eitaa logo
قرارگاه‌حوزه حضرت زینب(س)‌‌کاشان🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
612 دنبال‌کننده
23.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
179 فایل
#جهاد_تبیین، علاج پروپاگاندای دشمن علیه جمهوری اسلامی است.۱۴۰۱/۱۰/۱۹ اماما فقیه شدی افتخار نکردی _فیلسوف شدی افتخار نکردی _اما به بسیجی بودند افتخار کردی
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۷ محبت او با جانش آمیخته شده بود، مگر می شود کسی با دست خودش جانش را از تنش جدا کند؟؟ سرش را روی زانو هایش گذاشت و به بی صدا اشک ریخت، زیر لب نامش را برد... امیر محمد.... من بی تو می میرم! .... به محض اینکه کارش تمام شد، از سالن بیرون زد. اصلاً دلش نمی خواست با او روبرو شود. چند قدمی تا در خروجی فاصله داشت، که صدای دویدن کسی را پشت سرش شنید. گامهایی بلندتر برداشت تا زودتر از شرکت خارج شود، اما صدای پروانه در همان نقطه که ایستاده بود، میخکوبش کرد... _آقای نامدار _پلکهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد... _باهات کار دارم، فقط پنج دقیقه! سرش را به عقب برگرداند. فقط برای چند ثانیه نگاهش کرد، چقدر پای چشمانش گود افتاده بود! چهره اش خیلی گرفته بود، غم از چشمانش شُرّه می کرد. بغضی که از دیدن حال نزارش در گلویش خانه کرده بود، را قورت داد و با لحنی سرد گفت: بگو‌ می شنوم. _پروانه اما بغضش را پنهان نکرد، نزدیک شد، امیر من هیچ جوره تو کَتَم نمی ره که تو واسه فاصله ی طبقاتی که داریم، با من به هم زده باشی! _مهم نیست تو تو کَتِت می ره یا نه، مهم اینه که من دیگه نمی خوامت. _شبنم اشک در چشمانش خانه کرد، امیر تو راست نمی گی، من مطمئنم هنوزم دوستم داری، مطمئنم... تو چشمام نگاه کن، تو چشمام نگاه کن و یه بارِ دیگه حرفایی رو که زدی تکرار کن. سرش را بلند کرد، اما به چشمان پروانه نگاه نکرد، بلکه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید، عده ای از کارگرها دارند تماشایشان می کنند، با لحنی عصبی اما آهسته زمزمه کرد: تمومش کن پروانه تمومش کن! کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
" محفل ادبی بانوان کاشان " 🔰اختتامیه دوره اول آموزش همراه با برنامه ریزی و ثبت نام دوره جدید 💐از کلیه علاقه مندان به شعر و ادب فارسی دعوت می شود زینت بخش محفل ما باشند. 💎تخفیف ۳۰ درصد ویژه دانش آموزان و دانشجویان 💎همچنین تخفیف ۳۰ درصد هزینه دوره تکمیلی برای شرکت کنندگان دوره مقدماتی 👈جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به شماره ۰۹۱۳۸۷۲۵۳۰۹ در واتساپ پیام دهید. 🔹اولین دورهمی شنبه ۴ دی ماه ساعت ۱۵:۳۰ 🔹فرهنگسرای بانو خیابان ۲۲ بهمن کوچه شهید احتشامی
با سلام و عرض ارادت با توجه به نزدیکی به سالگرد فرمانده دلها شهید والا مقام حاج قاسم سلیمانی و دغدغه شما برای برگزاری برنامه هایی با شکوه در محله، منطقه و شهر محل سکونت، پیشنهاد می شود از طریق لینک زیر وارد سایت "هیئت" شده و محتوای رسانه و گرافیکی با موضوع این شهید والامقام را رایگان دریافت نمائید، خواهشمندیم با توجه به هزینه های بالای طراحی گرافیکی حتما این لینک را در اختیار دوستداران و ارادتمندان به شهید قرار دهید، به این امید که نام ما هم در لیست ترویج دهندگان فرهنگ ایثار و شهادت ثبت گردد. http://soleimani.heyat.co/graphic.html التماس دعا🌷
