🌷🌸🌷
🌸
🌷
#داستانک 🌸
قرآن روزي دهنده🔷 🔷
نقل ميكنند مردي همواره ملازم در خانه عمر بن خطاب بود تا به او كمكي شود. عمر از او خسته شده، به او گفت: اي مرد، به در خانه خدا هجرت كردهاي يا به درخانه عمر؟ برو و قرآن بخوان و از تعليمات قرآن بياموز كه تو را از آمدن به در خانه عمر بينياز ميسازد. او رفت و ماهها گذشت، ديگر نيامد و عمر او را نديد تا اينكه اطلاع يافت كه او از مردم دور شده و در جاي خلوتي به عبادت اشتغال دارد. (و در ضمن استمداد از درگاه خدا توفيق
تلاش براي كسب روزي حلال يافته و معاش خود را تأمين نموده است. ) عمر به سراغ او رفت و به وي گفت: مشتاق ديدار تو شدم و آمدم از تو احوال بپرسم. بگو بدانم چه باعث شد كه از ما دور گشتي و بريدي؟ او در پاسخ گفت: قرآن خواندم. قرآن مرا از عمر و آل عمر بينياز ساخت. عمر گفت: كدام آيه را خواندي كه چنين تصميم گرفتي؟ او گفت: قرآن ميخواندم به اين آيه رسيدم: «وَ في السَّماءِ رِزْقُكُمْ وَ ما تُوعَدُونَ. »«روزي شما در آسمان است و همچنين آنچه
به شما وعده داده ميشود. »با خود گفتم رزق و روزي من در آسمان است ولي من آن را در زمين ميجويم! براستي بد مردي هستم.
🌸🌷
هدایت شده از تفکرقرانی
🕊🍄🕊
🍄
🕊
#داستانک
🌸درجات ده گانه ایمان
عبدالعزيز قراطيسی میگويد:
امام صادق عليه السلام به من فرمود:
ای عبدالعزی! ايمان ده درجه دارد، مانند نردبان که ده پله دارد و همانند نردبان بايد پله پله از آن بالا رفت.
کسی که در درجه دوم است، نبايد از کسی که در درجه اول میباشد، انتقاد کند و بگويد: تو ايمان نداری. و آدمی که در درجه اول ايمان است، بايد به روش خود ادامه دهد تا برسد به آن کس که در درجه دهم است.
ای عبدالعزی! کسی که ايمانش در مرتبه پايين تر از توست او را بی ايمان ندا! تا کسی که ايمانش بالاتر از توست، تو را بی ايمان نداند.
وقتی که ديدی کسی پايين تر از
توست او را با مهر و محبت به درجه خود برسان و چيزی را که تاب و تحمل آن را ندارد، بر او تحميل مکن! تا او را بشکنی و اين کار خوب نيست. زيرا هر کس دل مؤمنی را بشکند بر او واجب است شکستگی دل او را جبران کند.
آنگاه فرمود:
مقداد در درجه هشتم و ابوذر در درجه نهم و سلمان در درجه دهم
ايمان (که بالاترين درجات ايمان است) قرار داشت.
📚داستان های بحارالانوار
تفکرقرانی
http://eitaa.com/joinchat/965345283Cbefda2c502
🕊
🍄
🕊🍄🕊
🔻داستانی شیرین و جذاب از زندگی امام حسن #عسکری علیه السلام:
🆔 @dastanak_ir
بَختَيشُوعِ حکیم، طبیب متوکل و نصرانی بود. در طب سر آمد روزگار خودش بود. قاصدی از خانه امام عسگری علیه السلام آمد که کسی را بفرستید امام عسگری می خواهند فَصد کنند (از رگ مخصوصی خون بگیرند) بختیشوع یکی از بهترین افرادش را فرستاد و به او گفت این بزرگترین مرد و عظيمترین فردی است که من تابحال دیده ام ، هر کاری را که می گوید انجام بده، از علوم خودت هم در محضر او اظهار فضل مکن.
🔸آن فرد آمد و دید اتاقی را برای پذیرایی آماده کرده بودند ، حضرت فرمودند در اتاق انتظار باشد ، بعد از مدتی صدایش زدند آمد و آماده شد. ظرفی را قرار داده بودند که بزرگ بود و بیش از خون یک انسان در آن جا می شد. فَصَّاد بختیشوع تعجب کرد. دید که حضرت نشستند و فرمودند رگ اَکهَل را بگشای ، نپرسید چرا و بلافاصله رگ را باز کرد. خون آمد و ظرف پر شد. حضرت فرمودند ببند. بعد فرمودند به همان اتاق برو و همانجا باش، با تو هنوز کاردارم. در همان اتاق رفت. این عمل را قبل از ظهر انجام داد.
