باز آمد بوی ماه مدرسه...
خدایا چنان کن سرانجام کار
تو خشنود باشی و ما رستگار
#محمدقاسمالوانی، دُردانه #شهیدمحمدرضاالوانی🌹
یه شب با آقارضا رفته بودم کوه؛ انگار بالاتر از ستاره ها بودیم. چراغ های شهر زیر پامون می درخشیدن...
بعد از چند دقیقه سکوت عمیق و نگاهی که به دوردستها داشتیم، با یه جمله اون سکوت سنگین رو شکستم؛
یه جورایی کوه رفتن توی شب تاریک، منو ترسانده بود؛ یاد شب اول قبر افتادم...
گفتم آقارضا! شما از مرگ می ترسید؟!!
همانطور که توی حال خودش بود، نگاهش رو برنگرداند و محکم و باصلابت گفت: نه...
بعدها با خودم گفتم کسی که با پای خودش به میدان رزم میره، مگه از مردن ترس داره؟!
اینا مرگ رو زیر انگشتانشون له کرده بودن
شهدا مثل کوه بودن که پرنده ها بتونن توی دشت و دریا آزادانه و عاشقانه پرواز کنند...
شهدا از مرگ نترسیدن تا ما بتونیم توی مدت عمرمون، حقیقت رو پیدا کنیم و به راه اونا بریم...
حالا ما هم باید مثل پروانه هایی که حقیقت نور رو فهمیدن، دنبال نور بریم و از فنا شدن در خدا نهراسیم...
#شهیدمحمدرضاالوانی
#رفیقشهیدم
وقتی که آقارضا به خواستگاری ام آمد، گفت: من پاسدارم؛
پاسدار یعنی ماموریت؛ یعنی دوری از خانواده؛ یعنی دلتنگی؛ یعنی غربت و شهادت...
در طول زندگی و بعد از شهادتش، هر روز بیشتر از روز قبل به تکتک حرفهایش پی می برم و من ادامه می دهم:
#پاسدار، یعنی لبخند همیشگی بر لب؛ حتی در اوج خستگی تا آخرین لحظه و از پا نایستادن تا عروجی جاودانه...
آری!
#پاسداریعنیفدایی...
#شهیدمحمدرضاالوانی🕊
#همسرانه💞
تولد آقارضا را در اردوگاه شهید باکری در کنار خانواده جشن گرفتیم؛
آقارضا همش
میگفت حاجی دیگه داره میره... 🕊😔
شش ماه بعدش که آقارضا شهید شد، با بچه های دانشگاه رفتیم راهیان نور💫
در حالیکه داشتم توی قدمگاه آقارضا (اردوگاه شهید باکری) قدم می زدم، بغص سنگینی گلوم رو فشرده بود که ناگاه دیدم همون سوله ایی که برای آقارضا جشن تولد گرفته بودیم، به نام شهید الوانی مُزیّن شده بود...😭😭😭
#شهیدمحمدرضاالوانی💖
#آخرینجشنتولد💫