🌷 #خاطرات_شهدا 🌷
🕊 #شهید_راه_اسلام 🕊
#شهید_ادواردو_آنیلی 🌷 (مهدے)
👌 #پیشنهاد_مطالعــه👇
🌸 ادواردو میگوید : «در #نیویورڪ ڪه بودم یڪ روز در ڪتابخانہ قدم مےزدم و ڪتابها را نگاه مےڪردم ڪه چشمم افتاد بہ #قرآن . ڪنجڪاو شدم ڪه ببینم در قرآن چہ چیزے آمده است . آنرا برداشتم و شروع ڪردم بہ ورق زدن و آیاتش ر ا بہ انگلیسی خواندم ؛ احساس ڪردم ڪه این ڪلمات ، ڪلماتے نورانے است و نمےتواند گفتہ بشر باشد . خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم ، آن را امانت گرفتم و بیشتر #مطالعہ ڪردم و احساس ڪردم ڪه آن را مےفهمم و قبول دارم .»
🌸 ادواردو از ابتدای #اسلام آوردن توسط والدینش #تهدیدشد ڪه اگر مےخواهد مسلمان بماند خبرے از ارث نیست ...خانواده آنیلے براے آنڪه ادواردو را از ارث محروم ڪنند ، سعے زیادے در دیوانہ جلوه دادن وے داشتند . بہ همین منظور وی را در بیمارستانے روانے بسترے ڪردند ڪه بہ گفتہ ادواردو ، همہ ڪارڪنان آن #یهودی بودند . ادواردو بہ خاطر ترس از #شستشوےمغزے در آن تیمارستان سعے ڪرد تا از آنجا فرار ڪند .
🌸 ادواردو آنیِلی فرزند جیانی آنیلی - #سرمایهدار و میلیاردر💰 ایتالیایـے و مالڪ سابق مجموعه #فیات - و مارلا کاراچولو بود . مادرش هم یڪ پرنسس یهودے بود ؛ تنها سود دارایـےهاے خانواده او ۶۰ میلیارد دلار در سال برآورد شده است . وے پس از قبول #مذهب_تشیع نام خود را به #مهدی تغییر داد .
در تاریخ ۲۴ آبان ۱۳۷۹ ، سرانجام دستهایـے پشت پرده تصمیم بہ حذف او گرفتند و وے را ناجوانمردانہ بہ شهادت رساندند .
#شهید_ادواردو_آنیلی🌷
#ایام _ولادتشان 🌱19تیرماه
*شادی روحش صلوات*💙🌹
👇👇🇯🇴🇮🇳 👇👇
💠 @gharargheha
#خاطرات_شهدا
🍃چند روز بعد از شهادتش مرد جوانی آمد دم خانه پدرم در یزد و با حالتی برافروخته و گریان شروع کرد به تعریف کردن.
دعوتش کردیم توی خانه.
گفت: هفته پیش با حال و اوضاع بدی داشتم از جلوی خانهتان رد میشدم که چشمم افتاد به حجله شهیدتان.
🍂همسرم سه قلو باردار بود و در شُرف وضع حمل.
نه من پدر و مادر دارم و نه همسرم. وضع مالیام هم خراب بود. از کار بیکار شده بودم و آه در بساط نداشتم. با دلی شکسته جلوی حجله شهید محمدخانی زانو زدم و شروع کردم به گریه کردن.
به دلم افتاده بود که به روح این شهید توسل کنم تا شاید گره از کارم باز شود.
🍃دو سه روز از آن ماجرا گذشت، به خواست خدا و وساطت شهید شما توی يك شرکت کاشیسازی برایم کار جور شد و از جایی هم قدری پول به دستم رسید که توانستم یک موتور بخرم.
خانمم هم فارغ شد. خدا را شکر، هم بچههایم سالم بودند، هم همسرم.
🍂یکی از دوستانم هم که ارتباط نزدیکی با هم نداشتیم، آمد سراغم و گفت: فلانی، خانمم گفته برو خانم و بچههای دوستت را بیاور خانهمان تا ده روز اول به دنیا آمدن بچهها، من ازشان نگهداری کنم تا مادرشان سر حال شود و بتواند خودش به بچهها برسد.
