📸گزارش_تصویری
#ندای_فطرت
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
حضورخواهران بسیجی ونوجوانان حلقه های صالحین درجشن میلاد حضرت زینب(س)درمسجدصاحب الزمان (عج)محله امام
سخنران:حجت الاسلام اُویسی
مداح:کربلایی مصطفی نصیرزاده
💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫
#پایگاه_حضرت_آمنه_س_شهربرزک
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
#ناحیه_مقاومت_بسیج_کاشان
@gharargahesayberiii
29.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚜شعر خوانی نوه شهید محمد گندمی 《خانم ساجده گندمی 》 به مناسبت میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار
♦️پایگاه مقاومت بسیج مطهره روستای حسنارود
♦️حوزه مقاومت حضرت زینب (سلاماللهعلیها)
🔹خبرنگار خبرگزاری بسیج : خواهر بسیجی خانم یزدانی
@gharargahesayberiii
#گزارش_تصویری
برگزاری جشن میلاد حضرت زینب (س) و روز پرستار با اجرای برنامه های:
💫سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین محلوجی
💫مدیحه سرایی
💫دکلمه خوانی
💫اهدای هدیه به اسامی زینب و پرستاران حاضر در مراسم
💫پذیرایی شام
پایگاه_مقاومت_بسیج_نجمه_نیاسر
حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
ناحیه_مقاومت_بسیج_ناحیه_کاشان
خبرنگار افتخاری : خواهر حدادی
@gharargahesayberiii
#میلاد_حضرت_زینب_س
هر دختری که دختر زهرا نمیشود
هر بانویی که زینب کبری نمیشود
دار و ندار حضـرت حیــدر، مجلّله
جز تو کسی که "زینت بابا" نمیشود
میلاد حضرت زینب(س) شیرزن کربلا و روز پرستار مبارک باد
@amozesh_hefzequranekarim
══💝══════ ✾ ✾ ✾
#ندای__فطرت
#اسوه_صبر
#پرستار
#بصیرت افزایی
ویژه برنامه تولد حضرت زینب س
روز پرستار
با سخنرانی سرکار خانم هار ونی
مولودی خوانی خانم طحان مفرد
شنبه :۱۴۰۰/۹/۲۰
مکان:حسینیه فاطمه الزهرا س
ساعت:۱۸ الی ۱۹:۳۰
#پایگاه_بسیج_اسما_طاهراباد
#حوزه_مقاومت_حضرت_زینب_س
#ناحیه_کاشان
@gharargahesayberiii
#پویش _به_عشق_حضرت_زینب🎆
اهدا هزاران شاخه گل صلوات تقدیم به شهدای مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها مخصوصا سردار سلیمانی🎆
اهدا هزاران شاخه گل صلوات تقدیم به روح شهدای مدافع سلامت مخصوصا پرستاران شهید🎆
🍃🌸🍃🌼🍃🌺🍃🌸🍃🌼🍃🌺
#پایگاه_صاحب_الزمان
#حوزه_حضرت_زینب
#ناحیه_مقاومت_کاشان
@gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۳۱
و با اینکه وضع مالیشان، نزدیک صفر بود، داخل ماشین گران قیمتی که پسر بدون اجازه ی صاحب کارش برداشته بود، به گردش می پرداختند...
که ناگهان با اتفاقی که افتاد، شادیشان تبدیل به غم شد.
ماشین زباله بری از کنار مازراتی رد شد و آینه بغلش را از جا کَند.
نیکا هینی کشید و نگاهش را به سمت هانی برد،
_وااای هانی دیدی چی شد؟!!
هانی لبخندی زد و با بیخیالی چیبسی داخل دهانش گذاشت و گفت: فیلمِ قربونت برم فیلم.
اما نیکا دوباره چشمانش را مشتاق تر از قبل دوخت به پرده سینما تا ادامه ی فیلم را تماشا کند.
با تمام شدن فیلم، از جا برخاستند و سالن سینما را ترک کردند.
بعد هم سوار بر لکسوزِ هانی شده و به بقیه ی گردششان پرداختند.
در میان کِیس هایی که تاکنون دوستی با آنها را تجربه کرده بود، هانی پولدارترین و جنتلمن ترین جاست فِرندش محسوب می شد.
به بقیه در مورد ازدواج فکر نمی کرد، اما در مورد هانی این طور نبود.
با اینکه ابراز احساسات پسرها را در مورد خودش زیاد جدی نمی گرفت و به قول خودش زرنگ بود و درست مثل عده ای از آنها که دخترها را بازیچه قرار می دهند، آنها را به بازی می گرفت، اما در مقابل هانی احساساتش به غلیان در می آمد.