🔹آنجا ماند تا عصر، حضرت فرموند فَصَّاد بیاید دو باره آمد و دید همان طشت هست و حضرت نشستند و فرمودند روی رگ را باز کن ، باز کرد و دوباره خون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بعد فرمودند برو و منتظر باش. رفت و از او پذیرایی شد تا صبح روز بعد. فرمودند بیا دوباره آمد. برای بار سوم همان طشت بود. حضرت دستشان را گذاشتند و فرمودند رگ را باز کن. باز کرد و مایعی سیال شبیه به شیر از دست حضرت بیرون آمد تا طشت پر شد. فرمودند ببند. بست.
🔸حضرت برخاستند. جامه ای گران قیمت همراه با پنجاه درهم به او دادند. شاید یک فصد یک درهم يا دو درهم اجرتش بود. اما حضرت به او پنجاه درهم دادند. فرمودند که با راهب دیر عاقول در ارتباط هستی؟ خوب است قدر او را بدانی. منظور پیرمرد راهب نصرانی بود که در دیری به نام دیر عاقول زندگی می کرد اما با هیچ کس ارتباط نداشت.
ادامه دارد...
🔻مردم کنار دیر می رفتند. گاهی در طول مدت اگر می خواست یک نفری را بپذیرد از طبقه بالایی یک زنبیلی را پایین می فرستاد نوشته او را بالا می برد. گاهی جواب می داد گاهی نه.
🔸فَصَّاد پهلوی بختیشوع آمد و گفت که آقا من چیزی را دیدم که تا به حال نه دیده بودم و نه شنیده بودم. این آقایی که شما گفتین من بروم برای فَصد، فَصدشان کردم. دوبار آن مقدار خون از ایشان آمد که فکر نمیکردم این مقدارخون در بدن یک انسان باشد. حتی یک بار فصد یک انسان هم آن ظرف را پر نمی کند. ولی دوبار ظرف ایشان پر از خون شد و فرداش به جای خون موادی مانند شیر آمد. بَختیشوع خیلی تعجب کرد و گفت من باید چند روز در کتب قدما نگاه کنم ببینم این مطلب سابقه دارد يا نه؟ اما از این راه به جوابی نرسید. بعد بختیشوع گفت من راهی را می شناسم که خیلی خوب است. چون خود بختیشوع هم نصرانی و راهب بود.
🔹بختیشوع همین فَصَّاد را پهلوی راهب دیر عاقول فرستاد. بالاخره یک علامتی دادند و او آمد. بختیشوع نامه ای نوشته بود و ماجرا را توضیح داده بود. نامه را در زنبیل گذاشتند، بالا برد. بعد دیدند پیرمرد سراسیمه دوید و پایین آمد. گفت کدامیک از شما آن کسی را که از دستش شیر می آمده را دیده است؟ فصاد گفت من هستم. پیرمرد راهب گفت طُوبی لاُمِّک، خوش به سعادت مادری که تو را زاییده که همچنین توفیقی پیدا کرده ای. بعد گفت من را نزد ایشان ببر. با هم راه افتادند و سامرا آمدند. اول سامرا که رسیدند از راهب پرسید برویم منزل استاد بختیشوع؟
🔸گفت نه برویم منزل آن آقایی که از دستش شیر آمده. ساعتی به اذان صبح بود. همینکه در خانه امام حسن عسکری علیه السلام رسیدند غلامی سیاه چهره آمد و پرسید کدامیک از شما راهب دیرعاقول هستید؟ پیرمرد گفت من هستم. غلام گفت تو بیا برویم داخل. قبل از اذان صبح راهب داخل رفت ، صبح هنگام چاشت از خانه امام حسن عسکری(ع) بیرون آمد در حالی که همه لباس های نصرانیت را بیرون آورده بود و یک لباس بلند سفید، پوشیده بود. همه تعجب کردند. بعد به جوان فصاد گفت حالا برویم خانه استادت. خانه بختیشوع آمدند. گویا این پیر مرد، پیر و مراد بختیشوع بود. تا بختیشوع این راهب را با لباس جدیدش از دور دید، به خاک افتاد و بالاخره با التهاب و اضطراب گفت آقا چه چیز شما را از دین نصرانیت بیرون آورد؟
🔅پیر مرد راهب گفت که من اسلام آوردم، اما بدست مسیح، مسیح را دیدم، و مسلمان شدم. بعد بختیشوع این سوال را کرد که آیا در طب کسی را داشته ایم که به جای خون، شير از دستش بیاید؟ گفت عیسی (ع) یک بار فصد کرد، آن هم مقداری كم نه اینقدر از دستش شیر بیرون آمده بود. این راهب همان جا کنار خانه امام حسن عسکری (ع) خادم حضرت بود تا فوت کرد.
