🔺نماز شب
✍رفاقت من و حاج قاسم بسیار عمیق بود، هر چند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم و بهم سر می زدیم. آن روز خسته و کوفته از اداره برگشتم و روی صندلی نشستم، نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم، تا قفل صفحه را باز کردم دیدم تماسی از طرف حاج قاسم داشته ام، سریع به او شماره تماس گرفتم، حاجی گوشی را برداشت و بدون مکثی گفت حاج حسین کجایی، من هم سلامی کردم و از او معذرت خواهی کردم.
در ادامه گفت امشب به همراه خانواده منزل ما تشریف بیاورید، سفره ای کوچک انداخته ایم تا دور هم باشیم. من هم بدون وقفه قبول کردم و از او خداحافظی کردم، چند دقیقه مانده بود به اذان مغرب که به منزل حاج قاسم رسیدیم، نماز را به امامت حاجی خواندیم و غذایی که همسر حاجی پخته بود را خوردیم، بعداز غذا با حاج قاسم نشستیم و خاطرات جنگ غرق شده بودیم که نگاهم به ساعت افتاد، به حاجی گفتم، شرمنده خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمی شویم، سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت کجا این وقت شب، امشب را خدمت ما باشید.
نگاهی به همسرم کردم و با چشمانم رضایت را گرفتم، بعد رو کردم به حاجی و گفتم چه سعادتی بیشتر از این، حاجی از جایش برخواست و داخل اتاق رفت، چند پتو وتشک نو برایمان آورد و ما را در یکی از اتاق های خانه اش اسکان داد، روز خسته کننده ای بود، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد، نمی دانم چه شد که ناگهان با صدای گریه ای مردانه از خواب پریدم.
سردرگم بودم، نمیدانستم این جا کجاست و ساعت چند است، فقط صدای گریهای مردانه از دور به گوشم میرسید، دستم را روی چشمانم گذاشتم و ماساژ دادم، کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خود گفتم یعنی کیست که این وقت شب این طور گریه می کند، پتو را پس زدم و گوش هایم را کنار دیوار گذاشتم، با دقت گوش دادم، صدای حاجی بود. با خدایش می گفت: الهی العفو، الهی العفو، الهی العفو سرم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم، درست بیست دقیقه ای به اذان صبح باقی مانده بود ...
🌹امیرالمومنین (ع) در قسمتی از نامهاش به مالک اشتر میفرماید:
"وَلْيَکُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَکَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً، فَأَعْطِ اللهَ مِنْ بَدَنِکَ فِي لَيْلِکَ وَنَهَارِکَ، وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَيْرَ مَثْلُوم وَلاَ مَنْقُوص، بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ. وَإِذَا قُمْتَ فِي صَلاَتِکَ لِلنَّاسِ"
و باید آنچه به آن دینت را برای خدا خالص میکنی اقامه واجبات باشد واجباتی که مخصوص به خداوند است، روی این ملاک از بدنت در شب و روز در اختیار خداوند قرار بده، و از آنچه موجب قرب تو به خداوند می شود به نحو کامل و بدون کم و کاست انجام ده، گرچه هرگونه صدمه و فرسایشی به بدنت وارد آید.
✍️ سردار حسین معروفی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺نماز شب
✍رفاقت من و حاج قاسم بسیار عمیق بود، هر چند وقت یک بار به خانه همدیگر رفت و آمد داشتیم و بهم سر می زدیم. آن روز خسته و کوفته از اداره برگشتم و روی صندلی نشستم، نگاهی به موبایلم انداختم تا ساعت را چک کنم، تا قفل صفحه را باز کردم دیدم تماسی از طرف حاج قاسم داشته ام، سریع به او شماره تماس گرفتم، حاجی گوشی را برداشت و بدون مکثی گفت حاج حسین کجایی، من هم سلامی کردم و از او معذرت خواهی کردم.
