کشید
ثبت ازدواج، انجام کارهای قانونی و ... 🌌
اصلا شبیه اون آدمی که قبل می شناختم نبود.😮
با محبت بهم نگاه می کرد ...😍
اون حالت کنترل شده و بی تفاوت توی رفتارش نبود ... 😘
سعی می کرد من رو بخندونه ..!😁
اون پسر زبون بریده، حالا شیرین زبونی می کرد تا از اون حالت در بیام ... 😊💙
از چند کیلومتری مشخص بود حس
گوسفندی رو داشتم که دارن سرش رو می برن ...🐑
از هر رفتارش یه برداشت دیگه توی ذهنم میومد ...🧐🤔
و به خودم می گفتم
فقط یه مدت کوتاهه⏰، چند وقت تحملش کن. این ازدواج لعنتی خیلی زود تموم میشه ...🙁
نفرت از چشم هام می بارید ... 😒🖤
شب تا در خونه مندلی همراهم اومد ...🚶
با بی حوصلگی گفتم: صبر کن برم وسایلم رو بردارم ...👛
خندید و گفت: شاید طبق قانون الهی، ما زن و شوهریم اما همون قانون میگه تو با این قیافه نمی تونی وارد خونه من بشی ⛔⛔
هنوز مغزم داشت روی این جمله اش کار می کرد که گفت: برو تو. دنبالت اومدم مطمئن بشم سالم رسیدی ...😊❤️
چند قدم ازم دور شد ...🚶🚶
دوباره چرخید سمتم و با همون حالت گفت:
خواب های قشنگ ببینی ...😊🌌
رفت ... 🚶🚶💞💞
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای .برای_تو🍁
قسمت8
رفتم تو ...
اولش هنوز گیج بودم ...
مغزم از پس حل معادلات رفتارش برنمی اومد 🙄
چند دقیقه بعد کلا بیخیال درک کردنش شدم ...😐
جلوی چشم های گیج و متحیر مندلی، از خوشحالی بالا و پایین می پریدم و جیغ می کشیدم ... 🙈
تمام روز از فکر زندگی با اون داشتم دیوونه می شدم اما حالا آزاد آزاد بودم ...
فرداش طبق قولم لباس پوشیدم و اومدم دانشگاه ...🧕
با بچه ها روی چمن ها نشسته بودیم که یهو دیدم بالای سرم ایستاده ...🧔
بدون اینکه به بقیه نگاه کنه؛ آرام و محترمانه بهشون روز بخیر گفت ... 🙂
بعد رو کرد به منو با محبت و لبخند گفت: سلام، روز فوق العاده ای داشته باشی ...
بدون مکث، یه شاخ گل رز گذاشت روی کیفم و رفت ...!🌹❤️😊
جا خورده بودم و تفاوت رفتار صد و هشتاد درجه ایش رو اصلا درک نمی کردم ... .😳
با رفتنش بچه ها بهم ریختن ...😮😮
هر کدوم یه طوری ابراز احساسات می کرد و یه چیزی می گفت ولی من کلا گیج بودم ...😵💫
یه لحظه به خودم می گفتم می خواد مخت رو بزنه، بعد می گفتم چه دلیلی داره؟🧐
من که زنشم. خودش نخواست من رو ببره ...
یه لحظه بعد یه فکر دیگه و ...
کلا درکش نمی کردم ...😮💨
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت نهم
نزدیک زمان نهار بود ...🍕
کلاس نداشتم و مهمتر از همه کل روز رو داشتم به این فکر می کردم که کجاست؟ ❤️
به صورت کاملا اتفاقی، شروع کردم به دنبالش گشتن ...💓
زیر درخت نماز می خوند ...🤲
بعد وسایلش رو جمع کرد و ظرف غذاش رو در آورد ... 🥘
یهو چشمش افتاد به من ...
مثل فنر از جاش پرید اومد سمتم ...🏃
خواستم در برم اما خیلی مسخره می شد ...🥴
داشتم رد می شدم اتفاقی دیدم اینجا نشستی ...
تا اینو گفتم با خوشحالی گفت: چه اتفاق خوبی. می خواستم نهار بخورم. می خوای با هم غذا بخوریم؟🥰
ناخودآگاه و بی معطلی گفتم: نه، قراره با بچه ها، نهار بریم رستوران ... 🍕
دروغ بود ... 😐
خندید و گفت: بهتون خوش بگذره ...😊
اومدم فرار کنم که صدام کرد ...💛
رفت از توی کیفش یه جبعه کوچیک درآورد ... گرفت سمتم و گفت: امیدوارم خوشت بیاد.🎁❤️💍
می خواستم با هم بریم ولی ...
اگر دوست داشتی دستت کن ... .💍
جعبه رو گرفتم و سریع ازش دور شدم ...
از دور یه بار دیگه ایستادم نگاهش کردم ...
تنها زیر درخت ... 💛
شاید از دید خانوادگی و ثروت ما، اون حلقه بی ارزش بود اما با یه نگاه می تونستم بگم ... امیرحسین کلی پول پاش داده بود ... 🎁❤️💸
شاید کل پس اندازش رو ...💴💵
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁#عاشقانه_ای .برای_تو🍁
قسمت_دهم
گل خریدن تقریبا کار هر روزش بود 🌹
گاهی شکلات هم کنارش می گرفت 🍫
بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی می خرید ...🎁
زیاد دور و ورم نمیومد ...⛔
اما کم کم چشم هام توی محوطه دانشگاه دنبالش می دوید ... 💚
رفتارها و توجه کردن هاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... 👀
من تنها کسی بودم که بهم نگاه می کرد😍
پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ..😊
اون روز کلاس نداشتیم ...📝
بچه ها پیشنهاد دادن بریم استخر، سالن زیبایی و ... .🏊💇
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود ...❌⛔
برای اولین بار حس می کردم در برابر یه نفر تعهد دارم ...💚
کیفم رو برداشتم و اومدم بیرون ...🚶
هر چقدر هم بچه ها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... 🦻
چند ساعت توی خیابون ها بی هدف پرسه زدم .😪👣
رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار نو خریدم .👖👚
عین همیشه، فقط مارکدار ...💎
یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ...🎓
همون جای همیشگی نشسته بود ...🪑 تنها ...
بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی؟🙃
امتحانات تموم شده بود ... 📖📚
قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ...
حلقه توی جعبه جلوی چشمم بود ... 💍🎁
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ...❌
اما الان، داشتم به امیرحسین فکر می کردم...💚
اصلا شبیه معیارهای من نبود .🥺
وسایلم رو جمع کردم ...
بی خبر رفتم در خونه اش و زنگ زدم 💒
در رو که باز کرد حسابی جا خورد .😳
بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم .🧳☂️
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادت ها همراه شد 😒
اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ...😒
و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود😵💫
مسخره کردن ها ... 😆
تیکه انداختن ها ... 😏
کم کم بین من و دوست هام فاصله می افتاد 😪
هر چقدر به امیرحسین نزدیک تر می شدم فاصله ام از بقیه بیشتر می شد ...😥❤️
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت_یازدهم
از ایرانی های توی دانشگاه یا از قول شون زیاد شنیده بودم که امیرحسین رو مسخره می کردن و می گفتن: ماشین جنگیه 🪖
بوی باروت میده ...💣
توی عصر تحجر و شتر گیر کرده 🗿🐫
ولی هیچ وقت حرف هاشون واسم مهم نبود 🤷
امیرحسین اونقدر خوب بود که می تونستم قسم بخورم فرشته ای با تجسم مردانه است ...💫
اما یه چیز آزارم می داد ... 😞
تنش پر از زخم بود ... 😟
بالاخره یه روز تصمیم گرفتم و ازش سوال کردم ... ❓
باورم نمی شد چند ماه با چنین مردی زندگی کرده بودم ... ‼️
توی شانزده سالگی در جنگ، اسیر میشه ... 🥺
به خاطر سرسختی، خیلی جلوی بعثی ها ایستاده بود و تمام اون زخم ها جای شلاق هایی بود که با کابل زده بودنش ...🥺
جای سوختگی ...🔥
و از همه عجیب تر زمانی بود که گفت؛ به خاطر سیلی های زیاد، از یه گوش هم ناشنواست ... 🦻
و من اصلا متوجه نشده بودم ...😶
باورم نمی شد امیرحسین آرام و مهربان من، جنگجوی سرسختی بوده که در نوجوانی این همه شکنجه شده باشه ...
و تنها دردش و لحظه سخت زندگیش، آزادیش باشه ... .🕊️
زمانی که بعد از حدود ده سال اسارت، برمی گرده و می بینه رهبرش دیگه زنده نیست ... 🥺
دردی که تحملش از اون همه شکنجه براش سخت تر بود ... 😔
وقتی این جملات رو می گفت، آرام آرام اشک می ریخت ...😭
و این جلوه جدیدی بود که می دیدم .😳
جوان محکم، آرام، با محبت و سرسختی که بی پروا با اندوه سنگینی گریه می کرد ... 😭
اگر معنای تحجر، مردی مثل امیرحسین بود؛ من عاشق تحجر شده بودم ...
عاشق بوی باروت ...❤️💝
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت_دوازدهم
این زمان، به سرعت گذشت ⏰🍃
با همه فراز و نشیب هاش ...
