#گزارش_تصویری:
موضوع برگزاری کلاسهای آموزشی،وهنری..... فن بیان قصه گویی دربین دانش آموزان و خواندن کتابهای داستان و صحبت پیرامون داستانهای خوانده شده وهمچنین آموزش و
تزئين و نحوه سبز کردن خوشه های گندم. در روزهای پایانی سال 🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#پایگاه_بسیج_حضرت_فاطمه_الزهرا
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
حلول مبارک ماه شعبان المعظم، ماه پیامبر اعظم(ص) مقدمه ماه میهمانی خدا بر آقا امام زمان(عج) و همه مسلمین جهان مبارک و خجسته باد.✨🌟🌟✨✨🌟✨🌟🌟🌟🌟✨بمناسبت اول ماه شعبان برگزاری حلقه صالحین نوجوانان شهید حبیب اله احمدی
با موضوع زکات وآموزش عملی وضودربین دانش آموزان
زمان:١٣اسفندماه١۴٠۰
مکان پایگاه روستای ویدوجا
#پایگاه_بسیج_حضرت_فاطمه_الزهرا
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۰۹
#نیکا
_می دونی چیه فرزاد.
_ چیه؟؟
_همیشه از مَردهای ریشو بدم میومد، بین خودمون باشه حتی نسبت به امیرمحمد هم حس خوبی نداشتم.
_ فرزاد دستی به ریش هایش کشید و گفت: آهان فهمیدم از وقتی که با من آشنا شدی نظرت عوض شد؟
نیکا نگاهی به صورت گرد و ریش های مشکی او انداخت و با خنده گفت: نه!
_پس چی؟
_از اون روزی که واسه اولین بار اومدم نور الشهدا، با دیدن عکس شهید بابایی زاده نظرم عوض شد.
میدونی چرا اون عکس نظرمو جلب کرد؟
_ چرا؟
_ باورت میشه فرزاد، شب قبل همون روزی که اومدم نور الشهدا اون عکس و توی خواب دیده بودم!
_ چه جالب! خب؟
نیکا نگاهی به فرزاد که داشت دومین ساندویچش را هم گاز می زد کرد و گفت: خب که خب، چقدر می خوری؟!
منو به حرف گرفتی و همینجوری داری میخوری! فرزاد من شوهرِ چاق دوست ندارما.
_ منم درست مثل تو... زن لاغر مُردنی دوست دارم!
نیکا با شنیدن این حرف به سمتش خیز برداشت، میخوای بگی که من لاغر مُردنی ام؟!!
فرزاد فقط دستم بهت برسه!
گفت، اما دستش به او نرسید...
چون سریع بلند شد و نفس زنان از لا به لای درختان سر سبز پارک فرار کرد.
_وایسا ببینم...
_از همان فاصله در حالی که ته مانده ی ساندویچش را داخل دهانش می گذاشت، صدایش کرد: نیکا هر چی زده بودم پرید، بذار حداقل بیام نوشابه مو بردارم.
_نیکا با اَخم فقط نگاهش میکرد.
_لقمه اش را قورت داد و در حالی که می خندید، گفت: باشه قهر نکن، نوشابه ی منم تو بخور...
بعد هم در حالی که سعی می کرد شبیه دکتر تغذیه ای که نیکا مجبورش کرده بود به جلسهبه جلسه مشاوره هایش برود، حرف بزند...
کپی ممنوع🚫
✍مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۰🌹
به جلسه مشاوره هایش برود، حرف بزند، اَبروهایش را بالا داد و گفت: فقط مواظب باش چاق نشی! شکمش را کمی بیرون داد و به خودش اشاره کرد: چون تجربه نشون داده هر یک کیلو اضافه وزن یکسال زمان میبره تا کم بشه.
نیکا که از ژستی که فرزاد گرفته بود، حسابی خنده اش گرفته بود، سری تکان داد و برگشت سر جایش روی همان نیمکت نشست.
فرزاد هم که دید اوضاع آرام شده راهِ رفته را برگشت.
در حالی که دستش را روی سینه اش گذاشته بود زیر لب گفت: خیلی مخلصیم و کنارش نشست.
