eitaa logo
قرارگاه‌حوزه حضرت زینب(س)‌‌کاشان🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸🇵🇸
578 دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
3.9هزار ویدیو
172 فایل
#جهاد_تبیین، علاج پروپاگاندای دشمن علیه جمهوری اسلامی است.۱۴۰۱/۱۰/۱۹ اماما فقیه شدی افتخار نکردی _فیلسوف شدی افتخار نکردی _اما به بسیجی بودند افتخار کردی
مشاهده در ایتا
دانلود
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃کشاورزی تعدادی توله سگ داشت و قصد داشت آنها را بفروشد. ا 🍃علامیه ای درست کرد و در حال نصب آن بود که احساس کرد کسی لباس او را می کشد. برگشت دید که یک پسری کوچک است. 🍃پسرک گفت: «آقا، من میخوام یکی از توله سگ های شما را بخرم.»کشاورز گفت: «این توله سگ ها از نژاد خوبی هستند و باید پول خوبی براشون بدی.» 🍃پسرک دستش را کرد تو جیبش و تعدادی سکه داد به کشاورز و گفت: «من 39 سنت دارم. این کافیه؟»کشاورز گفت: «آره، خوبه» و بعد سوتی زد و سگ مزرعه را صدا کرد. سگ از لانه بیرون آمد و به دنبالش چهار تا توله پشمالو بیرون آمدند. 🍃 پسر قطار توله سگ ها را دنبال می کرد و چشم هایش برق می زد. در حالی که مشغول تماشای توله ها بود متوجه شد چیزی داخل لانه سگ تکان می خورد. 🍃یک توله ی  پشمالوی دیگر نمایان شد که از چهار تای دیگه کوچک تر و ضعیف تر بود. از لبه در لانه پایین افتاد و در حالی که لنگ لنگان قدم بر می داشت سعی می کرد خودش را به بقیه برساند. 🍃پسرک به این آخری اشاره کرد و به کشاورز گفت:«من اونو میخوام.» 🍃کشاورز خم شد و به پسر گفت: «این به درد نمی خوره. اون نمیتونه مثل چهار تا توله دیگه بدوه و با تو بازی کنه.» 🍃پسر با شنیدن این حرف کشاورز، پاچه شلوارش را بالا زد و یک آتل فلزی رو به کشاورز نشان داد که پایش را به یک کفش مخصوص وصل می کرد. پسر به کشاورز نگاه کرد و گفت:🔹 «منم نمیتونم خوب بدوم و اون به کسی نیاز داره که درکش کنه🔹 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃عبدالحسین قصاب بود. معروف بود به جوانمرد قصاب. 🍃 میگفتند: عبدالحسین چه خبر از وضع کسب و کار؟ میگفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشه. 🍃هیچکس دو کفه ترازوی عبدالحسین را مساوی ندیده بود، سمت گوشت مشتری همیشه سنگین تر بود. 🍃 اگر مشتری مَبلغ کمی گوشت میخواست، عبدالحسین دریغ نمیکرد. 🍃🍃میگفت: برای هر مقدار پول، سنگ ترازو هست. 🍃وقتی که میشناخت که مشتری فقیر است، نمیگذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. 🍃مقداری گوشت میپیچید توی کاغذ و میداد دستش.‌ کسی که وضع مالی خوبی نداشت یا حدس میزد که نیازمند باشد یا عائله زیادی داشت را دو برابرِ پول مشتری، گوشت میداد. 🍃 گاهی برای این که بقیه مشتری ها متوجه نشوند، وانمود میکرد که پول گرفته است. 🍃گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را میبرد سمت دخل و دوباره همان پول را میداد دست مشتری و میگفت: بفرما مابقی پولت. 🔹 عزت نفس مشتریِ نیازمند را نمیشکست... 📚 شهید عبدالحسین کیانی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃حکیمی مشغـول نوشتن با مـداد بود. 🍃کودکی از او پرسيد: چه می‌نويسی؟ 🍃حکیم لبخنـدی زد و گفت : مهم تر از نوشتـه هايم ، مـدادی است کـه با آن می‌نويسم ،🍃 وقتی بزرگ شدی مـثل اين مـداد شو! پسر تعجب کرد! چون چيز خاصی در مداد نديد! 🍃حکیـم گفت پنج خصلت در اين مداد هست. سعی کن آن‌ها را بدست آوری 🍃اول: می تـوانی کارهـای بـزرگی کنی، اما فـراموش نکنی دستی وجود دارد که حرکت تو را هدايت میکند و آن دسـت خـداست! 🍃 دوم : گاهی بـايد از مداد تـراش استفاده کنی ، اين باعث رنج مداد میشود، ولی نوک آن را تيز می کند. پس بدان رنجی که می بری از تو انسان بهتری می سازد! 