هدایت شده از شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
« بِسْمِاللّٰھالْنُور♥️»
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
با یک نفس تمامِ جهنم شود بهشت . .
گویند اگر جهنمیان یک صدا حسین :)!
Raham-Nakon.mp3
3.46M
کمش نکن حرارتی که تو قلبمه :)
چه سِریه دوست دارن همه . .
خبر بسیار دردناک و شوک آور ؛
همسر شهید #مدافع_حرم حمید رضا بابالخانی بخاطر فریضه امر به معروف توسط چند زن کتک خورد.
کسی از خلخال و زن یهودی نمیخواهد حرفی بزند...
تا قیامت مدیون شهدا...
#حجاب
محسن رایجی
سلام و ارادت.
رفقا یک آقا پسر کوچولو هست دچار اختلال های مغزی شده
خانواده ایشون برای درمان نیاز به حمایت مالی دارند
اگر مایل هستید کمک کنید تشریف بیارید پی وی مدرک و شماره کارت خدمتتون ارسال میشه
خداخیرتون بده.
@seyedAminf5689
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت_11
#سلام_بر_ابراهیم
گفتم: ديشــب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شــد. بعد هم آمد وکنار من
نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهاي
يزيد ميگفت.
اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش
شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!!
ابراهيم داشت با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. بعد هم گفت: عيبي
نداره، اين پسر تا حاال هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين
که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچهها رو مذهبي کنيم هنر کرديم.
دوستي ابراهيم با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار
گذاشت. او يکي از بچههاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي
عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد.
بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا
خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود االن کجا بودم و... .
مــا هم بــا تعجب نگاهش ميکرديم. بــا بچهها آمديم بيــرون، توي راه به
کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.
چقــدر زيبا يکي يکي بچهها را جــذب ورزش ميکرد، بعد هم آنها را به
مسجد و هيئت ميکشاند و به قول خودش ميانداخت تو دامن امام حسين
ياد حديث پيامبر به اميرالمؤمنين افتادم كه فرمودند: »يا علي، اگر يک
نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد باالتر است«.
از ديگــر کارهائي که در مجموعه ورزش باســتاني انجام ميشــد اين بود
که بچهها به صورت گروهــي به زورخانههاي ديگر ميرفتند و آنجا ورزش
مي ِ کردند. يک شب ماه رمضان ما به زورخانهاي درکرج رفتيم.
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨🤍
🤍✨🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨🤍✨
🤍✨🤍✨
#پارت_12
#سلام_بر_ابراهیم
آن شب را فراموش نميکنم. ابراهيم شعر ميخواند. دعا ميخواند و ورزش
ميکرد. مدتي طوالني بود که ابراهيم در كنارگود مشغول شناي زورخانهاي
بود. چند سري بچههاي داخل گود عوض شدند، اما ابراهيم همچنان مشغول
شنا بود. اص ًال به کسي توجه نميکرد.
پيرمردي در باالي ســكو نشســته بود و به ورزش بچهها نگاه ميکرد. پيش
من آمد. ابراهيم را نشان داد و با ناراحتي گفت: آقا، اين جوان كيه؟! با تعجب
گفتم: چطور مگه!؟ گفت: »من كه وارد شدم، ايشان داشت شنا ميرفت. من
با تســبيح، شنا رفتنش را شمردم. تا االن هفت دور تسبيح رفته يعني هفتصدتا
شنا! تو رو خدا بيارش باال االن حالش به هم ميخوره.« وقتی ورزش تمام شد
ابراهيم اص ًال احساس خستگي نميکرد. انگار نه انگار که چهار ساعت شنا رفته!
البته ابراهيم اين کارها را براي قوي شــدن انجام ميداد. هميشــه ميگفت:
بــراي خدمت به خدا و بندگانش، بايد بدني قوي داشــته باشــيم. مرتب دعا
ميکردكه: خدايا بدنم را براي خدمت كردن به خودت قوي كن.
ابراهيم در همان ايام يك جفت ميل و سنگ بسيار سنگين براي خودش تهيه
کرد. حسابي سرزبانها افتاده و انگشت نما شده بود. اما بعد از مدتي ديگر جلوي
بچهها چنين کارهائي را انجام نداد! ميگفت: اين کارها عامل غرور انسان می شه.
ميگفت: مردم به دنبال اين هســتند كه چه کســي قويتر از بقيه است. من
اگر جلوي ديگران ورزشهاي سنگين را انجام دهم باعث ضايع شدن رفقايم
ميشوم. در واقع خودم را مطرح کردهام و اين کار اشتباه است.
