#روایٺــ_عِـشق ✒️
‼️من در مقطعی این توفیق و لیاقت را پیدا کردم که در جنگ با داعش در عراق، همرزم شهید هادی طارمی باشم. آنجا هادی را که دیدم، پرسیدم: از حاج قاسم چه خبر؟ گفت: "الحمدلله سالم و سلامت است."
‼️آن روز توانستم به دستبوسی سردار بروم. به هادی گفتم: حاج قاسم اجازه میده باهاش عکس بگیرم؟ گفت: "حاج قاسم بزرگتر از این حرفهاست. عکس که چیزی نیست. حتی اجازه میده باهاش غذا بخوری."
‼️هادی مرا پیش سردار برد و بهعنوان یک مدافع حرم هممحلهای به ایشان معرفی کرد و حاج قاسم هم خوشحال شد. آن روز بیش از هر چیزی، به این افتخار کردم که یکی از بچههای شادآباد، محافظ سردار سلیمانی است. شاید باورتان نشود، آن روز من سر سفره صبحانه حاج قاسم نشستم و از دست خودش لقمه گرفتم.»
‼️«هادی میگفت: من هر روز از دست حاج قاسم، لقمه متبرک میگیرم. این بهجای خود اما نکته مهم، صمیمیت سردار با نیروهایش بود. سردار حتی خودش لقمه در دهان نیروهایش میگذاشت.
✍به روایت همرزم شهید
📎محافظ رشید حاج قاسم سلیمانی
#شهید_هادی_طارمی🌷
#روایٺــ_عِـشق ✒️
‼️ماه رمضان بود. جهاد نیمه شب تماس گرفت و گفت که آماده شوم و به چند نفر دیگر از دوستانمان که ازافراد مورداعتماد جهاد بودند بگويم حاضر شوند، میخواهیم برویم جایی...
‼️ساعت نزدیک 3 ، 2:30 صبح بود در محلی که قرار گذاشته بودیم جمع شدیم. همه نگاه ها به دهان جهاد بود تا باز شود و بگوید که چرا مارا اینجا جمع کرده،
‼️جهاد بعد از چند دقیقه گفت بچه ها سوار شوید ما هم بدون اینکه چیزی بپرسیم سوار شدیم. در راه کسی حرف نزد. در خانه ای ایستاد که از ظاهر کوچه معلوم بود افراد ساکن در اینجا وضع خوبی ندارند.
‼️از ماشین پیاده شد وماهم همین طور نگاهش میکردیم، بسته ای از صندوق عقب ماشین درآورد و به من داد و گفت برو در آن خانه و این را بده و بيا.
‼️گفتم جهاد این چیه؟ گفت کمی خوراکی هست برو ... چند قدم که رفتم برگشتم و با تعجب نگاهش کردم و او هم مرا نگاه کرد و یک لبخند زد وگفت راه برو دیگر ..... رفتم سمت در و در را زدم کسی آمد جلوی در و بدون اینکه از من سوالی بکند بسته را گرفت، تشکرکرد و رفت داخل خانه ..
‼️آن لحظه بود که فهمیدم جهاد قبلا هم اینکار را میکرده و برای آن ها چیزی میفرستاده و ما بیخبر بودیم، حالا هم برای اینکه ممکن بود کسی بشناسدش نیامد بسته را بدهد.
‼️تنها چند نفر از خانواده اش این را میدانستند، آن
هم فقط به این خاطر که ماه رمضان که دیروقت می امد نگرانش نشوند. بعد از شهادتش بود که فهمیدند، جوانی که شبهای رمضان، سفارش مولایش امیر المومنین را ترک نمیکرد، شهید جهاد مغنیه بود.
#شهید_جهاد_مغنیه🌷
#سالروز_شهادت
یاد حاج همت بخیر ...
جز هوای عاشقی در سر نداشت
نخل سبزی بود امّا « سَر » نداشت !
#روایٺــ_عِـشق ✒️
از پشت تلفن میگفت اهلا و سهلا.
تا از عملیات برمیگشت میرفت وضو میگرفت میایستاد به نماز.
پنج، شش ماه از ازدواجمان گذشته بود که رفتم به شوخی بش گفتم همه وقتت را نگذار برای خدا یه کم هم به من برس.
برگشت نگاه خاصی کرد گفت: میدانی این نمازی که میخوانم برای چیه؟گفتم : نه.
گفت: هربار که برمیگردم میبینم اینجایی، هنوز اینجایی، فکر میکنم دو رکعت نماز شکر به من واجب میشود.
آمدنهاش خیلی کوتاه بود گاهی حتی به دقیقه میرسید.
میگفت ببخش که نیستم، که کم هستم پیشتان.
میگفتم توی همین چند دقیقه آنقدر محبت میکنی که اگر تا یک ماه هم نباشی احساس کمبود نمیکنم.
میگفت راست میگویی، ژیلا؟میگفتم، ولله.
✍به روایت همسربزرگوارشهید
🔰هر وقت شهید همت به ذهن من میآید، دلم مملو از غصه میشود. او فرمانده لشکر پایتخت بود. اما در خیبر آنقدر رزمندگان لشکرش شهید و مجروح شدند که به گردان رسید. گردان را از طلائیه به جزیره مجنون جنوبی منتقل کرد و تبدیل به دسته شد. والله تبدیل به دسته شد یعنی قریب به 40 نفر. همت با دسته ماند.
🔰او درباره نحوه شهادت شهید همت میگوید: در ترک موتور-نه در بنز ضدگلوله و در فضای ویژه - همت در ترک موتور ناشناس در ضلع وسطی جزیره مجنون شهید شد و بیش از دو ساعت کسی نمیدانست آنکه افتاده همت است. برادرها طاقت این است...امتحان این است... و اینگونه است که او امروز بر جانها حکومت میکند.
✍به روایت حاج قاسم سلیمانی
#سردارشهید_محمدابراهیم_همت🌷