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۷ محبت او با جانش آمیخته شده بود، مگر می شود کسی با دست خودش جانش را از تنش جدا کند؟؟ سرش را روی زانو هایش گذاشت و به بی صدا اشک ریخت، زیر لب نامش را برد... امیر محمد.... من بی تو می میرم! .... به محض اینکه کارش تمام شد، از سالن بیرون زد. اصلاً دلش نمی خواست با او روبرو شود. چند قدمی تا در خروجی فاصله داشت، که صدای دویدن کسی را پشت سرش شنید. گامهایی بلندتر برداشت تا زودتر از شرکت خارج شود، اما صدای پروانه در همان نقطه که ایستاده بود، میخکوبش کرد... _آقای نامدار _پلکهایش را بست و نفسش را در سینه حبس کرد... _باهات کار دارم، فقط پنج دقیقه! سرش را به عقب برگرداند. فقط برای چند ثانیه نگاهش کرد، چقدر پای چشمانش گود افتاده بود! چهره اش خیلی گرفته بود، غم از چشمانش شُرّه می کرد. بغضی که از دیدن حال نزارش در گلویش خانه کرده بود، را قورت داد و با لحنی سرد گفت: بگو‌ می شنوم. _پروانه اما بغضش را پنهان نکرد، نزدیک شد، امیر من هیچ جوره تو کَتَم نمی ره که تو واسه فاصله ی طبقاتی که داریم، با من به هم زده باشی! _مهم نیست تو تو کَتِت می ره یا نه، مهم اینه که من دیگه نمی خوامت. _شبنم اشک در چشمانش خانه کرد، امیر تو راست نمی گی، من مطمئنم هنوزم دوستم داری، مطمئنم... تو چشمام نگاه کن، تو چشمام نگاه کن و یه بارِ دیگه حرفایی رو که زدی تکرار کن. سرش را بلند کرد، اما به چشمان پروانه نگاه نکرد، بلکه نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید، عده ای از کارگرها دارند تماشایشان می کنند، با لحنی عصبی اما آهسته زمزمه کرد: تمومش کن پروانه تمومش کن! کپی ممنوع🚫 ✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۸ دیگر نایستاد، یعنی دیگر توان دیدن شکسته شدن او را نداشت، از آنجا که دور شد. بغض سنگینی که داشت راه گلویش را می بست، دیگر تاب نیاورد و شکست. مرد بود و مردانه گریست، شانه هایش می لرزیدند و صدای هق هِقش در پیچ و تاب جاده گم می شد. وارد خانه که شد، مادرش از چهره ی درهَمش فهمید باید سکوت کند. هر چه این چند روز با او حرف زده بود، نتوانسته بود برای برگشتن به پروانه راضیش کند... پسرش را می شناخت، نه اهل هوسبازی بود و نه اسیر تردید... پس چرا این تصمیم را گرفته بود؟ اگر پروانه را نمی خواست، پس چرا حال و روزش این بود؟! غذایش را هم نخورده بود...به چهره اش دقیق شد، موهای پریشان و صورت اصلاح نکرده اش، رنگ زرد و چشمان قرمزش حاکی از این بود که حال خوبی ندارد. اصلاً این مدت حال هیچ کدامشان خوب نبود. بیشتر از پسرش دلش برای پروانه می سوخت، با اینکه حرفهای تلخی از او می شنید باز هم رهایش نمی کرد، نگرانش بود. مثل الان که زنگ زده بود و از رسیدنش به خانه اطمینان حاصل کرده بود. حرفی از تماس پروانه به امیرمحمد نزد، اما دیگر داشت طاقتش طاق می شد، باید می فهمید چرا امیرمحمد دارد با دستهای خودش زندگیشان را خراب می کند! می دانست دلیل محکمی دارد، اما هر چه فکر می کرد عقلش به جایی قد نمی داد... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
دوستان سلام عذر میخوام پارتها به ترتیب نبودن الان درست شد🌸
با سلام و عرض ارادت با توجه به نزدیکی به سالگرد فرمانده دلها شهید والا مقام حاج قاسم سلیمانی و دغدغه شما برای برگزاری برنامه هایی با شکوه در محله، منطقه و شهر محل سکونت، پیشنهاد می شود از طریق لینک زیر وارد سایت "هیئت" شده و محتوای رسانه و گرافیکی با موضوع این شهید والامقام را رایگان دریافت نمائید، خواهشمندیم با توجه به هزینه های بالای طراحی گرافیکی حتما این لینک را در اختیار دوستداران و ارادتمندان به شهید قرار دهید، به این امید که نام ما هم در لیست ترویج دهندگان فرهنگ ایثار و شهادت ثبت گردد. http://soleimani.heyat.co/graphic.html التماس دعا🌷
📷گزارش تصویری 📌 برگزاری جلسه گروه صالحین گل‌های بهشتی 🌷با موضوع: مسخره کردن 🕌مکان: مسجد جامع نیاسر پایگاه_مقاومت_بسیج_نجمه_نیاسر حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س ناحیه_مقاومت_بسیج_ناحیه_کاشان خبرنگار افتخاری : خواهر حدادی @gharargahesayberiii
| مراسم باشکوه تشییع و بدرقه ۲۲ شهیدگمنام دفاع مقدس 💯 نشر حداکثری @Basijnews_kashan