باورم نمیشد که توسلم به این شهید اینقدر زود جواب بگیرد.
🍃حالا هم آمدهام تا هم این شهید را قدری بشناسم و بدانم که چه کسی بود این بزرگوار و هم این که از طرف خانمم برای همسر شهید پیغامی آوردهام. گفت: همسرم سلام رسانده و گفته که اسم بچههایم را باید همسر شهید به نیابت از شهید انتخاب کند.
🍂میتوانستم روح محمدحسین در حالی که دارد گریه کردن این بنده خدا را با آن حال و اوضاع تماشا میکند، تصور کنم.
حسین آنقدر دلرحم بود که کافی بود بفهمد کسی به کمک احتیاج دارد. بدون این که دیگران را متوجه کند، تا آنجا که از عهدهاش برمیآمد، از هیچ کاری کوتاهی نمیکرد.
🍃حالا هم برای این پدر جوان، سنگ تمام گذاشته بود.
آنوقت چطور میشد که ما را اینجا به امید خودمان رها کند؟! دو تا از نوزادها دختر بودند و یکیشان پسر. برای نوزاد پسر، اسم خود شهید را انتخاب کردم و او شد محمدحسین، برای دخترها هم چون حسین خیلی اسم زینب را دوست داشت و خودش هم فدایی راه حضرت زینب(س) شد، نام یکی از آنها را زینب و دیگری را زهرا گذاشتم.
🍂یک بار محمدحسین بهام گفت از خدا خواستهام قبل از این که توفیق شهادت به من بدهد، اول تحملش را به تو بدهد. حالا که فکر میکنم میبینم خدا چقدر زیبا دعای شهید را مستجاب کرده.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#فرمانده_تیپ_سیدالشهدا
#شهید_مدافع_حرم
#شهیدعشق ❤️🌱
💠 @ghararghehajghasemkahak
#خاطرات_شهدا
یه تانک عراقی آتش گرفته بود ، راننده ازش امد بیرون و در حالی که اسلحه دستش بود ، هاج و واج به اطراف نگاه می کرد ، بعد قمقمه آبش را در آورد و شروع به آب خوردن کرد ، یکی از بچهها او را نشانه گرفته بود که علی اکبر اسلحه اش را کنار زد و گفت ،
مگر نمی بینی که دارد آب می خورد ، ما شیعه امام حسین (ع) هستیم باید مثل امام رفتار کنیم ، نه مثل یزیدیان......
#شهیدعلی_اکبر_محمدحسینی
📕 خط عاشقی ، ج1
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasemkahak
🥀🕊
#خاطرات_شهدا
چندبار به آقامحمد گفتم
برای خودمون کفن بخریم
وببریم حرمامامحسین برایطواف ،
ولی ایشون هیطفره میرفت.
بعد چند بار که اصرار کردم
ناراحتشد و گفت:
دوتا کفن میخوای ببری
پیش بیکفن؟!
#شهید_محمد_بلباسی🌾
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا 📖
هیچ خانم نامحرمی را نگاه نمیڪرد.
همیشه میگفت : اگر قرار است چشمی به آقا امامزمان (ارواحنافداه) بیفتد ؛ نباید با نگاه به نامحرم آلوده شود .
در خیابان هم ڪه بودیم همیشه ملاحظه میڪرد ڪه نگاهش به نامحرم نیفتد و مراعات میڪرد .
شهید مدافع حرم آلالله...
#شهید_مسلم_خیزاب
❣کانال همسفر با شهدا❣
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا
یڪی از تفریح های ما حضور در گلزار شهدا بود؛ بین قطعہ ها قدم می زدیم و سن شهدا رو نگاه می ڪردیم ...
یڪ بار بهش گفتم: محمد ما ڪه بمیریم چون من دختر شهید هستم من رو قطعہ خانواده شهدا دفن می ڪنند اما داماد شهید رو ڪه نمی آورند! بعد هم خندیدم ...
با جدیت گفت: قبل اینڪه تو بخواهی بروی آن دنیا من بین این شهدا خوابیدم ...!
#شهید_محمد_حسین_مرادی🌹
●ولادت : ۶۰/۷/۳۰
●شهادت : ۹۲/۸/۲۸
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج💫🌟✨
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
🔻 #خاطرات_شهدا
✍یک سینی گذاشته بودیم وسط ، حلقه زده بودیم دورش.
داشتیم جمعیتی غذا می خوردیم
که حاجیسلیمانی هم آمد.
جا باز کردیم نشست.
لقمه به لقمه با ما از همان سینی غذا برداشت و خورد.
کنار سینی یک بطری کوچک آب معدنی بود.
تا نیمه آب داشت.
بطری را برداشت.
درش را باز کرد و تا جرعه آخر خورد.
انگار نه انگار که یکی قبلا از آن خورده.
ما رزمنده عراقی بودیم ،
حاجی هم فرمانده ایرانی مان ،
همه کنار هم یک نوع غذا خوردیم ؛
عرب و عجم ، رزمنده و فرمانده.
📚منبع : کتاب سلیمانی عزیز
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا
#شهید_محمدجواد_تندگویان
از خاطرات یک آزاده از زندان صدام:
به خاطر آنكه قاب عكس صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد و یك پله از زمین فاصله داشت، بردند. آنجا شبیه یك مرغدانی بود.
وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر بود. شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود. با پا محكم به در سلول كوبیدم. نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت: چیه؟ چرا داد میزنی؟ گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجا بیرون بیاورید كه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم. او در سلول را باز كرد و چند متر جلوتر در یك محوطه بازتر كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم.
در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زد. بیمقدمه پرسید: ایرانی هستی؟ جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟ گفت: اگر ایرانی باشی، حتما مرا میشناسی. گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟
گفتم: آری، شنیدهام. پرسید: كجاست؟ گفتم: احتمالاً شهید شده. سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد.
دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم. نگاه به بدنی كه از بس با اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود...،
گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو. گفت: این سیاه چال، طبقه زیرین پادگان هوانیروز الرشید است...
گفت: ... پیــــــــــام من مرزداری از وطن است... صبوری من است. نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد. نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند. استقامت، تنها راه نجات ملت ماست. بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد. گفتم: به خدا قسم... پیامت را به ایرانیان میرسانم. خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...
✅منبع : راوی: عیسی عبدی، رجوع کنید به کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89 – 86.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
❣️ بسْــــمِ ربِّــ الشُهَـــــدا
#شهيد_حامد_كوچك_زاده
🔻ولادت : ۶۱/۶/۲۸
🔻شهادت ۹۴/۱۱/۱۲
آزادسازے نبُل و الزهرا، سوریہ
هشتمین شهید استان گیلان
#تحصیلات کارشناسی علوم سیاسی
شهید مادر ندارد
#خاطــــرات_شهدا
🔻دوست شهید:
💢صبح ها که می خواست سر کار برود، با جثه لاغرش، موتور🏍 به آن سنگینی را #هل میداد و می برد تا سر خیابان. که نکند صدای روشن شدن موتور، #همسایگان را از خواب بیدار کند📛
💢 #دو_سال همسایه بودیم🏘به آداب همسایگی کاملا مسلط بود! همه چیز را #رعایت می کرد. از تفکیک زباله های تر و خشک گرفته، تا سر وقت⏱ زباله ها را به دم در آوردن و #تحویل نیروهای شهرداری دادن.
💢آدم ها را باید از #سبک زندگی شان شناخت. اعتقادم این است حامد قبل از عزیمت به #سوریه و دفاع از حرم عقیله بنی هاشم، خاص بود👌 و خاص زیست و برای #شهادت، انتخاب شد✅
#شهید_حامد_کوچک_زاده
#سالروز_شهادت
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهید
●خبردار شد که دوستش نیازمند پول هست ،
رفت و تموم پسانداز هفت سالهی خودش رو بخشید بهش ، بی منت...
☝️شبیه شهدا رفتار کنیم ؛ سخت نیست...
#خاطرات_شهدا
●حاج حسين رزمنده ها را عاشقانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
یک شب تانک ها را آماده كرده بوديم و منتظر دستـور حرکت بوديم. من نشسته بودم كنار برجک و حواسم به پیرامونمان بود و تحرکاتی كه گاه بچهها داشتند. یک وقت ديدم یک نفر بين تانک ها راه میرود و با سرنشینان، گفت و گوهای كوتاه میكند.
