#حکایت #وزیر_دانا
پادشـاهی را وزیـری دانا بـود که از وزارت دست برداشت . پادشاه از دگر وزیران پرسید وزیر دانا کجاسـت؟ گفتنـد از وزات دسـت برداشـتـه و بـه #عبادت خدا مشغول شده است
پادشاه نزد وزیـر رفت و از او پـرسید از مـن چه خطا دیـده ای که وزارت را تـرک کرده ای؟ گفت پنج سبب دارد
اول آنکه تـو نشستـه بـودی و مـن در حضـور تـو ایستاده می مانـدم اکنون بندگی خدایی میکنم که مرا در وقت #نماز حکم به نشستن میکند
دوم آنکه طعام می خـوردی و من نگاه می کردم
اکنون رزاقی پیدا کرده ام که او نمیخورد و مرا می خوارند
سوم آنکه تو خـواب بـودی و من #پاسبان بـودم اکنـون خـدای چنان است که هـرگز نمی خوابد و مرا پاسبانی می کند
چهـارم آنکه می ترسـیـدم اگـر تـو بمـیـری مـرا از دشمنان آسیب برسـد امـا اکنون خدای مـن چنان است کـه هـرگـز نخـواهد مـرد و مـرا از دشمـنـان آسیب نخواهد رسید
پنجم آنکه می ترسیدم اگـر گناهی از مـن سـرزند #عفو نکنی ، اکنـون خدای من چنان رحیم است که هر روز صـد گناه میکنم و او می بخشاید
@ghasedak40
#حکایت #نان_و_نوا
امـام صادق عليه السـلام می فرمايد شخصى به تنگدستى مبتلا شد ، هر چه فعاليت كرد ، مـوفق بـه اصـلاح معـاش مـادى خـود به نحـوى كـه می خـواست نشـد ، #شيطان او را وسـوسـه كـرد تا پايه گذار دينى شود و از اين راه به نان و نوايى برسد.
دينى را از پيش خود تاسیس كرد و مـردم ساده دل و عـوام را به آن دعـوت كـرد و بيـش از آنچه كه مى خواست به نان و نوا رسيد، پس از مدتى پشيمان شد و تصميم به توبه گرفت ، پيش خود گفت آنان كه به مـن ايـمان آوردند ، بايـد همه را جمع كنـم و اعلام نمايـم كه مـن در تمام بـرنامـه هايم #دروغ گفتم
همه را جمع كرد و به آن ها اعلام نمـود ، ملت در جوابش گفتند: نه ، دين تو ديـن صحيحى است، ولى خود تو در آيينت دچار شك و وسوسه شده اى! چون اين وضع را ديد ، زنجير غل دارى تهيه كـرد و به گـردن انداخـت و پيـش خـود گفـت از گردنم بر نمیدارم تا خداى #مهربان مـرا بيامرزد. به پيامبر زمان خطاب رسيد كه به او بگو:
به عـزتـم قسم اگـر تـوبـه ات تا قطع شـدن تمـام اعضايت ادامـه پيدا كنند قبول نخواهم كرد مگر كسانى كه به آيين تو مـرده اند . زنده كنى و آنها را از اين گمراهى برهانى
@ghasedak40
#حکایت
یکی از بزرگان میگفت:
ما یک گاری چی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند.
یک روز مرا دید و گفت:
سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟
گفتم: بله!
گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است!
من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟
گفت:
قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند...!!
از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد.
سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم.
یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد...
#عرفان_و_آرامش 🌺🍃
#حکایت
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم
#حکایت
چوپانى به مقام وزارت رسید.
هر روز بامداد بر مى خاست و ڪلید بر مى داشت و درب خانه پیشین خود باز مى ڪرد و ساعتى را در خانه چوپانى خود مى گذراند. سپس از آنجا بیرون مى آمد و به نزد امیر مى رفت.
شاه را خبر دادند ڪه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ ڪس را از ڪار او آگاهى نیست. امیر را میل بر آن شد تا بداند ڪه در آن خانه چیست.