وقتی او از زیبایی و شادابی اش تعریف می کرد، عنان دلش از دستش در می رفت.
آرزویش این بود که هانی به او پیشنهاد ازدواج بدهد.
بعد از خوردن عصرانه در یک کافی شاپِ های کلاس که مخصوص پولدارها بود، از او خواست تا خیابان منتهی به خانه شان او را برساند.
هانی که موافقِ خیلی از عقاید و شئونات نبود، لبخندی زد و به نیکا گفت...
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۳۲
گفت: مگه چه اشکالی داره، تا دم در خونتون ببرمت؟
_نیکا پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: فقط در یه صورت اجازه داری بیای دم در خونمون، اونم واسه خواستگاری!
_میام...بذار یه کم دیگه با هم آشنا بشیم.
نیکا حرفی نزد، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد.
همینطور که به سمت خانه می رفت، دست کرد داخل کیفش و ادکلن گرانقیمتی که هانی امروز به مناسبت تولدش برایش خریده بود، برداشت.
از جعبه بیرون آورد و مقابل صورتش قرار داد، نفسی عمیق کشید و بوی خوشش را به ریه هایش فرستاد.
بی نظیر بود، درست لنگه ی همان ادکلنی بود که هانی خودش استفاده می کرد، اما از نوع زنانه اش...
...
به خانه رسید.
با اینکه همین الان با هانی خداحافظی کرده بود، به این زودی دلش برایش تنگ شده بود و به قرار فردایشان فکر می کرد. دلش می خواست هر چه زودتر با او ازدواج کند، این روزها مستقیم و غیر مستقیم بارها از او خواسته بود به خواستگاریش بیاید. می خواست هر طور شده رؤیاهایش را به واقعیت تبدیل کند.
چشمانش را بست و با رؤیای شیرین رسیدن به آرزوهایش به خواب رفت.
آرزوهایی که فکر می کرد فقط با هانی می تواند به آنها دست پیدا کند.
...
#روز_بعد
در حالی که موهای خیسش را سشوار می کشید، صدای در را شنید.
سشوار را خاموش کرد و نگاهش را به سمت در سوق داد...
_بله
_مادرش را در چارچوب در دید، منم مادر، زود آماده شو، بریم خونه ی مادرجون، رامینم داره از شمال برمی گرده، قراره عصر بیاد اونجا.
_مَن؟؟ مامان من با بچه ها قرار دارم، میخوایم بریم کوه.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_مرق
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت_۳۳
_خیلخوب کِی برمی گردی؟ می خوای به رامین زنگ بزن بیاد خونه دنبالت با هم بیاین.
_باشه ببینم چی میشه.
_با آژانس میری؟
_نه دوستم میاد دنبالم.
_ مراقب خودت باش... راستی به بابا رنگ بزن ناهار بگو کارش تموم شد، بیاد خونه ی مادرجون، بگو ناهار منتظرش می مونیم.
_باشه.
با مادرش خداحافظی کرد.
موهایش را که کاملاً خشک کرد شالش را روی سرش انداخت.
ناخن هایش را با دقت لاک زد و برای خوردن صبحانه از اتاقش خارج شد.
تلفن را برداشت و برای اینکه فراموش نکند، اول با پدرش تماس گرفت و پیغام مادرش را به او رساند.
اکثر جمعه ها شده چند ساعت، پدرش همراه میکانیک، برای رسیدگی به سیستم دستگاهها به شرکت می رفت.
مانتوی کوتاه نباتی رنگش را پوشید و بعد از اینکه کوله اش را بست با هانی تماس گرفت.
_هانی من آماده ام.
_الان میام عشقم.
_باشه پس من میام سر کوچه.
_اُکی
...
#امیر_محمد
ناهار دیروز را همراه مادرش خانه ی دکتر مهمان بودند، یک دورهمی کوچک...که برای او جمعه ای به یاد ماندنی بود. چون چند ساعتی را کنار پروانه گذرانده بود.
موقع صبحانه بود و همه ی کارگران مشغول خوردن صبحانه بودند،
در این دو هفته که رامین در شرکت حضور نداشت، هر وقت موقعیت مناسبی پیدا می کرد البته دور از چشم کارگران و آقای مَجد «آقارضا» به اتاق پروانه می رفت.
دقایقی هر چند کوتاه را کنار او سپری می کرد...
امروز هم پنج دقیقه ای را پیشش ماند، داشت از اتاق خارج می شد که رامین را دید.
با فاصله ی کمی پشت پنجره ایستاده بود و داخل اتاق را نگاه می کرد.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج