eitaa logo
قرارگاه فرهنگی جهادی شهیدحاج قاسم سلیمانی و شهدای گرانقدرشهرکهک
450 دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
9.8هزار ویدیو
75 فایل
من کان لله کان الله له... هر که برای خدا باشد خدا برای اوست جهت ارائه و انعکاس برنامه های قرآنی، فرهنگی،جهادی،محرومیت زدایی۰۰۰۰۰ ارتباط باادمین👇👇 @mahdiaj
مشاهده در ایتا
دانلود
📍فكه آخرين ميعاد ص ۱۹۹ ✔علي نصرالله 💚انجام تکلیف❤️ 📍نيمه شــب بود كه آمديم مسجد. ابراهيم با بچه ها خداحافظي كرد. بعد هم رفــت خانه. از مادر و خانواده اش هم خداحافظي كرد. از مادر خواهش كرد براي شهادتش كند. صبح زود هم راهي منطقه شديم. 📍ابراهيم كمتر حرف مي زد. بيشتر مشغول ذكر يا قرآن بود.رســيديم اردوگاه لشكر درشــمال. گردان ها مشــغول مانور عملياتي بودند. 📍بچه ها با شنيدن بازگشت ابراهيم خيلي خوشحال شدند. همه به ديدنش مي آمدند. يك لحظه چادر خالي نمي شد. حاج حســين هم آمد. از اينكه ابراهيم را مي ديد خيلي خوشــحال بود. 📍بعد از سلام و احوال پرسي، ابراهيم پرسيد: حاج حسين بچه ها همه مشغول شدند،خبريه؟! حاجي هم گفت: فردا حركت مي كنيم براي. اگه با ما بيائي خيلي خوشحال مي شيم. 🍁@shahidabad313 📍حاجي ادامه داد: براي عمليات جديد بايد بچه هاي اطلاعات را بين گردانها تقسيم كنم. هر گردان بايد يكي دو تا مسئول اطلاعات و عمليات داشته باشه. 📍بعد ليســتي را گذاشــت جلوي ابراهيم و گفت: نظرت در مورد اين بچه ها چيه؟ ابراهيم ليست را نگاه كرد و يكي ُ يكي نظر داد. بعد پرسيد: خب حاجي، الان وضعيت آرايش نيروها چه طوريه؟ 📍حاجي هم گفت: الان نيروها به چند سپاه تقسيم شدند. هر چند لشکر يك سپاه را تشكيل مي دهد. حاج همت شــده مسئول سپاه يازده قدر. لشــکر 27 هم تحت پوشش اين سپاهه، كار اطلاعات يازده قدر را هم به ما سپردند. 📍عصر همان روز ابراهيم حنا بست. موهاي سرش را هم كوتاه و ريشهايش را مرتب كرد. چهره زيباي او ملكوتي تر شده بود. 🍁@pmsh313 📍غروب به يكي از ديدگاههاي منطقــه رفتيمابراهيم با دوربين مخصوص، منطقــه عملياتي را مشــاهده مي كرد. يك ســري مطالب را هــم روي كاغذ مي نوشت. 📍تعدادي از بچه ها بــه ديدگاه آمدند و مرتب مي گفتند: آقا زودباش! ما هم مي خواهيم ببينيم! ابراهيم كه عصباني شده بود داد زد: مگه اينجا سينماست؟! ما براي فردا بايد دنبال راهكار باشيم، بايد مسير حركت رو مشخص كنيم. بعد با عصبانيت آنجا را ترك كرد. 📍مي گفت: دلم خيلي شور ميزنه! گفتم: چيزي نيست، ناراحت نباش. پيش يكي از فرماندهان ســپاه قدر رفتيم. ابراهيم گفت: حاجي، اين منطقه حالت خاصي داره. 📍خاك تمام اين منطقه رملي و نرمه! حركت نيرو توي اين دشت خيلي مشكله، عراق هم اين همه موانع درســت كرده، به نظرت اين عمليات موفق ميشه؟! فرمانده هم گفت: ابرام جون، اين دســتور فرماندهي است، به قول حضرت امام(ره): ما مأمور به انجام تكليف هستيم، نتيجه اش با خداست... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