نیکا لبخندی زد و گفت:
_الان سیری یا هنوز گرسنه ته؟
_فرزاد در حالی که سعی داشت از پوسته ی شوخش که بیشتر اوقات در آن فرو می رفت، بیرون بیاید، لب زد: آره بابا، من سیر شدم. تو چی؟ ببخشید نشد بریم رستوران.
_نیکا نگاه پر مهری به صورت او انداخت و جواب داد: غذا خوردن کنار تو، از بودن تو شیک ترین رستورانهای دنیا هم لذت بخش تره!
می دونی فرزاد، تو بهم ثابت کردی زندگی رو میشه اون قدر قشنگ کرد که بتونی از لحظه لحظه ش لذت ببری.
این جملات را گفت و به فکر فرو رفت... چقدر فاصله بود از رفتار فرزاد تا رفتار هانی! از رفتارها و برخوردهای محترمانه ی خانواده ی فرزاد تا برخوردهای تحقیرآمیزِ خانواده ی هانی!
اینکه می گویند انسانها با انتخابهایشان همه چیز آینده ی خود را رقم می زنند، حرف درستی است. ارزش و احترامی که الان نیکا هم در خانواده ی خودش و هم در خانواده ی فرزاد داشت، حال خوبِ دلش، اُمیدش به آینده... همه و همه ثمره های انتخاب عاقلانه و درستش بودند.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
#گزارش_تصویری📷
#نمازجمعه
#توسط امام جمعه موقت دکترسیداحمدحسینی امام جماعت روستای حستارود
#تاریخ:۱۴۰۰/۱۲/۱۳
#پایگاه_بسیج_مطهره_
#پایگاه_بسیج_جوادالائمه_
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
#گزارش تصویری📷
#برنامه های هفتگی مساجدروستای حسنارود
#محله اسلامی تنظیم شده توسط روحانی روستادکترسیداحمدحسینی وجمعی ازهیت امنا مساجدوپایگاه برادران وپایگاه خواهران روستای حسنارود
#پایگاه_بسیج_مطهره
#پایگاه_بسیج_جوادالائمه_
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
❇️مراسم جشن میلاد باشکوه *حضرت محمد(ص).*
*امام حسین علیه السلام و حضرت ابوالفضل العباس* علیه السلام در حسینیه مسجد جامع باریکرسف
✳️همراه با نماز جماعت
✳️سخنران حجت الاسلام والمسلمین اقای *شیخ داوود* *رمضانی*
✳️مدیحه سرایان جناب اقای *میرجعفری و اقای مجتبی عبدلی*
✳️همراه با گروه *سرود ققنوس* *اردهال*
✳️ همراه با دکلمه خوانی زیبای، نوجوان
بسیجی خانم *مریم* *پورحسینی*
✳️همراه با اطعام ،بانی شام جناب *علی اقای پورحسینی*
#پایگاه_بسیج_عقیله_النساء
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
پویش به _تو_از_دور_سلام
دختران گل و مهربان پایگاه سمیه 🌼🌸🌼
باتوجه به نزدیک شدن به ولادت باسعادت سرور و سالار شهیدان ،امام خوبی ها ،امام حسین (ع) 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
درنظر داریم همراه باهم پویش سلام برامام حسین (ع) را برگزار کنیم .قطعا که جواب سلام های تک تک شما مهربانان را امام حسین(ع) پاسخگو خواهند بود🌺🌸🌺🌸🌺
پس لطفا جهت شرکت در این پویش فیلم های خودرا در حال سلام بر امام حسین(ع) تا شنبه بعد از ظهر (۱۴۰۰/۱۲/۱۴)به صفحه ی شخصی بنده ارسال نمایید.(۰۹۱۳۷۸۶۷۷۳۷)
دست ادب بر سینه می گذاریم و می گوییم :
🌺السلام علی الحسین
🌺وعلی علی بن الحسین
🌺وعلی اولاد الحسین
🌺وعلی اصحاب الحسین
🖊لطفا فیلم های خودرا به صورت افقی بگیرید .
نکته:
۱_ در فیلمی که ارسال میکنید نوشته شود:ندای فطرت،پ سمیه،ح حضرت زینب،ن سپاه کاشان.
۲_ به قید قرعه و به نیت پنج تن به پنج نفر هدیه ای تقدیم خواهد شد
#به_تو_از_دور_سلام
#پایگاه_مقاومت_بسیج_سمیه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
#شهید_محمد_تقی_صناعتی
🕊✨راهی به آسمان✨🕊
🤲مراسم مناجات خوانی دعای کمیل در جوار شهدا
🌹یادبود شهدای روستای کمال الملک
🌹و سالگرد شهید محمد تقی صناعتی
🎤با نوای کربلایی مصطفی نیک نهاد
💠پنجشنبه ۱۴۰۰/۱۲/۱۲ ساعت ۲۲/۳۰
💠گلزار شهدای دارالسلام
هیئت حضرت ابوالفضل (ع)
🇮🇷پایگاه_امام_محمد_باقر(ع)
حوزه_حضرت_روح_الله
🇮🇷 پایگاه_بصیرت_خواهران
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
#جلسه_شورا_پایگاه
✅برگزاری آخرین جلسه شورای پایگاه #بصیرت ۱۴۰۰
👈باحضور اعضای شورا
🏡مکان:پایگاه #بصیرت
⏰زمان:۱۴۰۰/۱۲/۱۲
.
.
.
🇮🇷 پایگاه_بصیرت_خواهران
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
# گروه سرود ققنوس اردهال بمناسبت بعثت پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم
#پایگاه_مقاومت_بسیج_عقیله_النساء
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
درخشش تکواندوکاران با استادی خانم مسلمی ،سالن حضرت زینب (س) در مسابقات شهرستانی کاشان و
کسب سه مدال طلا توسط خانم ها:
حانیه پور بافرانی🥇
کیانا صفری🥇
هستی سیفی پژوه🥇
همچنین کسب مدال نقره توسط خانم زینب سادات توسلی طبایی🥈
#پایگاه_مقاومت_بسیج_ریحانه_النبی
#پایگاه_مقاومت_بسیج_صاحب_الزمان
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
برگزاری حلقه ی شورا به منظور برنامه ریزی برای فعالیت های نوروزی.
زمان: پنج شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۰
مکان: آستان مقدس حضرت سلطان محمود بن امام محمّد باقر
#پایگاه_مقاومت_بسیج_حضرت_مریم
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
کارگروه آموزش و تربیت
با حضور مسئولین پایگاههای مقاومت
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
کارگروه اجتماعی و سازندگی
با حضور معاونت سازندگی و اجتماعی پایگاههای تابعه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
کارگروه تعلیم و تربیت
با حضور معاونت تعلیم و تربیت پایگاههای تابعه
#حوزه_مقاومت_بسیج_حضرت_زینب_س
@gharargahesayberiii
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۱
#امیرمحمد
امروز قرار بود جواب آزمایش آماده شود، اما چون سر کار بود نتوانسته بود برای گرفتن جواب به آزمایشگاه برود.
می دانست دکتر این کار را انجام داده است، هر چه با او تماس می گرفت، پاسخ نمی داد.
از سر کار مستقیم به بیمارستان رفت تا حضوری از او بپرسد.
روبروی بیمارستان توقف کرد.
پیاده شد، از اتاقک نگهبانی گذشت و به داخل سالن بیمارستان قدم گذاشت.
به ایستگاه پرستاری رفت.
_سلام
_سلام آقای نامدار، بفرمایید.
_دکتر زرین کجان؟
_اتاق نوزادان هستن، الان پیجشون میکنم.
_ممنون
چند دقیقه ای طول کشید تا دکتر خود را به ایستگاه پرستاری رساند.
احوال پرسی که کردند، امیرمحمد از جواب آزمایش سؤال کرد.
دکتر او را به اتاقش دعوت کرد، بریم تو اتاق تا بگم.
_جواب و گرفتین؟
_آره
_خب؟
_آهی کشید، نمیدونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!
_چطور؟
_جواب آزمایش مثبته اون خانم مادر واقعی پروانه است.
_جدی؟! به سوسن خانم هم گفتین؟
_آره از صبح که فهمیده آروم و قرار نداره، مدام داره به من زنگ می زنه.
_حالا چیکار کنیم؟ کِی به اون خانم خبر بدیم؟
_همین امروز، بالاخره اونم چشم انتظاره، زحمت این کار با تو امیر.
_چشم
_فقط بهش بگو سوسن حال روحی مناسبی نداره، ازش بخواه بهش زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه، بلکه آروم بگیره.
_باشه، همین امروز عصر میرم.
ناهارش را که خورد، به بهانه ای از خانه بیرون زد و راهی شهرستان شد.
از اینکه تلاشهایشان بی ثمر نمانده بود و پروانه به آرزویش می رسید، خیلی خوشحال بود.
یکساعت بعد پشت در خانه ی زهرا خانم، البته «مادر پروانه» بود.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۲
دستی به موهایش کشید و زنگ خانه را فشرد.
زهرا خانم با دیدن امیرمحمد از صفحه ی مانیتور آیفن، سریع درب را باز کرد و سراسیمه به سمت در وردوی رفت.
درست است که سالها بود که کارش انتظار بود، اما این مدت بی قراریش چند برابر شده بود و فقط گوشش به زنگ بود تا خبری را که چشم به راهش بود بشنود.
_سلام
_سلام، بفرمایید.
هنوز امیرمحمد در چارچوب در قرار داشت که زهرا خانم بی طاقت پرسید: _جواب آزمایش آماده شده؟
_بله
نفس در سینه اش حبس شده بود و با چشمانش به امیرمحمد التماس می کرد که زودتر خبری را که برای گفتنش آمده بود، بیان کند...
طولی نکشید که امیرمحمد سکوت چند ثانیه ای بینشان که برای او به اندازه ی یک سال طول کشیده بود، را شکست و گفت:
_جواب مثبت بود... پروانه دختر شماست.
حسی عجیب وجودش را فراگرفت، احساس می کرد در خلعی ناب فرو رفته است، یا جایی میان آسمان و زمین قرار گرفته است!
جایی که شک نداشت بهترین جای دنیاست، یقین اینجایی که قرار داشت آغوش خدا بود، آغوش خدا بود...و ثمره ی دعاها و اشکهایی که در این سالها به درگاه او کرده بود!
تک تک ثانیه های سالهای سخت پشت سر گذاشته اش مقابل چشمانش نمایان شد...
سالهایی که دلتنگی کمترین عذابی بود که قلب تنهایش بارش را به دوش می کشید و حسرت بزرگترینش!
_در حالی که لبخند روی لبهایش نقش بسته بود، سیل اشک از چشمانش جاری شد... بریده بریده گفت: خوش...خَ...بر باشی ما...در
_امیرمحمد که شاهد دگرگونی حالش بود و لرزش دستهای به آسمان بلند شده اش را تماشا می کرد، صدایش کرد...
_زهرا خانم، حالتون خوبه؟
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۳
_سرش را به سمت پایین حرکت داد و زیر لب گفت: آره...آره خوبم، کِی... کِی می تونم ببینمش؟؟
_می بینیدش، حالتون رو درک میکنم، یه کم دیگه تحمل کنید، دیگه چیزی تا به دنیا اومدن بچه مون نمونده، همین روزا...
صدای زنگ موبایل امیرمحمد حرفشان را قطع کرد.
ببخشید.
_الو جانم مامان
_کجایی امیر؟
_چی شده؟!
_پروانه حالش بد شده، دارم می برمش بیمارستان خودتو برسون.
_باشه باشه، مراقبش باش مامان
من الان به سوسن خانم هم میگم بیاد بیمارستان.
_باشه پسرم
_با شنیدن نام پروانه دلهره به جانش نشست، با دلواپسی پرسید: چی شده؟؟
_چیزی نیست تاریخ زایمان یه کم جلو افتاده، دکتر احتمالش رو داده بود. من باید برم.
