فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلم برات تنگه حسین...💔
این آقا مجید از اون اراذل و اوباش بوده تو اون زمان ،معروف به مجید بربری بود
چون داییش بربری فروشی داشت ،مجید وایمیستاد اونجا با یه تسبیح تو دستش لم میداد به دیوار همه جا رو دید میزد.
اصلا هم اهل هیئت و اینجور چیزا هم نبوده
یه بنده خدایی میگفت که یه شب داشتیم از کنار نانوایی رد میشدیم دیدیم مجید مثل همیشه اونجا وایستاده،بهش گفتیم مجید بیا سه امشبو بریم مسجد برگشت گفت حالا وایستید فکرامو بکنم
اینام تو دل خودشون گفتن اگه مجید با این اوضاع بیاد مسجد ک بد میشه
هیچی دیگه مجید تصمیم میگیره که همراه اینا بره مسجد
وقتی که مداح داشت مداحی میکرد طبق معمول ..و بقیه هم گریه میکردن
مجید رفته بود اون پشت پشتا نشسته بود و با جمع گریه نمیکرد، صداش خیلی بلند بود جوری ک داشت مجلسو بهم میزد
حاج آقا اومد بهش گفت،عه مجید بسه بلند شو برو بیرون مجلسو بهم زدی
مجید گفت نه نمیخوام ولم کنید
حضرت زینب تو کربلا فلان کارو کرده و....اینا من حتی نمیتونم باصدای بلند واسش گریه کنم ؟ولم کنید دیگه
مجید بعد اون مسجد و هیئت میره پیش حاج آقا و میگه کاری کن ک منم برم سوریه .حاج آقا میگه نمیشه و فلان
مجید میگه حاج آقا توروخدا یه کاری کن من برم شهید بشم. حاج آقا میگه حالا که انقدر اصرار میکنی فردا ساعت ۸ جلو در خونه ی ما باش تا باهم بریم ببینم چیکار میتونم واست کنم
مجید از ساعت ۵ صبح جلو در خونه ی حاج آقا بود .حاج آقا که از در خونه اومد بیرون بهش گفت عه مجید تو کی اومدی ؟
مجید هم گفت من از ساعت ۵ اینجا بودم .خلاصه راهی میشن
مجید یه ۴.۵ روز خونه نمیاد
مامانش میگه که ولش کن حتما بادوستاش رفته ولگردی و شمال و اینا
مجید اون موقع دوتا ماشین داشت
بعد از یک هفته ک برمیگرده خونه زنگ خونه رو میزنه مامانش ک میره در و باز میکنه میبینه مجید ریش و سبیل گذاشته ،پیراهن مشکی تنشه و یک تسبیح هم خیلی مودبانه تو دستشه
مجید خیلی مودب سلام میکنه و میاد داخل خونه لباسشو عوض میکنه و بعد از اینکه ناهار میخوره به مامانش میگه میخوام برم شهید بشم
مامانش میگه بابا بشین سرجات بچه عقل نداری تو ن ؟
تو برو به همون شمالت برس
مجید پاشد رفت تو اتاقش لباساشو جمع کرد واون شب خوابید صبحش ک داشت میرفت به مامانش گفت مامان قرانو بیار دارم میرم
به مامانش شوک وارد شده بود ولی به هرحال قرانو آورد
مجید یه بوسه به قرآن زد و از زیرش رد شد و بعدشم مامانشو بغل کرد و اومد بیرون
یه روز
دوروز
سه روز گذشت ولی مجید بر نگشت مامانش نگران شد رفت پیش حاج آقا واز ایشون پرسید .
حاج آقا به مادرش گفت ک بذارید تو دفتر نگاه کنم .بعد از چند دقیقه بهش میگه ک آره مجید یه هفته پیش رفت سوریه
تا اینکه خبر شهادتش میرسه
اینارو گفتم تا بدونی هنوزم دیر نشده توهم میتونی تغییر کنی 🌿
اگر به یاد امام حسین افتادید
تردید نکنید که آقا هم به یاد شماست .
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
-
کاش این زاویه دید ؛
ویویِ همیشگی زندگیم میشد .