📌فكه آخرين ميعاد ص ۲۰۰ ✔علي نصرالله 💚خوشگل ترین شهادت❤️ 📌...فــردا عصــر بچه هــاي گردانهــا آمــاده شــدند. از لشــکر 27 حضرت رسول(ص)يازده گردان آخرين جيره جنگي خودشان را تحويل گرفتند. همه آماده حركت به سمت بودند. 📌از دور ابراهيــم را ديدم. با ديدن چهره ابراهيــم دلم لرزيد. جمال زيباي او شده بود!صورتش ســفيدتر از هميشــه بود. 🍁@shahidabad313 📌چفيه اي عربي انداخته و اوركت زيبائي پوشــيده بود. به ســمت ما آمد و با همه بچه ها دســت داد. كشيدمش كنار و گفتم: داش ابرام خيلي شدي! 📌نفس عميقي كشــيد و با حســرت گفت: روزي كه بهشتي شد خيلي ناراحت بودم. اما باخودم گفتم: خوش به حالش كه با رفت، حيف بود با از دنيا بره. 📌اصغر وصالي، علي قرباني، قاســم تشــكري و خيلي از رفقاي ما هم رفتند، طوري شده كه توي بهشت زهرا(س) بيشتر از تهران داريم. 🍁@pmsh313 📌مكثي كرد و ادامه داد: خرمشهر هم كه آزاد شد، من مي ترسم جنگ تمام بشه و را از دست بدهم، هر چند توكل ما به خداست. 📌بعــد نفس عميقي كشــيد وگفت: خيلي دوســت دارم شــهيد بشــم. اما، خوشگلترين شهادت رو ميخوام! 🍁@shahidabad313 📌بــا تعجب نگاهش كــردم. منتظر ادامه صحبت بودم که قطرات اشــك از گوشه چشمش جاري شد. ابراهيم ادامه داد: اگه جائي بماني كه دســت احدي به تو نرســه، كسي هم تو رو نشناســه، خودت باشي و آقا، مولا هم بياد سرت رو به دامن بگيره، اين خوشگلترين شهادته. 📌گفتم: داش ابرام تو رو خدا اين طوري حرف نزن. بعد بحث را عوض كردم و گفتم: بيا با گروه فرماندهي بريم جلو، اين طوري خيلي بهتره. هر جا هم كه احتياج شد كمك ميكني. گفت: نه، من مي خوام با بسيجي ها باشم... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
💚والفجرمقدماتي❤️ص ۲۰۴ ✔علي نصرالله 🦋...مــن به همراه ابراهيم، يكي از پلهاي ســنگين و متحرك را روي دســت گرفتيم و به همراه نيروها حركت كرديم. 🦋حركت روي خاك رملي بســيار زجــرآور بود. آن هم با تجهيزاتي به وزن بيش از بيســت كيلو براي هر نفر! ما هم كه جداي از وســايل، يك پل سنگين را مثل تابوت روي دست گرفته بوديم! 🦋همه به يك ستون و پشت سر هم از معبري كه در ميان ميدانهاي مين آماده شده بود حركت كرديم. 🍁@shahidabad313 🦋حدود دوازده كيلومتر پياده روي كرديم. رسيديم به اولين كانال در جنوب فكه. بچه ها ديگر رمقي براي حركت نداشتند. 🦋ساعت نه و نيم شب يكشنبه هفدهم بهمن ماه بود. با گذاشتن پلهاي متحرك و نردبان، از عرض كانال عبور كرديم. ســكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. عراقي ها حتي گلوله اي شليك نمي كردند! 🦋يك ربع بعد به رسيديم. از آن هم گذشتيم. با بيسيم به فرماندهي اطلاع داده شد. 🦋چند دقيقه اي نگذشته بود كه به رسيديم.ابراهيم هنوز مشــغول بود و در كنار كانــال دوم بچه ها را كمك مي كرد. خيلي مواظب نيروها بود. چــون در اطراف كانالها پر از ميادين مين و موانع مختلف بود. 🍁@pmsh313 🦋خبر رســيدن به كانال سوم، يعني قرار گرفتن در كنار پاسگاههاي مرزي و شروع عمليات. 🦋اما فرمانده گردان، بچه ها را نگه داشــت و گفت: طبق آنچه در نقشه است، بايد بيشــتر راه مي رفتيم، اما خيلي عجيبه، هم زود رســيديم، هم از پاسگاهها خبري نيست! 🦋تقريبًا همه بچه ها از كانال دوم عبور كردند. يك دفعه آســمان فكه مثل روز روشن شد!! مثل اينكه دشمن با تمام قوا منتظر ما بوده. بعد هم شروع به شليك كردند.از خمپاره و توپخانه گرفته تا تيربارها كه در دور دســت قرار داشت... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
