ـــــــ
Seyyid Peyman - Aval Oxoyon Sosoz Aghamin (320).mp3
10.02M
_بهموقعتشییعجنازم،بهپیرهنمشکیم
مینازم!(:💔#قفلی🔒نسخهترکی
میگفت:
فڪرتكهشد امامزمان
دلتمیشهامام زمانی
عقلتمیشه امامزمانے
تصمیمهاتمیشهامام زمانے
تمام زندگیت میشه امامزمانی
رنگآقارومیگیریكمکم...
- فقطاگهتویفكرتدائم
امـامزمانـتباشه...
خودتودرگیرامامزمانکنرفیق!!
تا فکرگناه همطرفتنیاد
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
سخت است عاشق شوی و یار نخواهد؛
دلتنگ حرمباشی و ارباب نخواهد..
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت_9
#سلام_بر_ابراهیم
ورزش باستاني
جمعي از دوستان شهيد
اوايل دوران دبيرســتان بود كه ابراهيم با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها
به زورخانه حاج حسن ميرفت.
حاج حســن توكل معــروف به حاج حســن نجار، عارفي وارســته بود. او
زورخانهاي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. ابراهيم هم يكي از ورزشكاران
اين محيط ورزشي و معنوي شد.
حاج حسن، ورزش را با يك يا چند آيه قرآن شروع ميكرد. سپس حديثي
ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، ابراهيم را ميفرستاد وسط گود، او
ً يك ســوره قرآن، دعاي توسل و يا اشعاري
هم در يك دور ورزش، معموال
در مورد اهل بيت ميخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد.
از جملــه كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچهها
به اذان مغرب ميرســيد، بچهها ورزش را قطع ميكردند و داخل همان گود
زورخانه، پشت سر حاج حسن نماز جماعت ميخواندند.
به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از انقالب، درس ايمان و اخالق
را در كنار ورزش به جوانها ميآموخت.
فرامــوش نميكنم، يكبــار بچهها پس از ورزش در حال پوشــيدن لباس و
مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را
نيز در بغل داشت.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت_10
#سلام_بر_ابراهیم
بــا رنگي پريده و با صدائــي لرزان گفت: حاج حســن كمكم كن. بچهام
مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نََفس شما حقه، تو رو خدا
دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد.
ابراهيم بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود.
خودش هم آمد وســط گود. آن شــب ابراهيم در يك دور ورزش، دعاي
توســل را با بچهها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد.
آن مرد هم با بچهاش در گوشهاي نشسته بود و گريه ميكرد.
دو هفته بعد حاج حسن بعد از ورزش گفت: بچهها روز جمعه ناهار دعوت
شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟
گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد
ادامه داد: الحمدهلل مشكل بچهاش برطرف شده. دكتر هم گفته بچهات خوب
شده. براي همين ناهار دعوت كرده.
برگشــتم و ابراهيم را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن
ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسليکه ابراهيم با آن شور و حال عجيب
خواند کار خودش را کرده.
بارها ميديدم ابراهيم، با بچههائي که نه ظاهر مذهبي داشــتند و نه به دنبال
مسائل ديني بودند رفيق ميشــد. آنها را جذب ورزش ميکرد و به مرور به
مسجد و هيئت ميكشاند.
يکي از آنها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشــه از خوردن مشروب و کارهاي
خالفش ميگفت! اص ًال چيزي از دين نميدانســت. نه نماز و نه روزه، به هيچ
چيــز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حاال هيچ جلســه مذهبي يا هيئت
نرفتهام. به ابراهيم گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با
تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟!
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
آغوشتو وا کن ؛ برگردم خونه . . :)
ایحسین
48749768034038.mp3
7.92M
🎧منازکودکیعاشقتبودهام...
قبولمنماگرچهآلودهام...😞💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روی قلبم بنویس دوستت دارم....
#کربلا
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
-
- بخری یا نخری ما که خریدار توییم ..
- ای طبیب همگان ما همه بیمار توییم .. !
#قسمت_نهم
#سالهای_نوجوانی
بعد از نیم ساعت در خانه به صدا آمد در را که باز کردم پدر و برادرم داخل خانه آمدند
بعد از شستن سر صورتشان لباس هایشان راعوض کردند به مادرم کمک کردند تا باقی مانده ی
کار ها را انجام دهند.
بعد از اینکه همه ی فامیل ها به خانه ی ما آمدند همگی دور کرسی نشستیم ، مادر بزرگم
بالای اتاق نشست.
همه با هم صحبت می کردند و احوال پرسی می کردند نگاهم به میوه های داخل ظرف
افتاد انار های قرمز درشت در کنارش نارنگی و سیب چقدر ساده و دل انگیز است.
در کاسه های گل دار پر از نخودچی و کشمش بود یه مشت برداشتم و با اشتها خوردم مزه
شور و شیرین آن را دوست داشتم.
مادربزگم شروع به صحبت کرد او از قصه ی ننه سرما و ورود او به زمستان می گفت که با
کوله باری از برف می آید در حالی که صورتش از برف پوشیده شده و لباس پشمی بزرگی به تن
کرده و در پشت سرش هو هوی باد سرد شنیده می شود...
مادربزرگم همین طور ادامه می داد ما هم با دقت به قصه گوش می کردیم این داستان ها
برای آماده شدن مان در سرمای زمستان شدید است.
ساعت از نیم شب گذشت خواب به چشم همه آمد خاله ها و دایی هایم خداحافظی کردند و
من مادرم رختخواب پهن کردیم و من غرق در قصه ننه سرما آماده ی خواب شدم چون فردا صبح
باید به مدرسه می رفتم
چشمانم را بازکردم نگاهم به شیشه ی مه گرفته ی اتاق افتاد افتاد بلند شدم دستی بر شیشه کشیدم
کمی مه شیشه را پاک کردم نگاهم به حیاط افتاد
،حیاط پر از برف شده بود فوری به حیاط دویدم صدای مادرم آمد که گفت: سرما میخوری
لباس بپوش! از اشتیاق زیاد نتوانستم جلوی خودم را بگیرم شروع به برف بازی کردم غرق بازی شدیم
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام🦋
هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
« بِسْمِاللّٰھالْنُور♥️»