eitaa logo
قرارگاه رهروان ولایت🇵🇸
357 دنبال‌کننده
924 عکس
457 ویدیو
9.2هزار فایل
.پل ارتباطی با خادم کانال @Sardarhajizadeh313
مشاهده در ایتا
دانلود
روز برادری (کودکان) یک روز پیامبر(ص) مردم مدینه را صدا زد و به آن‌ها گفت: «امروز روز برادری است.» عده‌ای با تعجب به یک‌دیگر نگاه می‌کردند و می‌پرسیدند: - روز برادری؟ یکی می‌گفت: «ما که برادر داریم.» دیگری می‌گفت: «من چهارتا برادر دارم.» دیگری می‌گفت: «من هشت‌تا دارم.» سومی می‌گفت: «ما ده‌تا برادر و خواهریم.» انگار منظور پیامبر را خوب نفهمیده بودند! پیامبر(ص) جلو آمدند و دست هر کسی را در دست دیگری قرار دادند و به هر یک سخنی گفتند: «تو با این برادر باش! تو با آن برادر باش!...» - یعنی ما واقعاً با هم برادریم؟ - خدا فرموده: «افراد باایمان برادر یک‌دیگرند.» - حالا باید چه کنیم؟ - برادر با برادر چه می‌کند؟ هر چه برای خود می‌خواهد، باید برای برادرش دوست داشته باشد... روز باشکوه و بزرگی بود. مردم ناراحتی‌های‌شان را کنار گذاشته بودند و احساس خوش‌حالی می‌کردند. بچه‌ها هم عموهای فراوانی پیدا کرده بودند. نگاه حضرت محمد(ص) به حضرت علی(ع) افتاد. گوشه‌ای تنها ایستاده و غمگین بود. حضرت پرسید: «علی‌جان! چرا غمگین هستی؟» علی(ع) گفت: «شما همه را با هم برادر قرار دادید؛ اما مرا...؟» حضرت محمد(ص) لبخندی زد، قدمی برداشت، جلو آمد، حضرت علی(ع) را در آغوش گرفت و گفت: «غیر از تو، چه کسی می‌تواند برادر من باشد؟ علی‌جان! تو برادر من هستی در دنیا و آخرت.» مرتضی دانشمند مجله پوپک (علیه السلام) 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
مثلِ خورشید (خردسالان) علی باباجانی آدم‌ها خیلی چیزها بلد نبودند؛ مثلاً بلد نبودند به هم سلام کنند. بلد نبودند مسواک بزنند. بلد نبودند با هم مهربان باشند. بلد نبودند با خدا حرف بزنند. امّا یک روز یکی آمد که خیلی چیزها را به آدم‌ها یاد داد. او مثلِ خورشید بود که همه‌جا را روشن می‌کند. اگر گفتی او کیست؟ اسم این مرد خوب و مهربان، محمّد(ص) است. او وقتی آمد، آدم‌ها را با هم خوب و مهربان کرد. او به بچّه‌ها هم سلام می‌کرد. با بچّه‌ها خیلی مهربان بود. بچّه‌ها و نوه‌های خودش را می‌بوسید. او پیامبرِ ما است. یکی از روزهای این ماه، تولّد پیامبر عزیزمان حضرت محمّد(ص) است. به شما تبریک می‌گویم. وقتی اسمش را شنیدی بگو: اللّهم صلّ علی محمّد و آلِ محمّد. صلی الله علیه و اله 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
آن عرب‌ها، هر سه نفرشان... ( نوجوانان) مجید ملامحمدی عرب‌ها، هر سه نفر، سرانِ ریش‌سفید قبیله‌ی بنی‌ثقیف بودند. آن‌ها از اسب‌های خسته‌ی‌شان پایین آمدند. غلام‌های همراه‌شان افسار اسب‌ها را گرفتند و از آن‌جا بردند. عرب‌ها، آن سه نفر، بی‌آن‌که دست‌ها و پاها و سر و روی‌شان را بشویند، شانه به شانه‌ی هم، به درون مسجد پا گذاشتند. بدن‌شان بوی بدی می‌داد. آن‌ها به پاکیزگی عادت نداشتند. کم می‌شد خودشان را تطهیر کنند و تمیز و خوش‌بو به جایی بروند. حضرت محمدj به آن‌ها سلام کرد و حال‌شان را پرسید. عرب‌ها شانه به شانه و تنگ هم، درست در روبه‌روی پیامبرj به زمین نشستند. مسجد جای زیادی داشت، اما آن‌ها می‌ترسیدند با فاصله از هم بنشینند؛ چراکه هر کدام برای گفتن خواسته‌ی تازه‌ی قبیله‌، خود را عقب می‌کشید و نگاه به دهان دیگری می‌انداخت که او بگوید. لبخند آرام حضرت محمدj از اضطراب و ترس آنان کاست. عربِ اولی به عربِ دومی اشاره کرد و عربِ دومی به عربِ سوم. عرب سوم در نهایت عرب اولی را نشان داد و گفت: «او خواسته‌های بنی‌ثقیف را بازمی‌گوید.» چند مرد مسلمان که در پیرامون پیامبرj نشسته بودند، از کار آن‌ها در تعجب شدند. - ای محمدj! ما با دو شرط با تو بیعت می‌کنیم: شرط اول این‌که بت‌های خود را با دست خود نشکنیم. شرط دوم این‌که به ما مهلت دهی تا یک سال دیگر بُت «عُزّی» را پرستش کنیم! لبخند روی لب‌های حضرت محمدj رنگ باخت. آن چند مرد مسلمان خشمگین شدند. - او چه می‌گوید؟ - آن‌ها برای پرستش عزّی(1) مهلت یک‌ساله می‌خواهند. چه‌قدر بیچاره! حضرت محمدj آرام بود که فرشته‌ی وحی، پیام آسمانی تازه‌ای را به او رساند. آیه‌ای(2) که انعطاف و رحمت را بر آن بت‌پرستان جایز نمی‌دانست. «و اگر فضل و مِهر خدا بر تو نبود، گروهی از آن‌ها قصد داشتند تو را [در داوری] از راه به در کنند؛ ولی آن‌ها جز خود را گمراه نکنند و به تو هیچ زیانی نرسانند و خدا کتاب و حکمت بر تو نازل کرد و به تو چیزی آموخت که نمی‌دانستی و فضل و بخشش خداوند بر تو بزرگ است(3).» حالا آن عرب‌ها، هر سه نفرشان، از خشم گُرگرفته بودند و دنبال راه فرار بودند. پی‌نوشت‌ها: 1. یکی از بت‌های سه‌گانه و معروف اعراب جاهلیت. 2. سوره‌ی نساء، آیه‌ی 113‌. 3. ترجمه‌ی استاد ابوالفضل بهرام‌پور. تفسیر مورد استفاده: تفسیر نمونه، شرح سوره‌ی نساء. صلی الله علیه و اله 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
پیرمرد باغبان و امام خمینی رحمه الله علیه آن وقت ها،توی شهر کوچکی ،امام ما در خانه ای کوچک زندگی می کرد. خانه ی او یک باغچه داشت.باغچه ای بی گل .بچه های امام آن باغچه را دوست داشتند.دلشان میخواست توی آن گل بکارند.گل های سفید وصورتی ،گل اطلسی،لاله عباسی،یاس سفید وخوشبو . اماخاک باغچه خوب نبود،باید عوض میشد.قرار شد که برای باغچه خاک تازه بیاورند.یک روز سرظهر ،وقتی مادر سفره نهار ،صدای در خانه که بلند شدیکی از بچه ها دویدو در باز کرد.پشت در پیرمردی بود که کیسه بزرگی را بر روی شانه اش انداخته بود .توی آن کیسه خاک بود پیرمرد پیرمرد برای باغچه کوچک خانه خاک آورده بود او نفس نفس میزد و زیر ان بار سنگین عرق میریخت با دست های پیر وخاکی پیشانی اش را پاک می کرد بازبان لبهای خشکش را خیس می کرد . امام وبچه ها دور سفره نهار نشسته بودند بوی غذا در اتاق پیچیده بود بچه های کوچک گرسنه بودند بوی غذا گرسنه ترشان کرده بود مادر برایشان غذا می کشید بچه ها میگفتند بیشتر یکم بیشتر!.... و مادر می گفت:بس است !غذا کم است با نان بخورید تاسیر شوید.مادر برای خودش وامام هم غذا کشید .بعد همه آماده غذا خوردن شدندیک مرتبه چشم امام از پنجره باز به حیاط افتاد.پیرمرد را دید.او داشت کیسه خاک را توی باغچه خالی می کرد .امام فهمید او خسته است .تشنه است.فهمید که حتما گرسنه هم هست . با خودش گفت:باید برای او هم غذا ببریم اما توی قابلمه غذایی باقی نمانده بود .. مادر همه را کشیده بود.امام فکر کرد یک بشقاب خالی برداشت چند قاشق از غذای خودش را در آن بشقاب ریخت بعد بشقاب را جلوی بچه ها گرفت وگفت:بچه ها شما هم چند قاشق از غذایتان را توی این بشقاب بریزیدتا برای آن پیرمرد ببریم او هم مثل شما گرسنه است. بچه ها ومادر هرکدام چند قاشق از غذایشان را توی بشقاب ریختند.بشقاب پرشدیکی از پسرها بشقاب غذا را برای پیرمرد برد .پیرمرد خوشحال شد خندید وتشکر کرد . بعد دستهای خاکی اش را شست وبعد شروع کرد به خوردن .با چه لذتی می خورد!....غذای ان روز برای بچه ها با همیشه فرق داشت ازهمیشه خوشمزه تر وبهتر بود .آنئ روز بچه ها خیلی خوشحال بودند.آن ها یک درس خوب از پدرشان یاد گرفته بودند. به نقل از دختر امام خمینی رحمت الله علیه امام رحمت الله علیه 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.pdf
حجم: 287K
#داستان هدیه خدا داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف امام #مهدی عج #کودکان #پنجشنبه #داستان 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc
هدیه خدا.docx
حجم: 18.1K
#داستان هدیه خدا داستان میلاد حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف امام #مهدی عج #کودکان #پنجشنبه #داستان 🌸بانک محتوایی ویژه مربیان🌸 www.amoorohani.com 👇👇👇 http://sapp.ir/amoorohani 👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/409141249Cbd93b95dbc