eitaa logo
قاصدک
102.5هزار دنبال‌کننده
67.5هزار عکس
47.1هزار ویدیو
139 فایل
👈ما نمیتونیم آینده رو انتخاب کنیم، فقط رقمش میزنیم همین...😉 . . . . آیدی ادمین تبادلات: @Maleka_ad تعرفه تبلیغات؛ https://eitaa.com/joinchat/3446669459Cc4cd1f4ae2 جهت رزرو تبلیغات به لینک بالا بپبوندین👆👆 🎎خیلی کانال خوبیه. @shapaarak
مشاهده در ایتا
دانلود
روزت مبارک من❤️ @ghaseedak
@ghaseedak همین یه بیت سعدی سرلوحه زندگیمون باشه کافیه برا همه عمرمون : تیغ بُرّان گر به دستت، داد چرخ روزگار ، هر چه می‌خواهی بِبُر، اما مَبُر نان کسی ... را به عقلش بنگر نه به ثروتش! را به وفایش، نه به جمالش! را به محبتش، نه به کلامش! را به صبرش، نه به ادعایش! را به برکتش، نه به مقدارش! را به آرامشش نه به بزرگیش! را به انسانیتش نه به ظاهرش! را به معنایش، نه به گوینده اش! را به پاکیش، نه به صاحبش.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌ من....🍃♥️🍃 ‌‌ ‌‎‌‌‎‌ @ghaseedak
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌‌‌‌‌‌ من....🍃♥️🍃 ‌‌ ‌‎‌‌‎‌ @ghaseedak
@ghaseedak همین یه بیت سعدی سرلوحه زندگیمون باشه کافیه برا همه عمرمون : تیغ بُرّان گر به دستت، داد چرخ روزگار ، هر چه می‌خواهی بِبُر، اما مَبُر نان کسی ... را به عقلش بنگر نه به ثروتش! را به وفایش، نه به جمالش! را به محبتش، نه به کلامش! را به صبرش، نه به ادعایش! را به برکتش، نه به مقدارش! را به آرامشش نه به بزرگیش! را به انسانیتش نه به ظاهرش! را به معنایش، نه به گوینده اش! را به پاکیش، نه به صاحبش.
✅حکایتهای پندآموز 🔸گویند: صاحب دلی، برای اقامه نماز به مسجدی رفت. نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند که پس از نماز، بر منبر رود وپند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوی او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: مردم! هر کس از شما که می داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد ، برخیزد! کسی برنخاست. گفت: حالا هر کس از شما که خود را آماده کرده است، برخیزد! باز کسی برنخاست. 🍃 گفت: شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید؛ اما برای رفتن نیز آماده نیستید 📚 تذكرة الاولياء، عطار نیشابوری🍃 @ghaseedak
. عکس نوشته های زیبا....❄️☃️ +تبریکات روز و @ghaseedak
خسیس شخصی به مهمانی دوست خسیس رفت. به محض این که مهمان وارد شد. میزبان پسرش را صدا زد و گفت: پسرم امروز مهمان عزیزی داریم، برو و نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر. پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی بازگشت. پدر از او پرسید: پس گوشت چه شد؟! پسر گفت: به نزد قصاب رفتم وبه او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده، قصاب گفت: گوشتی به تو خواهم داد که مانند کره باشد. با خودم گفتم اگر این طور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده. او گفت: کره ای به تو خواهم داد که مثل شیره ی انگور باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به جای کره شیره ی انگور نخرم پس به قصد خرید آن وارد دکان شدم، و گفتم از بهترین شیره ی انگورت به ما بده، او گفت: شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد، با خود گفتم اگر این طور است چرا به خانه نروم، زیرا که ما در خانه به قدر کفایت آب داریم این گونه بود که دست خالی برگشتم. پدر گفت: چه پسر زرنگ و باهوشی هستی؛ اما یک چیز را از دست دادی، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت مستهلک شد. پسر گفت: نه پدر، کفش های مهمان را پوشیده بودم. @ghaseedak