♻️كانال كميل ص ۲۰۹ ✔علي نصرالله 💚مقاومت تا آخرین لحظه❤️ ♻️...بيستم بهمن ماه، بچه ها آماده حمله مجدد به منطقه شدند. يكي از رفقا را ديدم. از قرارگاه مي آمد. پرسيدم: چه خبر؟ ♻️گفت: الان بيســيم چي گردان كميل تماس گرفت. با صحبت كرد و گفت: شارژ بيسيم داره تموم مي شه، خيلي از بچه ها شهيد شدند، براي ما دعا كنيد.به امام سلام برسونيد و بگيد ما تا آخرين لحظه مي كنيم. 🍁@shahidabad313 ♻️با دلي شكسته و ناراحت گفتم: وظيفه ما چيه، بايد چه كار كنيم؟گفت: به خدا، برو آماده شو. امشب مرحله بعدي عمليات آغاز مي شه. ♻️غروب بود. بچه هاي توپخانه ارتش با دقت تمام، خاكريزهاي دشمن را زير آتش گرفتند.گردان و چند گردان ديگر حركتشان را آغاز كردند. 🍁@pmsh313 ♻️آنها تا نزديكي كانــال كميل پيش رفتند. حتی با عبور از موانع به کانال ســوم هم رســيدند، اما به علت حجم آتش دشــمن، فقط تعداد كمي از بچه هاي محاصره شــده توانستند در تاريكي شب از كانال خارج شوند و خودشان را به عقب برسانند. ♻️اين حمله هم ناموفق بود، تا قبل از صبح به خاكريز خودمان برگشــتيم. اما بيشتر نيروهاي گردان حنظله در همان کانالهاي مرزي ماندند. در اين حمله و با آتش خوب بچه ها، بسياري از ادوات زرهي دشمن منهدم شد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
🌴غروب خونين ص ۲۱۲ ✔علي نصرالله 💚شهادت و مفقود شدن ابراهيم❤️ 🌴...با نگراني نشستم و دستانش را گرفتم. با چشماني گرد شده از تعجب گفتم: آقا ابرام رو ميگي درسته!؟ الان كجاست!؟گفت: آره انگار، يكي دو تا از بچه ِ هاي قديمي آقا ابراهيم صداش مي كردند. 🌴دوباره با صداي بلند پرسيدم: الان كجاست؟!يكي ديگر از آنها گفت: تا آخرين لحظه كه عراق آتيش مي ريخت زنده بــود. بعد به ما گفت: عــراق نيروهاش رو برده عقب. حتمًا ميخواد آتيش سنگين بريزه.شــما هم اگه حال داريد تا اين اطراف خلوته بريد عقب. خودش هم رفت كه به مجروحها برسه. ما هم آمديم عقب. 🍁@shahidabad313 🌴ديگري گفت: من ديدم كه زدنش. با همان انفجارهاي اول افتاد روي زمين. بي ُ اختيار بدنم سست شد و از چشمانم جاري شد. شانه هايم مرتب تكان مي خورد. 🌴ديگر نمي توانستم خودم راكنترل كنم. سرم را روي خاك گذاشتم و گريه مي كردم. تمام خاطراتي كه با ابراهيم داشــتم در ذهنم مرور مي شــد. از گود زورخانه تا گيلان غرب و... 🌴بوي شــديد باروت و صداي انفجار با هم آميخته شــد. رفتم لب خاكريز، مي خواستم به سمت كانال حركت كنم. يكــي از بچه ها جلوي من ايســتاد و گفت: چكار مي كنــي؟ با رفتن تو كه ابراهيم برنمي گرده. نگاه كن چه آتيشي مي ريزن. 🌴آن شب همه ما را از به عقب منتقل كردند. همه بچه ها حال و روز من را داشتند. خيلي ها رفقايشان را جا گذاشــته بودند. 🌴وقتي وارد شديم صداي حاج صادق آهنگران در حال پخش بود كه مي گفت:اي از سفر برگشتگان كو شهيدانتان،كو شهيدانتان 🍁@pmsh313 🌴صداي گريه بچه ها بيشــتر شد. خبر شــهادت و مفقود شدن ابراهيم خيلي سريع بين بچه ها پخش شد. يكي از رزمنده ها كه همراه پســرش در جبهه بود پيش من آمد. با ناراحتي گفت: همه داغدار ابراهيم هســتيم، به خدا اگر پســرم شــهيد مي شد، اين قدر ناراحت نمي شدم. هيچ كس نميدونه ابراهيم چه انسان بزرگي بود. 🌴روز بعد همه بچه هاي لشکر را به مرخصي فرستادند و ما هم آمديم تهران،هيچ كس جرأت نداشــت خبر شهادت ابراهيم را اعلام كند. اما چند روز بعد زمزمه مفقود شدنش همه جا پيچيد! ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