بعد از آن وقتي مياندار ورزش بود و ميديد که شــخصي خسته شده وکم
آورده، سريع ورزش را عوض ميکرد.
اما بدن قوي ابراهيم يکبار قدرتش را نشــان داد و آن، زماني بود که ســيد
حســين طحامي قهرمان کشــتي جهــان و يکي از ارادتمندان حاج حســن به
زورخانه آمده بود و با بچهها ورزش ميکرد.
روزی را خدا میرساند. برکتِ پول مهم است!
کاری هم که برای خدا باشد، برکت دارد.✨
#شهیدابراهیمهادی
اگھ خیلۍ تلاش مۍکنید
اما کارتون پیش نمیره ..
شاید بھ خاطرِ نارضایتیِ
پــدر و مـــادرتون باشه !
اگه ازتون راضینباشن به
هردری بزنید بسته میشه🚶🏻♂
نماهنگ حسین تکراری نمیشه.mp3
1.91M
حُسین(ع)توقلبَمدارھریشه؛حُسین(ع)که تکرارۍنمیشھ ..
حُسین(ع)اونعشق ِموندگارھ،
حُسین(ع)کِۍتنهامونمیزارھ؟(:♥
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
_
در بین ذکر های شفا بخشِ درد و عشق
الحق که یا امام رضا چیز دیگریست.
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
نریمانی چه قشنگ میگه . .
میگن این قدر عزا واسه چي
سفر تا کربلا واسه چي . .
شَهید ابراهيم هاٰدی...C᭄
میگن این قدر عزا واسه چي سفر تا کربلا واسه چي . .
میگیم اصلا بدون حسین
تپش تو قلب ما واسه چي
#قسمت_دهم
#سالهای_نوجوانی
که مادرم صدایم کرد گفت: برف سنگینی باریده باید زودتر راه بیفتی تا سر وقت به
مدرسه برسی
داخل اتاق رفتم لقمه نانی گرفتم و شروع به خوردن کردم لباس هایم را پوشیدم کیف
قهوهای رنگ را برداشتم و به حیاط رفتم مادرم گفت: امروز نمی توانی کفش بپوشی بیا این پوتین
های پلاستیکی را بپوش تا راحت تر بروی.
پوتین های قرمز رنگ پلاستیکی را نگاه کردم به یاد روز هایی افتادم که هفت یا هشت سال بیشتر نداشتم وقتی برف می آمد میخواستم به مدرسه بروم این ها را می پوشیدم البته آن ها روز
ها برایم خیلی بزرگ بود.
چشمانم را از پوتین برداشتم و به راه افتادم بعد از خداحافظی در خانه را بستم بر خلاف
همیشه که در خانه ها باز بود در روزهای برفی نمی توانستیم در خانه را باز بگذاریم چون سگ به داخل خانه ها می آمد.
به راه افتادم طولی نکشید که پایم نا زانو داخل برف رفت سعی کردم پایم را از برف ها
بیرون بکشم اما خب فقط پایم بیرون آمد بدترشد پوتین داخل برف گیر کرده بود دستانم را در
چاله ایجاد شده فرو بردم تا پوتین را بیرون بیاورم در حالی که از شدت سرما به خود می لزیدم
دستانم سرخ شده بود و پایم کامل بی حس بود پوتین های پر از برف را خالی کردم و پوشیدم و
بلند شدم سعی کردم ادامه ی راه را با دقت بیشتری بروم آرام آرام خودم را به گوشی دیوار
رساندم دستان سرخم را با ( ها) کردن کمی گرم کردم و داخل جیب پالتو گذاشتم تا از سرما در امان باشد.
در کوچه هیچ کس نبود برعکس روزهایی که کوچه های روستا شلوغ بود امروز به دلیل
سرما ی زیاد حتی کشاورزان هم نمی توانستند به دشت بروند راهی را که روز های قبل در عرض چند دقیقه می رفتم امروز یک ربعی طول کشید.
وارد حیاط مدرسه شدم کسی را در حیاط ندیدم برف مانند تور عروس حیاط مدرسه
را یکدست پوشانده بود داخل راهرو رفتم کف راهرو تکه موکتی پهن کرده بودند تا گل کف کفش ها گرفته شود معلم و مدیر در دفتر نشسته بودند و مشغول صحبت و نوشیدن چای بودند.
صدای بچه ها فضای کلاس را پر کرده بود بچه ها حسابی مشغول بودند من که از شدت
سرما تمام بدنم یخ کرده بود خودم را به بخاری نفتی کنار پنجره رساندم دستان را از جیب پالتو بیرون آوردم
نویسنده تمنا🌺
کپی حرام 🦋