●کنجکاو شدم ببينم كيست !! مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنار تانكی كه مـن نشسته بودم رويش. همين كه خواستم از جايم تكان بخورم، دو دستی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيد! گفت: به خدا سپردمتون!!
تا صدایش را شنيدم، نفسم بريد
گفتم: حاج حسين گفت: هيس؛ صدات در نياد ! و رفت سراغ تانک بعدی.....
📎فرماندهٔ دلاور لشگر ۱۴ امام حسین(ع)
#سردارشهید_حسین_خرازی🌷
#سالروز_شهادت
●ولادت : ۱۳۳۶/۶/۱ اصفهان
●شهادت : ۱۳۶۵/۱۲/۸ شلمچه ، عملیات کربلای۵
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
🌷#خاطرات_شهدا
|سردار شهید عبدالحسین برونسی|
🌟 سهم خانواده من ...
📍همسر شهید: يك روز با دوتا از همرزماش آمده بود خانه. آنوقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد گرم. فصل تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آبيخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بندهخدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔻 بعد از شهادتش، همان رفيقش میگفت: آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
📚منبع: کتاب خاکهای نرم کوشک
🌹 #شهید_عبدالحسین_برونسی
🌹 #سالروز_شهادت
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا
‼️در یکی از عملیاتها شیمیایی شده بود و چند تا ترکش کوچک توی سر و پیشانیش خورده بود. به روی خودش نمیآورد وقتی که بعد از تقریباً یک هفته از عملیات آمده بود. متوجه شدم که بالشتش خونی میشود من هم فکر میکردم ترکش فقط به پیشانیش خورده، نمیدانستم که سرش هم ترکش خورده است ولی بروز نمیداد. میگفتم این خونها چیست؟ میگفت: هیچی یه مقدار نقل و نبات صدام ریخت یه مقدارش هم به ما خورد اینها چیزی نیست. شیمیایی شده بود و دارو مصرف می کرد. به من میگفت: شربت سرفه است. در صورتیکه تمام حنجره اش آسیب دیده بود و نمیگفت.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
📎فرماندهٔ تیپ مالکاشتر مریوان
#سردارشهید_سبزعلی_خداداد🌷
#سالروز_ولادت
ولادت : ۱۳۳۸/۱/۲ بابل ، مازندران
شهادت : ۱۳۶۵/۹/۱۱ خرمشهر ، منطقهٔعملیاتی کربلای۴
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
💌 #حاج_قاسم | #خاطرات_شهدا
🔻خاطره ....
🔅 همین روزهای ماه مبارک رمضان بود و حلب به شدت درگیر هجوم سخت تروریستها در محورهای جنوبی، حاجی هم تو منطقه بود. حاجی برای نماز و افطار برگشت قرارگاه. آشپز کباب برگ آماده کرده بود با مخلفات.
جمعی از رزمنده ها هم در قرارگاه بودن و منتظر دیدن حاجی. بعد از نماز آمد سر سفره، غذا را که دید چهره در هم کرد ولی حرف نزد، همه مشغول افطاری خوردن بودن. همش نگاهم به نگاه حاجی بود، جز سه دونه خرما و چایی و یک قاشق از ظرف یک رزمنده که تعارف کرد لب به غذا نزد و رفت با بچه های فاطمیون افطاری خورد. البته ساعت ۱۲ شب ...
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی 🌷
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا | #سنگر_خاطره
🔻روز عاشورا بود بیاد دارم تواون روزای شلوغ میگفت تعدادی ازدوستان و همکارانشون گوشی های همراهشان را خاموش کرده بودند که اعلام آماده باش ندهند ولی ایشون تو همان روزها پابه پای فتنهگران ایستاد.
📍دریغ از اینکه مقابل دشمنان اسلام ضعف نشان دهد، وقتی که ایشان از ناحیه گردن و دست و پا مجروح میشوند و به بیمارستان بقیه الله انتقال میدهند و در منزلمان هیئت دهه اول محرم یعنی شب شام غریبان مداح مجلس انتهای عزاداریها برای بیماران شفای عاجل خواستند که همان لحظه گفتند برای بهبودی حال آقا مرتضی هم دعا بفرمایید ما و خانواده ی ایشان سراسیمه خودمان را به ایشان رساندیم، با لباس بیمارستان به تن دست و پا شکسته و مهره های گردن آسیب دیده .
