📖 #کریم_فقط_خداست
درویشی تهی دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می کرد . چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ای به او کرد. کریم خان دستور داد درویش را به داخل باغ آوردند. کریم خان به او گفت اشاره های تو برای چه بود؟
درویش گفت نام من کریم است ، و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود. گفت چه می خواهی؟
درویش گفت همین قلیان شما برای من بس است. چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت.
خریدار قلیان شخصی بود که قصد داشت نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد، که از قلیان خوشش آمد و آن را لایق خان دانست
پس جیب درویش را پر از سکه کرد و قلیان را برای کریم خان برد. چند روز گذشت. درویش جهت تشکر نزد خان رفت که چشمش به قلیان افتاد. گفت نه من کریمم نه تو. کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست