فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟡 رفتار خلیفه دوم با زن ها چطور بود؟
🔴 سابقه کتک زدن داشته؟
#قسمت_اول
ـــــــــــــــــــــــ
خدا برهمه چیز آگاه وبرهمه امور تواناست
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
امروز یکی از عرصه های نبرد علیه دشمن دین
اسلام و انقلاب همین فضای مجازی است
🦋🦋لبیک یا خامنه ای
جانم فدای ایران اسلامی
📚قرارگاه قرآنی وجهادی امام حسن مجتبی علیه السلام
💥🌺جهت عضویت کلیک کنید 👇👇👇
🌷🕊@gharargaheemamhasan1
💖🌸💖🌸💖
🌸💖🌸💖
💖🌸💖
🌸💖
💖
#قصه_دلبری
#قسمت_اول
حسابی کلافه شده بودم.
نمیفهمیدم که جذب چه چیز این آدم شدن.
از طرف خانمها چند تا خواستگار داشت، مستقیم بهش گفته بودن.
اون هم وسط دانشگاه😐
وقتی شنیدم گفتم چه معنی داره یه دختر بره به یه پسر بگه باهام ازدواج کن.😑
اونم با چه کسی!
اصلاً باورم نمیشد.
عجیبتر اینکه بعضی از آنها حتی مذهبی هم نبودند..☹️
به نظرم که هیچ جذابیتی در وجودش پیدا نمیشد..!
براش حرف و حدیث درست کرده بودند!
مسئول بسیج خواهران ، تأکید کرد وقتی زنگ زد کسی حق نداره جواب تلفن رو بده😬
برام اتفاق افتاده بود که زنگ بزنه و جواب بدم باورم نمیشد این صدا صدای اون باشه بر خلاف ظاهر خشک و خشنش با آرامش حرف میزد تن صداش موج خاصی داشت.
از تیپش خوشم نمیومد دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود.😒
شلوار شش جیب پلنگی گشاد میپوشید و پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ، که مینداخت روی شلوار.
توی فصل سرما با اورکت سپاهیش تابلو بود😑
یه کیف برزنتی کوله مانند یه وری مینداخت روی شونش ، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ میشد😂
راه که میرفت کفشش رو روی زمین میکشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد.
#رمان_شهید_محمدحسین_محمدخانی
@gharargaheemamhasan1
فوق عقل 1.mp3
8.75M
#میم_مثل_مادر ❤️ #قسمت_اول
تو باید بزرگ بشـی!
بزرگ، بزرگ، بزرگتـــر.....
این بود که بزرگترین بانویِ زمین؛
شُـــد مادرِ تو!
می تونی دستش و بگیری و باهاش تا خدا بری؟
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
✨ #چنـد_دقـیقـہ_دلـت_را_آرام_کن
تقدیم نگاه پرمهرتان
باشدکه بتوانیم روایتگرانسانهایی ازجنس آسمان باشیم
هدیه بروح بانوی عشق وایثار(حضرت زینب سلام الله علیها)وهمه مدافعان حرمش
#قسـمـت_اول
زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود
اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش.
داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود:
اردوی زیارتی مشهد مقدس
چشم چهارتا شد
یکم جلوتر که رفتم دیدم زده
از طرف بسیج دانشجویی
اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم
گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.
خودم بعدا میرم
معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.
ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.
ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد.
بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج.
یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش
-سلام اقا..
-سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..
-ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم.
-باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم..
-خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه...کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!
-خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم..
-قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه...من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.
-خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه.
-شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه...چرا در و دیوارو نگاه میکنید...اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..
-بفرمایید بنده گوش میدم.
-نه اصلا با شما حرفی ندارم...بگید رییستون بیاد..
-با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم...کاری بود در خدمتم..
-بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین
-لا اله الا الله...
ادامه دارد..