🔶️تفحص ص ۲۲۲ ✔سعيد قاسمي و راوي دوم خواهر شهيد 💚خورشيدي براي راهيان نور❤️ 🔶️ســال ۱۳۶۹ آزادگان به ميهن بازگشــتند. بعضي ها هنوز منتظر بازگشــت ابراهيم بودند)هر چند دو نفر به نامهاي در بين آزادگان بودند( ولي اميد همه بچه ها نااميد شد. 🔶️ســال بعد از آن، تعدادي از رفقاي ابراهيم بــراي بازديد از مناطق عملياتي راهي شدند.در اين ســفر اعضاي گروه با پيكر چند شــهيد برخورد كردند و آنها را به تهران منتقل كردند. 🔶️چند روز بعد رفته بوديم بازديد از خانواده شهدا. مادر شهيدي به من گفت: شما مي دانيد پسر من كجا شهيد شده!؟ گفتم: بله، ما با هم بوديم. 🔶️پرسيد: حالا كه جنگ تمام شده نمي توانيد پيكرش را پيدا كنيد و برگردانيد؟ با حرف اين مادر خيلي به فكر فرو رفتم. روز بعد با چند تن از فرماندهان و دلسوختگان جنگ صحبت كردم. با هم قرار گذاشتيم به دنبال پيكر رفقاي خود باشيم، مدتي بعد با چند نفر از رفقا به فكه رفتيم. 🍁@shahidabad313 🔶️پس از جســتجوي مجدد، پيكرهاي سيصد شهيد از جمله فرزند همان مادر پيدا شد.پس از آن گروهي به نام شكل گرفت كه در مناطق مختلف مرزي مشغول جستجو شدند. 🔶️عشق به شهداي مظلوم فكه، باعث شد كه در عين سخت بودن كار و موانع بسيار، كار در فكه را گسترش دهند. بسياري از بچه هاي تفحص كه ابراهيم را مي شناختند، می گفتند: بنيان گذار گروه تفحص، ابراهيم هادي بوده. او بعد از عملياتها به دنبال پيكر شهدا مي گشت. 🔶️پنج ســال پس از پايان جنگ، بالاخره با ســختي هاي بسيار، كار در كانال معروف به شروع شد. پيكرهاي شهدا يكي پس از ديگري پيدا مي شد. 🔶️در انتهاي كانال تعداد زيادي از شــهدا كنار هم چيده شــده بودند. به راحتي پيكرهاي آنها از كانال خارج شد، اما از ابراهيم خبري نبود! 🔶️علي محمودوند مسئول گروه تفحص لشکر بود. او در والفجر مقدماتي پنج روز داخل كانال كميل در محاصره دشمن قرار داشت.علي خود را مديون ابراهيم مي دانســت و مي گفت: كســي غربت فكه را نمي داند، چقدر از بچه هاي مظلوم ما در اين كانالها هســتند. خاك فكه بوي غربت كربلا مي دهد. 🔶️يك روز در حين جســتجو، پيكر شــهيدي پيدا شد. در وســايل همراه او دفترچه يادداشــتي قرار داشت كه بعد از گذشت ســالها هنوز قابل خواندن بود. در آخرين صفحه اين دفترچه نوشــته بود: »امروز روز پنجم است كه در محاصره هستيم. آب و غذا را جيره بندي كرده ايم. شهدا در انتهاي كانال كنار هم قرار دارند. ديگر شهدا نيستند. فداي لب تشنه ات اي پسر فاطمه(س)!« 🍁@pmsh313 🔶️بچه هــا با خواندن اين دفترچه خيلي منقلب شــدند و باز هم به جســتجوي خودشان ادامه دادند. اما با وجود پيدا شدن پيكر اكثر شهدا، خبري از ابراهيم نبود. مدتي بعد يكي از رفقاي ابراهيم براي بازديد به فكه آمد. 🔶️ايشان ضمن بيان خاطراتي گفت: زياد دنبال ابراهيم نگرديد؟!او مي خواسته گمنام باشد. بعيد است پيدايش كنيد. ابراهيم در فكه مانده تا خورشيدي براي باشد... ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem
آشنا شدنش با علی محمودوند و مجید پازوکی، او را عاشق بچه های گروه کرد... آخرین تفحص اش، شب بعد از شب های قدر بود قبل از شهادت، به عکاس سفارش کرد تا از او عکس بگیرد که بعدا به دردش می خورد و آخر در جستجوی شهدا، به همراه علیرضا شهبازی، در پر کشید... شهید محمد زمانی زمزمه اش این بود: عشق است در آسمان پریدن عشق است در خاک و خون غلطیدن 🌷 ─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─ 💠 @ghararghehajghasem