کتاب: سلیمانی عزیز
#قسمت_هشتم
🔶تازانو توی برف❄️ بودیم. سوز سرمای اتفاعات حلبچه به استخوان می زد.
داشتیم از قله میرفتیم بالا🏔️. راه انگار تمامی نداشت.
یهو حاجی نشست. صورتش زرد شده بود. حال نداشت.
پرسیدم:« چی شد؟»
گفت:«دیگه نمیتونم راه بیام. پاهام جون ندارن.» از زور کار نه شام خورده بود، نه صبحانه، نه نهار. یادش رفته بود.
خودش گفت.نمیتوانست.واقعاً نمیتوانست راه بیاید.
حسابی ضعف کرده بود. رو کرد به من و گفت:«تا هوا تاریک نشده از همین ارتفاع روبه رو برو پایین.
به بچه ها که رسیدی برای من فقط آب و غذا بیار.»
بعد کف دستش را آورد جلوی من و ادامه داد:«اگر این قدر نون بود می خوردم و جون میگرفتم اون وقت میتونستم بیام.»
با خودم کلنجار. میرفتم.
دیدم نمیتوانم حاجی را آنطورتنها بگذارم.
میان همین کلنجار رفتن ها یادم آمد دوتا پاکت نخود و کشمش روی بادگیرم هست.
جیرههای اضطراری بودند که تا لحظه آخر نباید استفاده میکردیم.
دادمشان به حاجی. نگاه معناداری کرد و خندید.گفت: «خیلی نامردی. تو اینها رو داشتی و چیزی نگفتی؟حتما خودتم می خوردی؟»
گفتم:« نه به خدا حاجی. نگاه کن درشون بسته ست،دست بهشون نزدم.»
دو سه تا مشت از نخود و کشمش را خورد.
حالش که جا آمد راه افتاد.
برف ها❄️ را زیرپا مچاله میکرد و جلو میرفت.
دقیقه بعد خودمان را رساندیم پیش بچه ها.
#قسمت_بعدی_رو_هم_دنبال_کن
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#سلیمانی_عزیز
#معرفی_کتاب
#مهدقران _شکوفه های دانش #پایگاه ام السادات