🍃سـوم: مداد هميشه اجازه می‌دهد که برای پاک کـردن و تصحیح اشتباه از پاکن استفـاده کنیم ، پس بـدان که تصحيح يک کار خطا، اشتباه نيست! 🍃 چهارم : چـوب مداد در نـوشتن مـهم نيست، مهم مغز مداد است که درون این چوب است ، پس هميشه مراقب درونت باش که چـه از آن بيرون می آيد! 🍃پنجم: این که مداد هميشه از خـود اثـری باقی می گـذارد ، پس بدان هر کاری در زنـدگی ات می کنی ، ردی از آن بجا میماند، پس در انتخاب اعمال و رفتارت دقت کن! ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃جنایتکاری که آدم کشته بود، در حال فرار با لباس ژنده خسته به دهکده رسید. 🍃چند روزچیزى نخورده بود و گرسنه بود. 🍃جلوى مغازه میوه فروشى ایستاد و به سیب هاى بزرگ و تازه خیره شد، اما پولى براى خرید نداشت. 🍃دودل بود که سیب را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن را گدایى کند. 🍃 توى جیبش چاقو را لمس مى کرد که سیبى را جلوى چشمش دید! چاقو را رها کرد... 🍃سیب را از دست مرد میوه فروش گرفت. میوه فروش گفت: «بخور نوش جانت، پول نمى خواهم.» 🍃روزها، آدمکش فرارى جلوى دکه میوه فروشى ظاهر میشد. 🍃و بى آنکه کلمه اى ادا کند، صاحب دکه فوراً چند سیب در دست او میگذاشت. 🍃 یک شب، صاحب دکه وقتى که مى خواست بساط خود را جمع کند، صفحه اول روزنامه به چشمش خورد. عکس توى روزنامه را شناخت 🍃.زیر عکس نوشته بود: «قاتل فرارى»؛ و جایزه تعیین شده بود. 🍃میوه فروش شماره پلیس را گرفت ... 🍃موقعی که پلیس او را مى برد، به میوه فروش گفت : «آن روزنامه را من جلو دکه تو گذاشتم . 🍃 دیگر از فرار خسته شدم. هنگامى که داشتم براى پایان دادن به زندگى ام تصمیم مى گرفتم به یاد مهربانی تو افتادم. 🔹بگذار جایزه پیدا  کردن من، جبران زحمات تو باشد🔹 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🌷 قرار بود سپاه آزمونی برگزار کند که برای محمد خیلی مهم بود 🍃. برای همین چند ماهی مرخصی گرفته بود تا حسابی مطالعه کند. ا🍃ما آزمون هم‌ زمان شد با مریضی مادرش. 🍃 بر خلاف تصور خیلی‌ها، محمد قید امتحان را زد! دنبال مریضی مادرش را گرفت و وقتی بستری شد، یک ماه و نیم رسیدگی به امورش را به عهده گرفت. 🍃رفته بود ویلچر گرفته بود تا مادر را در حیاط بیمارستان بگرداند. 🍃 بار ها مادر را بر دوش گذاشته و از پله‌های بیمارستان آورده بود پایین! همه‌ جوره پای کارهای مادر ایستاد. 📚 شهید محمد گرامی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃نام شیخ فضل الله نوری را حتماً شنیده‌اید. 🍃 نوه‏ ایشان رئیس توده‏‌ای‌های‌ ایران بود. 🍃 ایشان پسر هرزه‏‌ای داشت که وقتی شیخ فضل الله را دار می‌زدند، در پای دار، کف می‌زد و می‌رقصید! 🍃 در زندان قبل از اعدام، کسی به ایشان گفته بود: 🍃که شما چرا پسرتان این‌قدر هرزه شده است؟! 🍃 ایشان فرمود: می‌دانستم هرزه می‌شود، 🍃چون در نجف بودم و مادرش شیر نداشت، 🍃دادیم به زنی تا به او شیر بدهد. بعداً فهمیدم او زن هرزه‏‌ای (زناکاری) بوده و به امیرالمؤمنین (ع) توهین می‌کرده و فحش می‌داده است و شیری که این ناصبی در حلق بچه من ریخته، از این بهتر نمی‌شود! 📚 به نقل از حجت‌الاسلام و المسلمین قرائتی، درس‌هایی از قرآن ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🔹داستان مرتاض هندی و امام زمان عج!🔹 🍃. استاد ما حجت الاسلام تهرانی 🍃میگفت دوران نوجوانی در محضر سیدعبدالکریم کشمیری بودیم این داستان رو زبان خود ایشون شنیدیم 🍃آیت الله کشمیری می‌فرمود در هند یه مرتاضی بود، این توانایی رو داشت که اگر اسم شخص و مادرش رو بهش میگفتیم، بهت میگفت که طرف زنده‌س یا مرده و کجا دفنه. 🍃ازش چند نفر رو پرسیدیم کاملا درست جواب داد. 🍃 مثلا آیت الله بروجردی رو پرسیدیم، گفت: کُم کُم. منظورش قم بود. 🍃یعنی قم هستش 🍃پرسیدیم زنده‌س یا مرده، گفت مرده. 🍃آیت الله کشمیری اهل کشمیر بود و زبان هندی رو بلد بود 🍃این مرتاض این توانایی رو داشت که بفهمه منظور ما چه کسی هست. 🍃چون مثلا اسمها خیلی مشترک هستش، شاید تو کل دنیا چندهزار آدم وجود داشته باشه که  اسمش محمد باشه و اسم مادرش هم مثلا فاطمه. ولی این شخص میفهمید معنا و منظور چه کسی هست. این قدرت رو داشت که شرق و غرب عالم رو ببینه و میگفت شخص کجاست و آیا روی خاک هست یا زیر خاک 🍃آیت الله کشمیری گفت دیدیم وقت خوبیه ازش درباره امام زمان(عج) بپرسیم ببینیم حضرت کجاست و مرتاض چی میگه. 🍃گفتیم مهدی فرزند فاطمه. 🍃 مرتاض یکم صبر کرد و گفت چنین کسی رو متوجه نشدم. 🍃 اونی که منظور شماس این اسمش نیست. ماهم دیدیم اشتباه گفتیم، اسم امام زمان محمد هستش، مهدی لقب حضرته، مادر حضرت مهدی هم باید نرجس بگیم نه حضرت زهرا(س) 🍃به مرتاض گفتیم، محمد فرزند نرجس. دیدیم مرتاض بعد از چند لحظه مکث، رنگ و روش عوض شد و یکم جا خورد و کمی عقب رفت چندبار گفت این کیه؟ این کیه؟🍃 گفتیم چطور مگه؟ 🍃اینجای تعریف کردن داستان که رسید آیت الله کشمیری شروع کرد به گریه کردن 🍃به مرتاض گفتیم این امام زمان ماست. گفت هرجای عالم که رفتم این شخص حضور داشت، همه جا بود. جایی نبود که این شخص نباشه🍃 ✨تعجیل در فرجش صلوات✨ ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃زمانی که من بچه بودم،مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند. 🍃یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده ای مانند صبحانه تهیه کرده بود. 🍃 آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم ببینم 🍃آیا او هم متوجه سوختگی بیسکویتها شده است! 🍃در آن وقت، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد، 🍃لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روزم در مدرسه چطور بود.🍃 خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم  دادم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویتهای سوخته می مالید و لقمه لقمه آنها را می خورد. 🍃یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت ها از پدرم عذرخواهی می کرد 🍃و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که🍃 گفت: اوه عزیزم، من عاشق بیسکویتهای خیلی برشته هستم. 🍃همان شب، کمی بعد که رفتم بابام را برای شب بخیر ببوسم، از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویتهاش سوخته باشد؟ 🍃او مرا در آغوش کشید وگفت:مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز کسی را نمی کشد. 🔹بیایید با این رفتارهایمان زندگی را شیرینتر کنیم🔹 ✍خاطرات عطر خدایی ها ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃700 سال پیش در اصفهان مسجدی می‌ساختند ... 🍃کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری‌های پایانی بودند، 🍃🍃پیرزنی از آنجا رد میشد، ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است ! 🍃کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید ، 🍃🍃کارگر بیاورید ، چوب را به مناره تکیه دهید ، حالا همه باهم ، فشار دهید ، فشااااااااااار !!! 🍃و مرتب از پیرزن می‌پرسید مادر درست شد ؟ 🍃بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . 🍃 کارگران گفتند مگر می‌شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ 🍃 معمار گفت : نه ! ولی می‌توان جلوی شایعه را گرفت ! 🍃 اگر پیرزن می‌رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا می‌گرفت ، 🍃دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد ! 