روزى ناگاه از پس وزیر بدان خانه در آمد. وزیر را دید ڪه پوستین چوپانى بر تن ڪرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و آواز چوپانى مى خواند.
_امیر گفت: اى وزیر ! این چیست ڪه مى بینم! ؟ #وزیر گفت : هر روز بدین جا مى آیم تا ابتداى خویش را فراموش نڪنم و به غلط نیفتم ، ڪه هر ڪه روزگار ضعف به یاد آرد ، در وقت توانگرى ، به غرور نغلتد.
#امیر ، انگشترى خود از انگشت بیرون ڪرد و گفت : بگیر و در انگشت ڪن ؛ تاڪنون وزیر بودى، اڪنون امیرى...
#حکایت
روزى مردی نزد عارف اعظم آمد و گفت من چند ماهى است در محله اى خانه گرفته ام روبروى خانه ى من يک دختر و مادرش زندگى مى کنند هرروز و گاه نيز شب مردان متفاوتى انجا رفت و امد دارند مرا تحمل اين اوضاع ديگر نيست عارف گفت شايد اقوام باشند گفت نه من هرروز از پنجره نگاه ميکنم گاه بيش از ده نفر متفاوت ميايند بعدازساعتى ميروند.عارف گفت کيسه اى بردار براى هرنفريک سنگ درکيسه اندازچند ماه ديگر با کيسه نزد من آيى تا ميزان گناه ايشان بسنجم . .مرد با خوشحالى رفت و چنين کرد.بعد از چندماه نزد عارف آمد وگفت من نمى توانم کيسه را حمل کنم از بس سنگين است شما براى شمارش بيايىد عارف فرمود يک کيسه سنگ را تا کوچه ى من نتوانى چگونه ميخواى با بار سنگين گناه نزد خداوند بروى ؟؟؟ حال برو به تعداد سنگها حلاليت بطلب و استغفارکن ..چون آن دو زن همسر و دختر عارفى بزرگ هستند که بعدازمرگ وصيت کرد شاگردان و دوستارانش در کتابخانه ى او به مطالعه بپردازند .اى مرد انچه ديدى واقعيت داشت اما حقيقت نداشت .همانند توکه درواقعيت مومنی اما درحقيقت شيطان ...
🔺بیایید ديگران را قضاوت نكنيم
#حکایت
ملاقات_با_خدا...
مهم ترین موضوعی که سرنماز باید به آن فکر کنیم این است که خدا را چگونه ملاقات خواهیم کرد؟ لحظه ی ملاقات خدا مهم ترین و باشکوه ترین لحظه ی حیات هر انسان است،ملاقات خالق همه ی عظمت ها...
هیچ لذتی بالاتر از دیدار خدای مهربان نیست،و هیچ عذابی بالاتر از قهر خدا و سخن نگفتن او با انسان نیست
#حکایت
مردی مسلمان ، همسایه ای کافر داشت ...!!! هر روز و هر شب ، همسایه ی کافر را لعن و نفرین می کرد ...! خدایا ... جان این همسایه ی کافر مرا بگیر و مرگش را نزدیک کن ...! طوری که مرد کافر می شنید ...!!! زمان گذشت و آن فرد مسلمانی که نفرین میکرد ، خودش بیمار شد ...!!! دیگر نمی توانست غذا درست کند ...! ولی غذایش در کمال تعجب سر موقع در خانه اش حاضر می شد ...! مسلمان سر نماز می گفت : خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی ، غذای مرا در خانه ام حاضر و ظاهر میکنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس که تو را نمی شناسد ...!!! روزی از روزها که می خواست برود و غذا را بردارد ، دید این همسایه ی کافر است که برایش غذا می آورد ...!!! از آن شب به بعد مرد مسلمان قصه ديگری سر نماز می گفت ...! خدایا ... ممنونم که این مرتیکه ی شیطان را وسیله کردی که برای من غذا بیاورد ...! من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتی
....... جهل امری ذاتی است که با هیچ صراطی ، راهش تغییر نمی کند ...!!!