🔅 شهید کریمی در همان روزها عشق به ولایتمداری و شهادت داشتند که با مردانگی خودش رابه عشق حقیقی یعنی شهادت رساند .
#شهید_مرتضی_کریمی
یاد شهدا با صلوات
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
🥀🕊🌴🌹🌴🕊🥀
#خاطرات_شهدا
#شهیدانه
#شهید_والامقام
#حاج_حسین_خـــــرازی
#بوسه_بر_پای_رزمندگان
#حاج_حسين رزمندهها را عاشقـــــانه دوست داشت و گاه اين عشق را جوری نشان میداد كه انسان حيران میشد.
يك شـب تانكها را آماده كرده بوديم و منتظـــــر دستـور حركــــت بوديم . من نشسته بودم كنار برجــــك و حواسـم به پیرامونمـــــان بود و تحركاتـــــی كه گاه بچهها داشتند . يك وقت ديدم يك نفـــر بين تانكها راه میرود و با سرنشيــنها گفت و گوهای كوتاه میكند . كنجكـــــاو شدم ببينم كيست.
مرد توی تاريكی چرخيد و چرخيد تا سرانجام رسيد كنـــــار تانكـــــی كه مـن نشسته بودم رويــش .
همين كه خواستم از جايم تـــــكان بخورم ، دو دستـــــی به پوتينم چسبيد و پايم را بوسيــــد . گفت : به خدا سپردمتون !
تا صداش را شنيدم ، نفسم بريد .
گفتم : #حاج_حسين ؟
گفت: هيـــــس ؛ صدات در نياد ! و رفـــت سراغ تانک بعدی
#🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ماجرای اطاعت شهید بابایی از سرباز پادگان
#خاطرات_شهدا
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
🌴🕊🌹🥀🌹🕊🌴
#خاطرات_شهدا
#سردار_شهید
#حاج_حسین_خرازی
با اتوبوس میبرمت تا حالت جا بیاد
مرخصی داشتیم و قرار شد با #حاج_حسین بریم اصفهان .
#حاجی گفت : بیا با اتوبوس بریم .
بهشگفتم : با اتوبوس؟
توی اینگرما؟
#حاج_حسین تا این حرفم رو شنید ، گفت :
گرما ؟!!!
پس بسیجی ها توی گرما چیکار میکنن؟
من یه دفعه باهاشون از فاو اومدم شهرک هلاک شدم .
پس اونا چی بگن ؟
با اتوبوس میبرمت اصفهان تا حالت جا بیاد
📚یادگاران7 «کتاب #شهید_خرازی » ، صفحه 33
🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹
💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem
#خاطرات_شهدا✍
حاج قاسم برای خرید کاپشن به همراه فرزندش
به یک فروشگاه در خیابون ولیعصر رفته بود و
چـهره ســردار برای فـروشنده آشنا میاد و ازش
میپرسه شما سردار سلیمانی نیستید🧐
حاج قاسم میخنده و درجوابش میگه آقای
سلیمانی میاد کاپشن بخره؟! فروشنده هم میگه
منم تو این موندم. اون که قطعا نمیاد لباس بخره
و براش میخرن میبرن. ولی شما خیلی شبیه به
آقای سلیمانـی هستید. بعد از اصرار فروشنده و
سوالات مکرر حاج قاسم در جواب میگه بله قاسم
سلیمانی برادرمه و بخاطر همین شبیهش هستم😇
زمانی که حاج قاسم کت رو در میاره تا کاپشن نو
رو بپوشه و بپسنده اسلحهای که در کمر حاج قاسم
بود رو فروشنده میبینه و میگه نه تو خـود حــاج
قاسمی و لو رفتی😅
فروشنده از اینکه سردار ازش خرید کرده خوشحال
میشه و خیلی اصرار میکنه که پول نمیگیرم. حاج
قــاسم هم در جـواب گفته بود اگه پـول نگیری
نمیخرم و میرم👋
فروشنده باورش نمیشد که معروف ترین ژنرال
دنیا به همین راحتی بدون محافظ و بین مردم
قدم زده و به مغازه اون اومده🌱
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem