همسفر تا بهشت
شب ۱۶ آذر بود، حدود ساعت ۱۰ شب وسطای فیلم کیمیا، داشتم شام میخوردم که زنگ تلفنم به صدا در آمد.
میدانستم مصطفیست، انگار صدای تماسش با همه فرق داشت، با چنان ذوقی پریدم سمت گوشیم و برداشتم، صداش خسته بود، بعد احوالپرسی، ازش پرسیدم مصطفی مریض شدی اونجا؟؟ گفت: نه.
ـ پس چرا صدات ناراحته؟
ـ خستهام، اینجا کارم زیاده.
ـ سریع بهش گفتم مگه چیکار میکنی؟
ـ فرزانه جان! من چند بار ازت خواستم چیزی نپرس از کارم؟
گفتم : باشه خب آدم کنجکاو میشه.
حال پسرشو که قرار بود بهمن ماه چشمش رو به دنیا باز کنه رو پرسید.
ـ امیرحافظ چطوره؟ فرزانه خیلی مراقب خودت باش، به موقع غذاتو بخور، نکنه گرسنه بمونی.
ـ چشم مصطفی جان، حواسم هست.
ـ بعدشم ازم خواست به خانوادهاش خبر سلامتیشو بدم و خداحافظی کرد.
دلهره عجیبی داشتم. به خستگی اش فکر میکردم و از خدا خواستم کمک کنه که همسرم سالم باشه تا برای پیروزی اسلام بجنگه.
این آخرین تماس مصطفی بود. مصطفی خیلی مراعات حالمو میکرد، اصلاً سفارشی نمیکرد که حس رفتن بهم بده. حتی به من گفته بود من برای امنیت مسافرای اربعین میرم کربلا. به هیچ کس نگفته بود، فقط پدرشوهرم میدونست که سوریهست. مصطفی باغیرت من، با این حس قشنگش، دغدغهاش خانم حضرت زینب(س) بود، حفظ حریم ایشون از امیرحافظ هم براش مهمتر بود.
مصطفی حقش شهادت بود، حقش بود که امام حسین(ع) اونو برای خودش بخواد و مدال شهید مدافع حرم رو به گردنش بگذاره.
راوی: همسر شهید
مدافع حرم #شهید_مصطفی_ﺷﻴﺦ_اﻻﺳﻼمی
دفاع پرس📲
🌱
@gharibshahid | #فرمانده_امیر_مسافر_شام🇮🇷