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۵۹ _مامان، دایی اینام میان؟ _نه دایی گفت نمیتونن بیان. _این چیه پوشیدی؟ _به شومیز سفید مدل خفاشیش نگاه کرد، چشه مگه؟ _خیلی چاق نشونت میده، برو یکی دیگه بپوش. _اما هانی عاشق این لباسه! _به چشمانش دقیق شد، چی؟؟ مگه کجا پوشیدیش که اون دیده؟ _ها...یه یکی از عکسامو که این لباس تنم بوده، پروفایلم گذاشته بودم، اونجا دیده! _معلوم بود که قانع نشده، چون ابرویی بالا انداخت و بدجور نگاهش کرد. اما نیکا راهی آشپزخانه شد، تا میوه ها را بچیند...مامان خوب شد این میوه خوری نقره رو خریدیم،وگرنه خیلی زشت می شد جلوشون. _خوبه خوبه...حالا مگه چه خبرشونه؟ _آقارضا که تازه از خواب بیدار شده بود، به آشپزخانه آمد، _ رامین نیومد؟ _تو راهه داره میاد. _سلام بابا _سلام باباجون. _مهمونا چه ساعتی میان؟ _حدوداً هشت ... ساعت از نُه گذشته بود و هنوز مهمانها نیامده بودند. رامین پوفی کشید و رو به نیکا گفت: سر کار گذاشتنمون؟ _نیکا نگاهی به صفحه ی موبایلش انداخت و با دلهره گفت: میان _آقارضا با رامین مشغول صحبت کردن در مورد روند کارها در شمال شد، انگار از مدیریت رامین اصلاً راضی نبود و حالا داشت گله هایش را بازگو می کرد. _بسه دیگه آقارضا، الان وقت این حرفاست؟ _پس کی وقتشه؟ من به امید پسرت اون همه سرمایه رو گذاشتم واسه این کار، اما هر روز که از طاهری گزارش می خوام میبینم اوضاع خرابتر از روز قبلِ... سرش را کنار گوش رامین گذاشت و با صدایی آهسته گفت: خبر دارم سر و گوشِت می جُنبه! اینجوری کار می کنی؟ صدای زنگ در باعث شد به بحثشان خاتمه دهند. کپی ممنوع🚫 ✍مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم پارت-۶۰🌸 خانواده ی صمدی بودند. ابتدا مادر و پدر هانی بعد هم هانی و خواهرش وارد خانه شدند. با اینکه بیش از یک ساعت دیر کرده بودند، نه عذرخواهی کردند و نه بهانه ای آوردند. انگار از آمدن به این خواستگاری راضی نبودند، مخصوصاً مادر هانی. از بدوِ ورودشان نگاهش را اطراف خانه می چرخاند و با تحقیر همه جا را برانداز می کرد. اما هانی لبخند به لب داشت و با چشمانش دنبال نیکا می گشت. نیکا که وارد جمع شد، پدر هانی سر صحبت را باز کرد. _خوب آقای مَجد، بچه ها که خودشون قبلاً بریدن و دوختن، من که حرفی برای گفتن ندارم، شما اگه صحبتی داشته باشید می شنویم. _آقارضا که از رابطه ی هانی با نیکا خبر نداشت، ابروهایش در هم گره خورد و با عصبانیت به نیکا نگاه کرد. هانی سریع قضیه را ماست مالی کرد و گفت، ببخشید عذر می خوام، آقای مَجد سؤتفاهم نشه، من و نیکا خانم فقط چند باری با هم در حد یه آشنایی مختصر حرف زدیم، همین. نیکا نفس حبس شده اش را بیرون داد، اما مادر هانی پشت چشمی نازک کرد و گفت: به هر حال، ما الان به اصرار هانی اینجاییم. رامین با نگاهش برای نیکا خط و نشان می کشید و این وسط فقط عالیه خانم بود که مُدام لبخند می زد و با چشم و اَبرو به رامین و آقارضا می فهماند، اَخم هایشان را باز کنند. بالاخره خانواده ی صمدی البته با اِکراه از نیکا خواستگاری کردند. نیکا که روی ابرها بود و اصلاً به جز هانی و آرزوهایش به هیچ چیز دیگر فکر نمی کرد. اما بعد از رفتنشان پدرش و رامین خشم فرو خورده شان را سرش خالی کردند. نزدیک بود آقا رضا، مردی که آرامشش زبانزد بود... کپی ممنوع🚫 ✍فاطمه سادات مُروّج
📸گزارش تصویری 💠تمرین گروه سرود نوجوانان و کودکان با نام (راهیان کربلا) برای کارگروه امروز‌ در حسینیه با سرگروهی خانم رمضانی. مکان: کتابخانه ی عمومی روستای علوی 📆زمان: جمعه٣دیماه ١۴٠٠ 🔸️پایگاه_مقاومت_بسیج_سیدالشهدا_روستای_علوی 🔹️پایگاه_مقاومت_بسیج_حضرت_مریم 🔸️حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_روح_الله 🔹️حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب 🌈کار_گروه_هم_اندیشان_منطقه_اردهال خبرنگار بسیجی: خانم جعفری علوی @gharargahesayberiii