🍃ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم !!! 🍃از شایعه بترسید ! 🍃در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد ... ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🌷 محمدعلی نوزاد دخترش را به مادرش برگرداند و رفت تا وضو بگيرد. 🍃هنگام نماز، مانند هميشه سجاده‌اش را پهن کرد، ولي قبل از اين که نماز بخواند، نوزادش را کنار سجاده قرار داد و پس از مدتی کوتاه، به نماز ايستاد. 🍃همسرش با دقت کارهای محمد علی را زير نظر گرفته بود. 🍃صبر کرد تا نماز او تمام شود و از او 🍃پرسيد: برای چی موقع نماز بچه را گذاشتی کنار سجاده؟! محمد علی لبخندی زد و نگاهی به کودک سه ماهه و سپس به همسرش انداخت و گفت: ببين 🍃خانم! تربيت صحيح فرزند را بايد از همون ماه‌ها و روزهای اول تولد آغاز کرد. 🍃شايد الان اين نوزاد چيزی متوجه نشه، ولی همين که از دوران شيرخوارگی، او را کنار سجاده میذارم، باعث میشه که ذهن و فکر اون به نماز و ذکر و عبادت عادت کنه... 📚 شهید محمدعلی رهنمون ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌⚘ شادی روح شهدا صلوات ⚘ ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙✨✨ 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃 🍃عارفی در نیشابور بود که هرکس او را کوچک‌ترین آزاری می‌داد، به بلایی گرفتار می‌شد. پس مردم شهر همه از او می‌ترسیدند. 🍃روزی جوانی او را دید و گفت: خوشا به حالت، من هم دوست داشتم مانند تو عارف شوم تا دیگران از من بترسند و در پی آزار من نباشند. 🍃عارف تبسمی کرد و گفت: 🍃مَثَل عارف، مانند کسی است که شیری سوار شده. درست است همه از او می‌ترسند ولی خود او بیشتر از همه می‌ترسد. 🍃 چون کوچک‌ترین خطای او باعث دریده شدنش به دست شیری خواهد بود که بر پشتش نشسته است. 🍃هر چقدر به خدا نزدیک‌تر می‌شوی، مردم از تو می‌ترسند و تو از خودت! چون کوچک‌ترین معصیت و خطای تو خدا را بسیار سنگین می‌آید و سخت مجازاتت می‌کند. ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃مرحوم آیت الله سیدمحمدهادی میلانی دچار بیماری معده شده بودند پروفسور بولون جراح حاذق بلژیکی که درآن زمان (۱۳۸۲ ه ق) درشهر مشهد مشغول کار بودایشان راعمل کرد 🍃پرفسور پس ازیک عمل۳ساعته زمانیکه آن مرجع تقلید درحال به هوش آمدن بود، به مترجمش گفت  تمام کلماتی که ایشان درحین به هوش آمدن میگوید را برایش ترجمه کند 🍃ایت الله میلانی درآن لحظات فرازی از دعای ابوحمزه ثمالی را قرائت میکرد 🍃پروفسور برلون بعد ازدیدن این صحنه گفت: 🍃برای مسلمان شدن چه باید بکنم و چه بگویم... 🍃وقتی علت را پرسیدند، 🍃گفت: تنها زمانی که انسان شاکله وجودی خود را بدون این که بتواند برای دیگران نقش بازی کند، نشان میدهد، درحالت به هوش آمدن بعدازعمل است و من دیدم این آقا، تمام وجودش محو خدا بود 🍃درآن حال به یاد اسقف کلیسای کانتربری افتادم که چندی پیش درهمین حالت وپس ازعمل در کنارش ایستاده بودم، 🍃دیدم او ترانه های جوانان آن روزگار را زمزمه میکرد،درآن لحظه فهمیدم حقیقت، نزد کدام مکتب است 🍃طبق وصیت پرفسور،اورادرشهری که قبرمرحوم میلانی بود دفن کردند (مشهد،خواجه ربیع) ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙✨ 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃به شدت عجله داشتم ولی ناچار بودم بخاطر انجام کاری در صف عابر بانک بایستم 🍃اما از بد روزگار یک «عزیز دلی»!!! جلوی ما ایستاده بود هی کارتشو میزد تو، «برداشت صد تومان» رو انتخاب می‌کرد و هی پیغام می اومد 🍃موجودیتون کافی نیست اما بخاطر پشتکار خوبی که داشت باز هم اصرار می کرد که هر جوری شده صد تومن رو از این دستگاه بدبخت بیرون بکشه... بهش می گم آخه گلم!! چرا فکر می کنی با داخل کردن کارت، موجودیت زیاد می شه یه موجودی بگیر هرچقدر بود همونو بکش 🍃هیچی دیگه. بعد از اینکه موجودی گرفتیمو دیدم کلا موجودی نداره تصمیم گرفتم با هم تنهاشون بذارمو برم به کارام برسم 🍃خیلی از ماها تو روابط خانوادگیمون دچار همین مشکلیم. 