کتاب:سلیمانی عزیز
#قسمت_چهارم
🔸شب عملیات قبل از اینکه به خط بزنیم آمد و گفت: «من خودم باید همراه نیروها برم.»
خیلی موافق نبودم.
گفتم:« جانشینت رو بفرست.»
اصرار کرد و گفت:«نه باید خودم برم.»
رمز عملیات که اعلام شد همراه نیروها زد به خط.
دشمن آتش شدیدی میریخت.
گردان سلیمانی خط اول را شکستند و راه افتادند سمت خط دوم.
چیزی نگذشته بود چه خبر رسید فرمانده
گردان شهید شده.
چند نفر را فرستادم و گفتم هر جور شده بیاورندش عقب.
توی اورژانس سوسنگر دیدمش بیهوش بود.
تیر دوشکا در راستش راآش و لاش کرده بود و بند به استخوان.
ترکش را خورده بود به سینه اش.
خونریزی داشت .
گفتم آمبولانس بیاید و بفرستندش اهواز.
بیست روز بعد عملیات قاسم را در قرارگاه دیدم.
اهواز برده بودندش تهران و آنجا جراحت دستش را ترمیم کرده بودند.
هنوز خوبِ خوب نشده بود و با دست آویزان به گردن برگشته بود منطقه.
معطل نکردم و همانجا او را با آقای محسن رضای معرفی کردم.
گفتم:«این آقای سلیمانی هم شجاعه هم مقتدر. از پس اداره یک تیپ نیرو به راحتی برمیاد.»
آقا محسن حکم فرماندهی تیپ ثارالله برایش نوشت.
✅قسمت های بعدی رو هم دنبال کنید
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#پایگاه_ام_السادات
#حوزه_حضرت_زینب