ــــــــــــــــ
🚩 هر روز یک #داستانک👇
🆔 @dastanak_ir
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 3️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅بخش سوم: مهمانی رفتن و مهمان نوازی
🌸مهمان مهربان
✅«الحمدلله، خدایا شکر!» پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله دست از غذا کشید. مهمان یکی از دوستانش بود. اهل خانه با لبخند نگاهش می کردند. خانه شان چه قدر باصفا شده بود.
مدتی کنارشان نشست و با آنها به گرمی گفت وگو کرد. وقت رفتن بود. به دوستش گفت: «لطفاً حصیری گوشه اتاق بینداز!» دوست پیامبر شگفت زده شد. «حصیر را برای چه می خواهد؟!» حصیر را انداخت. پیامبر روی حصیر آمد. رو به قبله چرخید و دست ها را بالا آورد: «الله اکبر.» همه با تعجب به هم نگاه کردند. «پیامبر که نمازش را خوانده است! این چه نمازی است؟» پیامبر نمازش را خواند و تمام کرد: «السلام علیکم و رحمه الله و برکاته.» دست هایش را بالا آورد و برای دوستش و اهل خانه دعا کرد. اشک شوق در چشمان مرد و همسرش جمع شده بود. «خدایا! چه مهمان مهربانی!»
🌸سحر بیا خانه ما
✅ماه خدا بود. سایه رحمت آسمان بر سر ساکنان زمین افتاده بود. همه روزه بودند. شهر رنگ خدا گرفته بود. بازار افطاری دادن و سحری دادن داغ بود. هر کسی دوست داشت دوستان و بستگانش را دعوت کند. عرباض به سوی خانه می رفت. حسابی تشنه و گرسنه بود. «سلام علیکُم!» صدا آشنا بود. سرش را چرخاند. نگاهش به روی ماه پیامبر افتاد.
صورتش غرق شادی شد. خستگی و گرسنگی از جانش پر کشید. پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله گفت: «برادر عزیز! امشب برای صرف سحری، به خانه ما تشریف بیاورید.» چشمان عرباض برق زد. «سحر و خانه پیامبر! چه سعادت بزرگی!» پیامبر خداحافظی کرد و رفت. عرباض داخل خانه آمد و بی صبرانه، چشم به راه سحر ماند.
🌸پشتی
✅سلمان وارد خانه پیامبر شد. داخل اتاق بود. سلمان سلام گرمی داد: «سلام علیکُم» «و علیکُم السلام و رحمه الله. چه طور هستی سلمان؟» نسیم سلام پیامبر سیمای سلمان را باطراوت کرد. پیامبر با مهربانی پشتی خود را برداشت و آن را کنار دیوار گذاشت. نگاهی به سلمان انداخت و با مهربانی گفت: «برادر عزیز! لطفاً به این پشتی تکیه بده!» لب های سلمان لبریز از لبخند شد. به پشتی تکیه داد و غرق تماشای پیامبر شد. پیامبر خدا فرمود: «ای سلمان! هر مسلمانی در برابر برادر مسلمانش از جا برخیزد و برای احترام او برایش پشتی بگذارد، خداوند او را می آمرزد»
🌸کم نخورید!
✅«تَق تَق تَق!» پیامبر در را باز کرد: «سلام علیکُم!» «سلام علیکم ای پیامبر خدا! این ظرف برنج را برایتان هدیه آورده ام!» پیامبر ظرف برنج را آرام از دست او گرفت و تشکر کرد. برنج را به خانه آورد. «چه غذای مطبوعی! بهتر است دوستانم را هم دعوت کنم.» پیامبر تصمیم خود را گرفت. دوستان صمیمی اش را صدا زد. مدتی بعد سلمان و ابوذر و مقداد به خانه اش آمدند. سفره آماده شد. پیامبر و میهمانان گرامی اش دور سفره نشستند. عطر مطبوع برنج، اتاق را پر کرده بود. همه با اشتها غذا می خوردند. مهمانان کمی غذا خوردند و بعد دست کشیدند. پیامبر رویش را به سوی تک تک آنها چرخاند: «چقدر زود! شما که چیزی نخوردید! هر کس از شما که ما را بیشتر دوست دارد، بر سر سفره ما بیشتر غذا می خورد».
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
www.amoorohani.com
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc