#سلام_بر_ابراهیم
#داستان_زندگی_شهید_پهلوان_بی_مزار
#شهید_ابراهیم_هادی
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
#قسمت_صد_و_چهل_و_هشت
💚فكه آخرين ميعاد❤️ص ۲۰۲
✔علي نصرالله
✏...بعد با هم حركت كرديم و آمديم سمت گردانهاي خط شكن. آنها مشغول آخرين آرايش نظامي بودند.گفتم: داش ابرام، مهمات برات چي بگيرم؟
✏گفت: فقط دو تا نارنجك، اسلحه هم اگه احتياج شد از عراقي ها مي گيريم!
✏حاج حسين الله كرم از دور خيره شده بود به ابراهيم! رفتيم به طرفش. حاجي محو چهره ابراهيم بود. بي اختيار ابراهيــم را در آغوش گرفت. چند لحظه اي در اين حالت بودند.
🍁@shahidabad313
✏گويي مي دانستند كه اين آخرين ديدار است.بعد ابراهيم ســاعت مچی اش را باز كرد و گفت: حســين، اين هم يادگار براي شما!
✏چشــمان حاج حسين پر از اشك شــد، گفت: نه ابرام جون، پيش خودت باشه، احتياجت مي شه.ابراهيم با آرامش خاصي گفت: نه من بهش احتياج ندارم.
✏حاجي هم که خيلي منقلب شــده بود، بحــث را عوض كرد و گفت: ابرام جــون، برا عمليــات دو تا راهكار عبوري داريم، بچه هــا از راهكار اول عبور مي كنند.
✏من با يك ســري از فرمانده ها و بچه هاي اطلاعات از راهكار دوم مي ريم. تو هم با ما بيا.
🍁@pmsh313
✏ابراهيــم گفت: من از راهكار اول با بچه هاي بســيجي مي رم. مشــكلي كه نداره!؟حاجي هم گفت: نه، هر طور راحتي.
✏ابراهيــم از آخريــن تعلقات مادي جدا شــد. بعد هم رفــت پيش بچه هاي گردان هايي كه خط شكن عمليات بودند و كنارشان نشست.
─┅═ঊঈ🌸ঊঈ═┅─
💠 @ghararghehajghasem