_منم میام.
_اما...
_قول میدم تا حالش مساعد نشده نیام پیشش، خواهش می کنم...این حق منه بعد از این همه سال اونم تو این موقعیت حداقل از حالش با خبر باشم.
_باشه.
همراه مادر پروانه حرکت کردند، اما تا آنها برسند عمل سزارین انجام شده بود و به جای امیرمحمد، دکتر برگه ی رضایت نامه ی عمل را امضا کرده بود.
به بیمارستان که رسیدند، دکتر، سوسن خانم، مادر امیرمحمد، عالیه خانم و نیکا پشت در اتاق عمل منتظر آمدن پروانه بودند.
_امیرمحمد جلو رفت، چی شد؟
_ناهید خانم جوابش را داد، نگران نباش خدارو شکر حالشون خوبه.
طولی نکشید که بچه را زودتر از پروانه از اتاق خارج کردند، همه دورش را گرفته بودند و با ذوق او را نگاه می کردند.
و اما امیرمحمد! برای او لحظه ای شیرین تر از این در دنیا وجود نداشت، لحظه ای که ثمره ی عشقشان را مقابلش ببیند.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
بسم الله الرحمن الرحیم
پارت-۲۱۴
نزدیک شد و پسرکش را بغل کرد.
لبخند روی لبهای همه نشسته بود.
تنها کسی که اشک می ریخت و ناباور بچه را نگاه می کرد مادر پروانه بود، بی شک این موقعیت، این نوزاد... او را به یاد خاطرات تلخ گذشته می انداخت، به یاد شبی که هوشنگ با سنگدلی نوزاد تازه به دنیا آمده اش را از او جدا کرده بود و به جایش یک دنیا غم به آغوشش هدیه داده بود...
چه شب سختی!
همان طور که خیره به بچه نگاه می کرد از حال رفت و کف سالن افتاد.
سوسن خانم و زهره که همان لحظه از راه رسیده بود، او را از جا بلند کردند و با کمک پرستاران به اورژانس بیمارستان بردند.
با تزریق سِرُمی حالش بهتر شد، به محض اینکه چشمهایش را باز کرد، سراغ پروانه را گرفت و از جا بلند شد.
نیم ساعتی بود که پروانه را به اتاقش منتقل کردند.همه دور تختش را گرفته بودند.
امیرمحمد کنارش ایستاده بود و با لبخند به او نگاه می کرد.
به سمتش خم شد و آهسته کنار گوشش گفت: خوبی عزیزم؟
پلکهایش را به سمت پایین حرکت داد، امیر بچه مون سالمه؟
_آره، خدارو شکر سالمه
_کجاست؟
_مامانت رفته بیاردش.
_پسره دیگه؟
_خندید، آره خیالت راحت، بازم تو بُردی!
_لبهایش به لبخند باز شد، اما به ثانیه نکشیده صورتش را از درد جمع کرد و گفت:اسمش و چی بذاریم؟
_طبق قرار این مسئولیت خطیر به شما واگذار شده.
_من خیلی وقته که اسمشو انتخاب کردم...
_خب؟؟
_تصمیم گرفتم به حُرمت امام حسین(ع) و به یاد عموی شهیدت، اسم پسرمون رو بذاریم «حسین»
_با شنیدن این اسم لبخندی زیبا مهمان لبهایش شد و زمزمه کرد: حسین... اسم قشنگیه.
کپی ممنوع🚫
✍فاطمه سادات مُروّج
#پایگاه_حضرت_نرجس_س_
سلام وادب خدمت همراهان گرامی🌸
و تبریک ویژه به مناسبت میلاد با سعادت آقا امام حسین علیهالسلام🌸
نکتهای که برای من خیلی جالبه اینه که کاملا اتفاقی پارت اسم گذاری پسر امیرمحمد و پروانه به نام زیبای «حسین» امشب که شب میلاد آقا امام حسین(ع) هست، قسمت شد براتون در کانال بارگذاری بشه👌
ممنون از نگاه قشنگتون❤️
شبتون بهشت🌸