✍باتشکراز سیـد مهـدے بـنـے هـاشـمـے
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
💢 #تنها_میان_داعش
تقدیم به روح بلندوآسمانی همه مدافعان حریم آل الله
🌹 #قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠 ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید :«مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
ادامه دارد ...
باتشکر از
✍️نویسنده محترم خانم فاطمه ولی نژاد
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #مستند شهید مدافع حرم #رضا_عباسی
🔹 #قسمت_اول
نسخه با کیفیت در صفحه مدیا کنگره
https://12000tehran.ir/?p=6570
لینک کانال در روبیکا وایتا ↙️
@shohada_ostantehran
💢 کنگره ملی سرداران و ۱۲۰۰۰شهیداستان تهران
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
#سیاسی_امروز
#قسمت_اول
💥چه شد که نصرالله ترور شد؟!
✍ میشه ساعت ها نوشت اما تصمیم دارم مختصر و مفید تر بگم براتون، قبل از انتخابات ریاست جمهوری ایران، سید حسن نصرالله در یک سخنرانی تمام حرف و مطلب و نیاز جبهه مقاومت رو خطاب به ملت ایران بیان کرد و گفت:
«به ملت شریف ایران میگویم که رییس جمهوری که انتخاب میکنید فقط رییس جمهور شما مردم ایران نخواهد بود، رییس جمهور کل جبهه مقاومت است...»
این همان چیزی بود که دشمن فهمید و مانه!
از بسیاری از سخنان اگر فعلا فاکتور بگیریم و حالا به این صحنه نگاه کنیم که رییس جمهور منتخب ایران میره نیویورک و با جملاتی سخیف شروع به تبیین مواضع خودش نسبت به جبهه مقاومت میکنه:
پزشکیان:
«لبنان توانایی مقابله با اسراییل را ندارد...
آمریکا ما را آدم حساب کند...
حاضریم سلاح هایمان را زمین بگذاریم اگر اسراییل هم زمین بگذارد»
و خدا نگذره از ظریف الدوله نان خور غرب که تیر خلاص رو در مصاحبه اش با شبکه های خارجی زد:
«هر اتفاقی بیفتد ما وارد جنگ با اسراییل نخواهیم شد...»
اینطوری شد که اسراییل ما رو خارج از گود دونست و سلاح هاش رو در ضاحیه بیروت بر سر سیدحسن نصرالله و فرماندهان مقاومت و سپاه قدس زمین گذاشت...
✍ سیدمحمدکاظم معاونزاده
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد
#بسم_رب_الشهدا
#قسمت_اول
#بنده_نفس_تا_بنده_شهدا
از پارتی با بچه ها زدیم بیرون پشت فراری قرمز رنگم نشستم
موهامو باد به بازی گرفته بود
پانیذ هم نشست تو ماشین من
آریا و آرمان و سینا هم ب ترتیب سوار ماشین هاشون شدن
شروع کردیم به لای کشیدن تو خیابونهای شلوغ پلوغ تهران
بنز آرمان نزدیک ماشینم شد زد به شیشه
آرمان :ترلان سیگار میکشی
قهقهه ای زدم و گفتم آره
پانیذ: ترلان معلومه داری چه غلطی میکنی؟
اونقدر تو پارتی خوردی و رقصیدی الانم داری سیگار میکشی
سنگ کوب میکنیا
-إه پانیذ همش یه نخ سیگاره
آرمان:پانیذ حسود نشو
بیا ترلان عزیزم بیا بکش
قهقهه های مستانه ی منو دوستام فضای خیابان پر کرده بود
شالم قشنگ افتاده بود کف ماشین
یه تکیه پارچه ک مجبور بودیم چون تو این مملکت قانونه بندازیم سرمون
تا ساعت ۲نصف شب تو خیابونای جردن ،فرشته دور دور میکردیم
ساعت نزدیکای ۳بود که راهی خونه شدم
#ادامه_دارد..
نام نویسنده: بانو....ش
#عضو_شوید👇👇
https://eitaa.com/gharargaheemamhasan1
#مجموعه_شهیدهاشمی_ملارد