#داستانک
سعید با خستگی تمام به پشت در رسید.🚪🧔🏻
کلید را که داخل در چرخاند تمام خستگی هایش را زیر پادری خاک کرد و با لبخند وارد خانه شد.🗝😊
مائده مشغول چت با یکی از برادران حزب اللهی داخل گروه بود و نیشش تا بناگوش باز شده بود.👩🏻☺️
+سلام خانمم! چطوری؟ کلک! با کی داری حرف می زنی که انقدر خوشحالی؟🤔❤️
تا متوجه سعید شد گوشی را خاموش کرد و کنار گذاشت و سعی کرد دستپاچگی اش را پنهان کند.😰
-سلام سعیدجان! خسته نباشی عزیزم! هیچی دوستم برام جوک فرستاده بود.😁😘
سعید روی مبل نشست و نفسی تازه کرد و از شربتی که مائده برایش درست کرده بود نوشید.🥤😋
+می دونی چیه؟ خیلی خوشحالم که همسر عفیف و پاکی مثل تو دارم.واقعا هرچقدر خداروشکر کنم بازم کمه! 🧕🏻💚
مائده از خودش خجالت کشید.😓
همسرش چه تصوری از او داشت و او چگونه خود را پشت دروغ هایش پنهان کرده بود.😱
بحث را به شوخی کشاند و رفت تا غذا را آماده کند.🍽
در فرصتی مناسب دور از چشم سعید پیامی کوتاه و رسمی به آن برادر داد که دگیر به او پیام ندهد.❌😠
بعد هم او را بلاک کرد و رفت تا غبار سرد دروغ و مخفی کاری را از زندگی شان بزداید.🚶🏻♀️💑
✍️نویسنده : خانم حجتی