دعواها و غر زدن هایم🤨😬
آرامش و محبت امیرحسین 🙂
زودتر از چیزی که فکر می کردم؛
این یک سال هم گذشت و امیرحسین فارغ التحصیل شد 🎓
اصلا خوشحال نبودم ..🥺
با هم رفتیم بیرون ... 👫
دلم طاقت نداشت ... ❤️🩹
گفتم: امیرحسین، زمان ازدواج ما داره تموم میشه اما من دلم می خواد تو اینجا بمونی و با هم زندگی مون رو ادامه بدیم ... .💝💖
چند لحظه بهم نگاه کرد و یه بسته رو گذاشت جلوم ...📦
گفت: دقیقا منم همین رو می خوام. بیا با هم بریم ایران.🇮🇷🇮🇷
پریدم توی حرفش ... 💬
در حالی که اشکم بند نمی اومد بهش گفتم: امیر حسین، تو یه نابغه ای 👌
اینجا دارن برات خودکشی می کنن 💫
پدر منم اینجا قدرت زیادی داره. 💵💴می تونه برات یه کار عالی پیدا کنه. 🧑🔧
می تونه کاری کنه که خوشبخت ترین مرد اینجا بشی ...❤️
چشم هاش پر از اشک بود ...🥺
این همه راه رو نیومده بود که بمونه 😔
خیلی اصرار کرد ... 🙏
به اسم خودش و من بلیط گرفته بود 🏷️
روز پرواز خیلی توی فرودگاه منتظرم بود ✈️ چشمش اطراف می دوید ...😔
منم از دور فقط نگاهش می کردم ...😟
من توی یه قصر بزرگ شده بودم ...🏰
با ثروتی زندگی کرده بودم که هرگز نگران هیچ چیز نبودم ...💰💸
صبحانه ام رو توی تختم می خوردم ... 🍰
خدمتکار شخصی داشتم و ...👤
نمی تونستم این همه راه برم توی یه کشور دیگه که کشور من نبود ... 😔
نه زبان شون رو بلد بودم و نه جایگاه و موقعیت و ثروتی داشتم.نه مردمش رو می شناختم ...💔
توی خونه ای که یک هزارم خونه من هم نبود فکر چنین زندگی ای هم برام وحشتناک بود 😰
هواپیما پرید ...✈️
من قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ... 😭😭😭
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای .برای_تو🍁
قسمت سیزدهم
برگشتم خونه ...🏩
اوایل تمام روز رو خوابیدم💤 ...
حس بیرون رفتن نداشتم 😞
همه نگرانم بودن ...
با همه قطع ارتباط کردم ...❌
حتی دلم نمی خواست مندلی رو ببینم ... .
مهمانی ها و لباس های مارکدار به نظرم زشت شده بودن ...⛔
دلم برای امیرحسین تنگ شده بود ...💔
یادگاری هاش رو بغل می کردم و گریه می کردم ...❤️🩹😭😭
خودم رو لعنت می کردم که چرا اون روز باهاش نرفتم ...😰
چند ماه طول کشید ...📆📆
کم کم آروم تر شدم ... 😕
به خودم می گفتم فراموش می کنی اما فایده ای نداشت ...😮💨
مندلی به پدرم گفته بود که من ضربه روحی خوردم و اونم توی مهمانی ها، من رو به پسرهای مختلفی معرفی می کرد 😤
همه شون شبیه مدل ها، زشت بودن 😒
دلم برای امیرحسین گندم گون و لاغر خودم تنگ شده بود ...💔💔
هر چند دیگه امیرحسین من نبود ...⛔
بالاخره یک روز تصمیم رو گرفتم ... 🤔
امیرحسین از اول هم مال من بود ...❤️🔥
اگر بی خیال اونجا می موندم ممکن بود توی ایران با دختر دیگه ای ازدواج کنه ☹️
از سفارت ایران خواستم برام دنبال آدرس امیرحسین توی ایران بگرده ... 🪧
خودم هم شروع به مطالعه درباره اسلام کردم ... 📖🕋
امیرحسین من مسلمان بود و از من می خواست مسلمان بشم ... 🕋🕌
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت_چهاردهم
من مسلمان شدم و به خدای امیرحسین ایمان آوردم ...🕋
آدرس امیرحسین رو هم پیدا کرده🥰 بودم ... راهی ایران شدم ...✈️
ولی آدرس قدیمی بود ... ☹️
چند ماهی بود که رفته بودن ...😮💨
و خبری هم از آدرس جدید نبود ... 🪧
یا بود ولی نمی خواستن به یه خارجی بدن .☹️..
به هر حال این تنها چیزی بود که از انگلیسی حرف زدن های دست و پا شکسته شون می فهمیدم ... .😩
دوباره سوار تاکسی شدم و بهش گفتم منو ببره حرم ... 🕌
دلم می خواست برای اولین بار حرم رو ببینم ...✨
ساکم رو توی ماشین گذاشتم و رفتم داخل حرم✨✨
زیارت کردن برام مفهوم غریبی بود ...😮
شاید تازه مسلمان شده بودم اما فقط با خواندن قرآن ...🕋
و خدای محمد، خدای امیرحسین بود ...
اسلام برای من فقط مساوی با امیرحسین بود ❤️🔥
داخل حرم، حال و هوای خاصی داشت ✨
دیدن آدم هایی که زیارت می کردند و من اصلا هیچ چیز از حرف هاشون نمی فهمیدم ... .🌱
بیشتر از همه، کفشدار پزشکی که اونجا بود توجهم رو جلب کرد ... 😌
از اینکه می تونستم با یکی انگلیسی صحبت کنم خیلی ذوق کرده بودم ...😊
اون کمی در مورد امام رضا و سرنوشت و شهادت ایشون صحبت کرد ... 🔆
فوق العاده جالب بود ... ✅
برگشتم و سوار تاکسی شدم ... 🚕
دم در هتل که رسیدیم دست کردم توی کیفم اما کیف مدارکم نبود 😳
پاسپورت و پولم داخل کیف مدارک بود ...
و حالا همه با هم گم شده بود ... .😧
بدتر از این نمی شد ... 😰
توی یک کشور غریب، بدون بلد بودن زبان، بدون پول و جایی برای رفتن ... 😰😨
پاسپورت هم دیگه نداشتم ... .😪
هتل پذیرشم نکرد ...❌
نمی دونم پذیرش هتل با راننده تاکسی بهم چی گفتن ... سوار ماشین شدم 🚕
فکر می کردم قراره منو اداره پلیس یا سفارت ببره اما به اون کوچه ها و خیابان ها اصلا چنین چیزی نمی اومد ...😧
کوچه پس کوچه ها قدیمی بود ...😕
گریه ام گرفته بود ..🥺.
خدایا! این چه غلطی بود که کردم ...😭 حرف های اون پزشک کفشدار افتادم ...
خدا، به دادم برس ..🥺.
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
🍁عاشقانه_ای.برای_تو🍁
قسمت_پانزدهم
توی این حال و هوا بودم که جلوی یه ساختمان بزرگ، با دیوارهای بلند نگه داشت ... 🏢
رفت زنگ در رو زد ...
یه خانم چادری اومد دم در ...🧕
چند دقیقه با هم صحبت کردند ...
و بعد اون خانم برگشت داخل ... .
دل توی دلم نبود ...😟
داشتم به این فکر می کردم که چطور و از کدوم طرف فرار کنم ... 😥
هیچ چیزی به نظرم آشنا نبود ...
توی این فکر بودم که یک خانم روگرفته با چادر مشکی زد به شیشه ماشین ... .
انگلیسی بلد بود ...🇬🇧
خیلی روان و راحت صحبت می کرد ...
بهم گفت: این ساختمان، مکتب نرجسه. محل تحصیل خیلی از طلبه های غیرایرانی ...🌱
راننده هم چون جرات نمی کرده من غریب رو به جایی و کسی بسپاره آورده بوده اونجا ...
از خوشحالی گریه ام گرفته بود 😭
چمدانم رو از ماشین بیرون گذاشت و بدون گرفتن پولی رفت
اونجا همه خانم بودند ... 🧕🧕
هیچ آقایی اجازه ورود نداشت ...❌
همه راحت و بی حجاب تردد می کردند ...
اکثر اساتید و خیلی از طلبه های هندی و پاکستانی، انگلیسی بلد بودند ...🌱
حس فوق العاده ای بود ... 👌
مهمان نواز و خون گرم ... ✨
طوری با من برخورد می کردند که انگار سال هاست من رو می شناسند ...😊
مسئولین مکتب هم پیگیر کارهای من شدند ...✅
چند روزی رو مهمان شون بودم تا بالاخره به کشورم برگشتم ...🛩️
یکی از اساتید تا پای پرواز هم با من اومد ...💚
حتی با وجود اینکه نماینده کشورم و چند نفر از امورخارجه و حراست بودند، اون تنهام نگذاشت...🧡
سفر سخت و پر از ترس و اضطراب من با شیرینی بسیاری تموم شد که حتی توی پرواز هم با من بود ...💙
نرفته دلم برای همه شون تنگ شده💝 بود ...
علی الخصوص امیرحسین که دست خالی برمی گشتم ... .❤️🩹
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم بیشتر از هر چیز، تازه باید نگران برگشتم به کانادا باشم ...
✍️ادامه دارد.....
🥀✍️ به قلم شهید طاها ایمانی🥀
#رمان