🍃حسابمون رو برا محبت به اطرافیانمون پر نمی کنیم ولی انتظار داریم ازش برداشت کنیم. 🍃یعنی بدون اینکه به دیگران محبت کنیم انتظار داریم اونا بهمون محبت کنن.🍃 اگه از محبت نکردن اطرافیانت ناراحتی، خودت باید پیشقدم بشی. 🍃انتظار بی فایدست... 🔹رسول اکرم صلی الله علیه و آله وسلم:"انسان به حقیقت و درجه کامل ایمان نمی رسد مگر آنکه آنچه از خوبیها که برای خود دوست دارد، برای مردم هم دوست بدارد".🔹 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃 🍃سلمان فارسی از صحابه ایرانی و مشهور پیامبر اکرم (ص) بود، او انسانی خردمند و طراح اصلی کندن خندق، در جنگ خندق بود که در اواخر عمر خود نیز استاندار مدائن شد. 🍃روزی مردی از اهل شام که بار کاه با خود حمل می‌کرد، به مدائن رسید، نگاه خسته‌اش را به این طرف و آن طرف چرخاند شاید کسی را بیابد و به او کمک کند، وقتی سلمان را دید، او را نشناخت و گفت: های! این بار را بردار! سلمان دسته کاه را بلند کرد، بر سر گذاشت و به سمت خانه آن مرد به راه افتاد. 🍃در بین راه، مردم، سلمان را دیدند که بار کاه را بر روی سر گذاشته و برای آن مرد حمل می‌کند. 🍃کسی از میان مردم با تعجب و سرزنش به آن مرد گفت: هیچ می‌دانی این فرد که بار تو را بر دوش می‌کشد سلمان است؟! 🍃رنگ از روی مرد پرید، بی‌درنگ رفت تا بار را از سلمان بگیرد و در همان حال شروع به عذرخواهی کرد و گفت: ای مهربان، به خدا من تو را نشناختم، چرا چنین کاری کردی؟ و بار را در دست گرفت، اما سلمان بار را از بالای سر پایین نگذاشت و گفت: تا بار را به خانه‌ات نرسانم، آن را بر زمین نخواهم گذاشت. 🔹چو نیکی نمایدت گیتی خدای 🔹تو با هرکسی نیز نیکی نمای منبع: با اقتباس و ویراست از قصص الاخلاق ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃نظافتچی ساختمان یک زن جوان است که هر هفته همراه دخترک پنج ساله‌‌ش می‌آید. 🍃امروز درست جلوی واحد ما صدای تی کشیدنش قاطی شده بود با گپ زدنش با بچه. 🍃پاورچین، بی‌صدا، کاملا فضول رفتم پشت چشمیِ در، بچه را نشانده بود روی یک تکه موکت روی اولین پله‌. 🍃بچه گفت: بعد از اینجا کجا میریم؟ 🍃مامان: امروز دیگه هیچ‌جا. شنبه‌ها روز خاله‌بازیه... 🍃کمی بعد بچه می‌پرسد: فردا کجا میریم؟ 🍃مامان با ذوق جواب می‌دهد: فردا صبح می‌ریم اون‌جا که یه بار من رو پله‌هاش سُر خوردم... بچه از خنده ریسه می‌رود. 🍃مامان می‌گوید: دیدی یهو ولو شدم؟ 🍃بچه: دستتو نگرفته بودی به نرده میفتادیا... 🍃مامان همان‌طور که تی می‌کشد و نفس‌نفس می‌زند می‌گوید: خب من قوی‌ام. 🍃بچه: اوهوم، یه روز بریم ساختمون بستنی... 🍃مامان می‌گوید که این هفته نوبت ساختمون بستنی نیست. 🔹نمیدانم ساختمان بستنی چیست، ولی در ادامه از ساختمان پاستیل و چوب‌شور هم حرف می‌زنند. 🔹بعد بچه یک مورچه پیدا میکند، دوتایی مورچه را هدایت می‌کنند روی یک تکه کاغذ و توی یک گلدان توی راه‌پله پیاده‌اش میکنند که بره پیش بچه‌هاش بگه منو یه دختر مهربون نجات داد تا زیر پا نمونم. 🍃نظافت طبقه ما تمام میشود... دست هم راه میگیرند و همین‌طور که می‌روند طبقه پایین درباره آن‌دفعه حرف می‌زنند که توی آسانسور ساختمان بادام‌زمینی گیر افتاده بودند. 