eitaa logo
قرارگاه‌حوزه حضرت زینب(س)‌‌کاشان🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
631 دنبال‌کننده
22.9هزار عکس
4.1هزار ویدیو
179 فایل
#جهاد_تبیین، علاج پروپاگاندای دشمن علیه جمهوری اسلامی است.۱۴۰۱/۱۰/۱۹ اماما فقیه شدی افتخار نکردی _فیلسوف شدی افتخار نکردی _اما به بسیجی بودند افتخار کردی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۳۲ گفت: مگه چه اشکالی داره، تا دم در خونتون ببرمت؟ _نیکا پشت چشمی نازک کرد و جواب داد: فقط در یه صورت اجازه داری بیای دم در خونمون، اونم واسه خواستگاری! _میام...بذار یه کم دیگه با هم آشنا بشیم. نیکا حرفی نزد، خداحافظی کرد و از ماشین پیاده شد. همینطور که به سمت خانه می رفت، دست کرد داخل کیفش و ادکلن گرانقیمتی که هانی امروز به مناسبت تولدش برایش خریده بود، برداشت. از جعبه بیرون آورد و مقابل صورتش قرار داد، نفسی عمیق کشید و بوی خوشش را به ریه هایش فرستاد. بی نظیر بود، درست لنگه ی همان ادکلنی بود که هانی خودش استفاده می کرد، اما از نوع زنانه اش... ... به خانه رسید. با اینکه همین الان با هانی خداحافظی کرده بود، به این زودی دلش برایش تنگ شده بود و به قرار فردایشان فکر می کرد. دلش می خواست هر چه زودتر با او‌ ازدواج کند، این روزها مستقیم و غیر مستقیم بارها از او خواسته بود به خواستگاریش بیاید. می خواست هر طور شده رؤیاهایش را به واقعیت تبدیل کند. چشمانش را بست و با رؤیای شیرین رسیدن به آرزوهایش به خواب رفت. آرزوهایی که فکر می کرد فقط با هانی می تواند به آنها دست پیدا کند. ... در حالی که موهای خیسش را سشوار می کشید، صدای در را شنید. سشوار را خاموش کرد و نگاهش را به سمت در سوق داد... _بله _مادرش را در چارچوب در دید، منم مادر، زود آماده شو، بریم خونه ی مادرجون، رامینم داره از شمال برمی گرده، قراره عصر بیاد اونجا. _مَن؟؟ مامان من با بچه ها قرار دارم، میخوایم بریم کوه. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت_۹۷ به روزهایی برگشت که او را کنارش داشت، روزهایی که آرامش همنشینش بود و دلتنگی با قلبش غریبه... حالا مدتی بود که رنگِ آرامش را ندیده بود، اصلاً مگر قلب بی تابِ او بدون امیرمحمد هم به آرامش می رسید؟؟؟ نمی دانست فردا قرار است خدا سرنوشتش را چگونه رقم بزند؟ از تصور فکرهایی که توی سرش جولان می دادند، حالش خراب شد و اشک از چشمه ی چشمانش سرازیر... سرش را به سمت آسمان بلند کرد، باران می بارید و چشمهایش هم... باران تازه می کرد و این اشکها هم... باران هوا را تازه می کرد و این اشکها داغ دلش را.... از مادربزرگ شنیده بود که زیر باران دعا مستجاب می شود... نگاهش را به آسمان دوخت و دعا کرد... دعا کرد خدا غیر ممکن را برایش ممکن کند و از تمام دنیا سهم او را داشتن امیر محمد قرار دهد و بَس... دعا کرد تمام چیزهایی که پیوندش را با او به هم می زنند، دروغ باشند... نه فقط خدا، که باران هم تمام حرفهایش را شنید... ساعتی بود که روی صندلی های داخل آزمایشگاه منتظر نشسته بودند، تا مسئول جواب دهی از راه برسد و از دلواپسی نجاتشان دهد. اضطراب تمام وجودش را گرفته بود. نگاهی به پدر و مادر پروانه که کمی آن طرف تر نشسته بودند، انداخت. نگرانی در چشمان آنها هم بیداد می کرد، پروانه همراهشان نبود، دلش می خواست دلیل نیامدنش را بداند، اما خجالت می کشید سراغی از او بگیرد... در این مدت به اندازه ای برای فراموش کردنش تلاش کرده بود، که دیگر رمقی برای قلب بی جانش نمانده بود. کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج