#خاطره_از_پرستاری_شیردل
🍃🌷شهادت خواهر شهید فوزیه شیردل
🔺سال ۵۸، پاوه در چنگال منافقین و حزب خلق گرفتار بود. دکتر چمران مرد آن سال روزها در مرداد ماه دستور خالی کردن بیمارستان قدس پاوه را داده بود اما فوزیه و دوستانش تا تخلیه کامل بیمارستان دست نگه داشته بودند.
🔺 خطرات آن روز بخوبی در یاد همکاران و دوستان فوزیه نقش بسته و ماندگار شده است: «دکتر چمران گفته بود که زنان از بیمارستان بروند و فقط مردان پزشک و بهیار و پرستار بمانند. نمیخواست زنان اسیر شوند و مشکلی برایشان پیش بیاید.
🔺پرستار وارد اتاق شد و داد زد: بدوئید، مجروحان را ببرید بیرون و ناگهان تعجب کرد و گفت: وا فوزیه تو هنوز اینجایی بیمارستان توی محاصره است، این همه کشته و مجروح دادیم عجله کن.
عذرا با کنایه گفت: فوزیه خانم حالا که داری خودت را برای مهمانی آماده میکنی لطف فرموده چند تا از این خرماها را هم نوش جان بفرمائید چون معلوم نیست این محاصره چند روز طول بکشد. شاید حالا حالاها هم خبری از کمکی که گفتن درراه است نباشد. خود آقای چمران هم گیر افتاده. بیا همین یه خرده خرما را، چند تایش را تو بخور چند تا هم بگذاریم برای ایران خانم محمدی. اصلا از یه ساعت پیش تا حالا معلوم نیست کجاست دو بار تیر از بغل گوشش رفت. همین ظهری هم اگر تیر به کمد کمونه نکرده بود. سرش داغون شده بود. بیا این خرما را بگیر، بیا.
فوزیه گفت: روزه ام، عذرا جان! عذرا داد کشید: فوزیه بیا، بسه دیگه، چت شده دختر! باید توی محوطه، پشت وانت دراز بکشیم تا هلیکوپتر بیاد و ما را ببره. امنیت نیست بدو «خانم محمدی» منتظر ما مونده بدو، الآ نه که بیمارستان را روی سرت خراب کنند، بدو. دقایق بعد ...
🔺 فوزیه شیر دل، عذرا نقشبندی، ایران خانم محمدی ... عقب وانت دراز کشیده اند، چشمها آقا «سید عبدالرحمن» پر از اشک بود وقتی که ملافه ی سفید را روی آنها می کشید. فقط توانست بگوید خدا پشت و پناهتان ...
🔺صدای دو نفر از حزب مجاهد خلق به گوش رسید: هر دو روی تپه ای که بیمارستان را زیرنظر داشته باشند سنگر گرفته بودند.
یکی از آن دو نفر گفت: جمشید، جمشید اونا که عقب تویوتا گذاشتن جنازه نیستن پسر زنده اند .
هوشنگ جواب داد: توکاری به زنده یا مرده بودنشون نداشته باش! گفتن بزن، تو هم بزن کاک جابر گفته، همه فشنگها خلاص، فدای وجودش، زنده باد خلق! فشنگها خلاص، مرده و زنده را بزن رفیق ...
فوزیه با شنیدن صدای هلی کوپتر خودی، از جا بلند شد. دست تکان داد و کمک خواست: «کمک ... ما را نجات بدهید!»
♦️لاله صفت در آسمان جاودان شد
🔺ناگهان رگباری پهلوی فوزیه را شکافت. از درد، عرق بر پیشانی و پشت لبش نشست. اشک گونههایش را خیس کرد و خون کف تویوتا را ... رنگ لالههای دشتی کرد که من در نقاشی های کودکی ام؛ فرشته سپید پوشم را میان آن می کشیدم.
فوزیه شیردل؛ بهیار سپید پوشی چون پرستویی خونین بال از شهری دود زده که بوی نفاق آن را پر کرده بود به سوی آسمان آبی پر کشید. او در حالکیه روزه بود، به ضیافت افطار خداوند نائل شد.
ساعتی بعد دکتر چمران به صورت رنگ پریدهی پرستار جوان که تازه به شهادت رسیده بود، نگاه کرد. تأسف وجودش را پر کرد؛ نالید: «سریع زخمیها و شهداء را از اینجا دور کنید.»
🔺دستور را اجراء کردند. هلیکوپتر از زمین بلند شد. رگبار گلولهها به طرف بدنهی آن، خلبان را دستپاچه کرد. پروانهی هلیکوپتر با تپهی جنوبی برخورد کرد و شکست. هلیکوپتر به زمین نشست و دقایقی بعد دوباره بلند شد. باران گلوله از پشت تپهها به طرفش میبارید.
پرههای آن با دیوارههای تپه برخورد میکرد. یک دفعه کابین متلاشی شد. خلبان و کمکخلبان، وحشتزده و دستپاچه، در صدد نجات جان خود و مجروحان بودند. با ضربهی بعدی پای خلبان و کمکخلبان در داخل کمربند صندلی گیر کرد و بدنشان به بیرون آویزان شد. با لرزش هلی کوپتر و تکانهای شدید، همه مجروحان به شهادت رسیدند.
🔺جسد فوزیه از کابین هلیکوپتر آویزان شد. پاهایش داخل بود و بدنش آویزان شده بود بیرون. روپوش سفید او که سرخ شده بود در هوا تکان میخورد.
https://eitaa.com/gharargahfarhangishahidghadiri