🔹مزه‌ی این مادرانگی کامم را شیرین می‌کند، ❤️مادرانگی‌ای که به زاییدن و سیر کردن و پوشاندن خلاصه نشده،❤️ مادر بودنی که مهدکودک دو زبانه، لباس مارک، کتاب ضدآب و برشتوکِ عسل و بادام نیست. ❤️ ساختن دنیای زیبا وسط زشتی‌ها از مادر، مادر می‌سازد ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ 🔹برخی از دانش آموزان گفتند : 🍃با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند. 🍃در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند. 🍃یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.. 🍃رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان 🍃لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. 🍃بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های 🍃مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. 🍃داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد. 🍃راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟ 🍃بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است! 🍃راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی. 🍃از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. 🍃قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: 🍃همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. 🍃 این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود. ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻗﺪﯾﻢ ﺷﻬﺮﯾﺎﺭﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎﻝ ﻭ ﻣﮑﻨﺖ ﻭ ﺧﺰﺍﺋﻦ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺍﺷﺖ، 🍃ﭘﺴﺮﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻋﺎﻟﻤﯽ ﺩﺍﻧﺎ ﺳﭙﺮﺩ ﺗﺎ ﺗﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ علم بیاموزد 🍃 تاکید نمود که آﻥ ﺍﺳﺘﺎﺩ، ﻫﻢ ﻭ ﻏﻢ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ برای هر چه بهتر تربیت کردن او صرف کند 🍃ﺭﻭﺯﯼ ﺍﻥ ﭘﺴﺮ ﺯﯾﺮﮎ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﺎﺩ ﺧﻮﺩ 🍃ﮔﻔﺖ : 🍃ﻣﺮﺍ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﯿﺎﻣﻮﺯ ﮐﻪ ﻣﻮﺟﺐ ﻧﺠﺎﺕ من درﻫﺮ ﺩﻭ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺸﻮﺩ. 🍃ﺍﺳﺘﺎﺩﺵ ﮔﻔﺖ: 🍃ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﯼ. 🍃ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﺑﻌﺪ ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﻟﺐ ﺑﻪ سخن باز ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﯿﭻ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﻔﺖ. 🍃ﭘﺪﺭﺵ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺣﺮﻑ ﻧﺰﺩﻥ ﭘﺴﺮ نگران شده ﺑﻮﺩ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺳﺨﺘﯽ ﺩﭼﺎﺭ شده او را نزد حکیم برد 🍃ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻔﺖ: 🍃ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺷﮑﺎﺭ ﺑﺒﺮﯾﺪ ﺗﺎ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﺎﺯ ﺷﻮﺩ. 🍃ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﮔﺮﻭﻫﯽ ﻋﺎﺯﻡ ﺷﮑﺎﺭ ﺷﺪ که ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺻﯿﺪﯼ ﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ ﻧﺎﮔﺎﻩ ﺍﺯ لابلایﺩﺭﺧﺘﺎﻥ ﺻﺪﺍﯼ ﻃﻮﻃﯽﺍﯼ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺷﺪ، 🍃ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ: 🍃ﺁﻥ ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ. 🍃ﻃﻮﻃﯽ ﺭﺍ ﮔﺮفته ﻭ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﮐﺮﺩﻧﺪ. 🍃ﺷﺎﻫﺰﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺑﻮﺩ ﮔﻔﺖ: 🍃ﺍﮔﺮ ﻃﻮﻃﯽ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﯽ ﺑﺴﺖ ﺩﺭ ﮐﺎﻡ ﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻔﺲ ﺩﯾﺪﯼ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﻡ ﭘﺪﺭ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﺳﯿﻠﯽ ﻣﺤﮑﻤﯽ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺕ ﭘﺴﺮ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🍃ﭼﺮﺍ ﻣﻬﺮ ﺳﮑﻮﺕ ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺯﺩﻩ ﻭ ﻣﺮﺍ ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩﻩﺍﯼ؟ 🍃ﭘﺴﺮ ﮔﻔﺖ: ﻫﺮ ﮐﻪ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﻣﺎﻧﺪ ﻧﺠﺎﺕ ﯾﺎﻓﺖ، ﺍﮔﺮ ﻟﺐ ﺑﻪ ﺳﺨﻦ ﻧﮕﺸﻮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺳﯿﻠﯽ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻪﺍﻧﺪ: 🔹ﻫﺮ ﺯﯾﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺩﻡ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻭﺳﺖ. 🔹ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺳﺮﺥ ﺳﺮ ﺳﺒﺰ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺑﺮ ﺑﺎﺩ. ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ - فرهنگی . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃بهلول هارون را در حمام دید و گــفت: به من یڪ دیـــنار بدهڪاری طلب خود را می خـــواهــم.​ 🍃هارون گـفت: اجازه بده از حمام خارج شوم من ڪه اینجا عـریانم و چــیزی ندارم بدهــم. 🍃​بهلول گفت: در روز قیامت هم این چـنین عریان و بی چیز خواهی بود پس طلب دنــــیا را تا زنده ای بده ڪه حــمام آخــرت گـرم است و دسـتت خالـــی - ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃فردي نزد حکیمی آمد و 🍃 گفت : خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟ 🔹حکیم با تبسم گفت : 🍃او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ... 🍃تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟ 🔹یادمان نرود هرگز سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...🔹 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃تا به حال به آپارتمان دقت کردی سقف زندگیه یکی، کف زندگی دیگریست!!!! 🍃دنیا به طور شگفت آوری شبیه یک آپارتمان است ؛ 🍃سقف آرزو های یکی، کف آرزو های دیگریست... 🍃چارلی چاپلین میگه: 🍃آدم خوبــــــــــی باش ولی وقتت رو برای اثباتش به دیگران تلف نکن .... ! 🍃 همیشه آنچه که درباره " من " میدانی باور کن , 🍃نه آنچه که پشت سر "من" شنیده ای 🍃" من " همانم که دیده ای نه آنکه شنیده ای ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت . 🍃هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد .  🍃🍃خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن .  طوری که مرد کافر می شنید . 🍃زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد . 🍃دیگر نمی توانست غذا درست کند . 🍃ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد . 🍃مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد . 🍃روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ... 🍃 خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! 🍃من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی 🔹جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند .🔹 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃لقمان حکیم پسر را گفت: 🍃 امروز طعام مخور و روزه دار و هرچه بر زبان راندی، بنویس، شبانگاه همه آنچه را که نوشتی، بر من بخوان، آنگاه روزه ‏ات را بگشا و طعام خور! 🍃شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند... 🍃دیروقت شد و طعام نتوانست خورد. 🍃روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد... 🍃روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع کرد و او هیچ طعام نخورد. 🍃روز چهارم، هیچ نگفت... شب، پدر از او خواست که کاغذها بیاورد و نوشته‏‌ها بخواند. 🍃پسر گفت: امروز هیچ نگفته‌‏ام تا برخوانم. 🍃لقمان گفت: پس بیا و از این نان که بر سفره است بخور... 🍃بدان که روز قیامت، آنان که کم گفته‏‌اند، چنان حال خوشی دارند که اکنون تو داری... ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
💫🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🍃مردی که دوست داشت امیرالمؤمنین علیه السلام را به منزلش میهمان کند، از آن حضرت دعوت به عمل آورد تا امام علیه السلام به منزل او رود و از غذای وی تناول نماید. 🍃امام علیه السلام فرمود: میهمانی تو را به سه شرط می پذیرم. 🍃مرد دعوت کننده عرض کرد: آن سه شرط کدام است؟ 💢امام علیه السلام فرمود: 🔹1 - از بیرون منزل چیزی برای من نیاوری (هر چه در منزل هست همان را حاضر کنی) 🔹2- آنچه در منزل هست برای من بیاوری (خوراک معمول خود را بیاوری) 🔹3 - خانواده ات را به سختی نیندازی. 🍃آن مرد شرایط حضرت را پذیرفت و امام علیه السلام هم به دعوت او پاسخ مثبت داد. 📚بحارالانوار ، ج 75 ، ص 451 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii ┄┄┅┅🍃✿❀🌺❀🍃✿┅┅┄┄
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 💠 عنوان داستان: فرشته ای به نام مادر 🍃وقتی گروه نجات زن جوان را از زیر آوار پیدا کردن او مرده بود. 🍃اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه ، چیز عجیبی دیدند. 🍃زن با حالتی عجیب به زمین افتاده و زانو زده بود . 🍃حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. 🍃ناجیان تلاش می کردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. 🍃چند ثانیه بعد سرپرست گروه دیوانه وار و با لکنت فریاد زد : بیایید ، زود بیایید ! 🍃یک بچه اینجا است !!! بچه زنده است !!! 🍃وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت ، دختر سه یا چهار ماهه ای از زیر آن بیرون کشیده شد. 🍃نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود. مامور نجات وقتی بچه را بغل کرد . 🍃یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده می شد : 🍃عزیزم ، اگر زنده ماندی ، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت. 🍃خداوندا زیباترین لحظات را نصیب مادرم کن که زیباترین لحظاتش را به خاطر من از دست داده است. ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii
🌟🌙🌙 🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 🌷هر موقع كه او به جبهه میرفت، دختر كوچكم گريه میكرد. 🌷آخرين مرتبه كه به جبهه رفت وخداحافظى كرد. صورت دخترش را بوسيد. 🌷هنوز فرصت بود كمى بنشيند كه دخترم به او گفت: بابا برو دشمنامونو بکش . 🌷 محمدرضااشك در چشمانش حلقه زد. به من گفت: اين بچّه احساس مسئوليّت میكند و تو ناراحتى؟ 🌷به اوگفتم: من ناراحت نيستم، چون تازه مرخصی آمدى و هيچ وقت در منزل نيستى. حالا کمی بمون پیش ما. ان شاءاللّه جنگ به سلامتى تمام میشود. 🌷وقتى ازدر خارج شد، مادرم پشت سر او آب ريخت. با يك حالت خاصى برگشت ونگاه كرد كه من در همان حال به زمين نشستم و گفتم: رضا!صورتت را برگردان ، 🌷 گفت: چرا؟ گفتم: ديگر بر نمیگردى برگرد یه باردیگه ببینمت. گفت: بادمجان بم آفت ندارد. رفت و دیگه برنگشت. 🌷هروقت ازش میپرسیدن : چرا جلوى دوربين نمیآيى؟ میگفت: اين با اخلاص انسان منافات دارد. من به جبهه میروم برای رضاى خدا. 🌷شهید_محمدرضا_اسحاق‌زاده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌷شادی روح شهدا صلوات🌷 ༺ꕥ🍃🌼🍃ꕥ༻ . 🌴اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ🌴 @gharargahesayberiii