در ادامه گفت امشب به همراه خانواده منزل ما تشریف بیاورید، سفره ای کوچک انداخته ایم تا دور هم باشیم. من هم بدون وقفه قبول کردم و از او خداحافظی کردم، چند دقیقه مانده بود به اذان مغرب که به منزل حاج قاسم رسیدیم، نماز را به امامت حاجی خواندیم و غذایی که همسر حاجی پخته بود را خوردیم، بعداز غذا با حاج قاسم نشستیم و خاطرات جنگ غرق شده بودیم که نگاهم به ساعت افتاد، به حاجی گفتم، شرمنده خیلی دیر وقته بیشتر از این مزاحمتان نمی شویم، سردار نگاهی کرد و با لبخند گفت کجا این وقت شب، امشب را خدمت ما باشید.
نگاهی به همسرم کردم و با چشمانم رضایت را گرفتم، بعد رو کردم به حاجی و گفتم چه سعادتی بیشتر از این، حاجی از جایش برخواست و داخل اتاق رفت، چند پتو وتشک نو برایمان آورد و ما را در یکی از اتاق های خانه اش اسکان داد، روز خسته کننده ای بود، تا پلک روی هم گذاشتم خوابم برد، نمی دانم چه شد که ناگهان با صدای گریه ای مردانه از خواب پریدم.
سردرگم بودم، نمیدانستم این جا کجاست و ساعت چند است، فقط صدای گریهای مردانه از دور به گوشم میرسید، دستم را روی چشمانم گذاشتم و ماساژ دادم، کمی سرحال شدم، اطرافم را نگاه کردم و با خود گفتم یعنی کیست که این وقت شب این طور گریه می کند، پتو را پس زدم و گوش هایم را کنار دیوار گذاشتم، با دقت گوش دادم، صدای حاجی بود. با خدایش می گفت: الهی العفو، الهی العفو، الهی العفو سرم را برگرداندم و ساعت را نگاه کردم، درست بیست دقیقه ای به اذان صبح باقی مانده بود ...
🌹امیرالمومنین (ع) در قسمتی از نامهاش به مالک اشتر میفرماید:
"وَلْيَکُنْ فِي خَاصَّةِ مَا تُخْلِصُ بِهِ لِلَّهِ دِينَکَ إِقَامَةُ فَرَائِضِهِ الَّتِي هِيَ لَهُ خَاصَّةً، فَأَعْطِ اللهَ مِنْ بَدَنِکَ فِي لَيْلِکَ وَنَهَارِکَ، وَ وَفِّ مَا تَقَرَّبْتَ بِهِ إِلَى اللهِ مِنْ ذَلِکَ کَامِلاً غَيْرَ مَثْلُوم وَلاَ مَنْقُوص، بَالِغاً مِنْ بَدَنِکَ مَا بَلَغَ. وَإِذَا قُمْتَ فِي صَلاَتِکَ لِلنَّاسِ"
و باید آنچه به آن دینت را برای خدا خالص میکنی اقامه واجبات باشد واجباتی که مخصوص به خداوند است، روی این ملاک از بدنت در شب و روز در اختیار خداوند قرار بده، و از آنچه موجب قرب تو به خداوند می شود به نحو کامل و بدون کم و کاست انجام ده، گرچه هرگونه صدمه و فرسایشی به بدنت وارد آید.
✍️ سردار حسین معروفی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺موشک نقطهزن
تعریفش را در هر مجلسی که میرفتم از دوستانم میشنیدم، خیلی دوست داشتم یک بار هم که شده او را از نزدیک زیارت کنم. هم به خاطر ارادتی که به او داشتم و هم به خاطر موفقیت موشکی که بچههای ما به دست آورده بودند. بالاخره آن روز فرا رسید. به کنگرهای برای شهدای مدافع حرم دعوت شدم از قضا ایشان را در سالن مراسم دیدم.
بعضی اوقات حواسم به کنگره بود و سخنران، بعضی اوقات از دور حاجی را مشاهده میکردم. عجب چهرهی ملکوتی داشت. با خود گفتم آخر مجلس حتماً با او رو به رو میشوم تا حرفهایم را به او بزنم. چه محافظانش جلوی مرا بگیرند چه نگیرند. هیچ وقت دیگر همچین فرصتی پیدا نمیکنم.
حرفهای زیادی با او داشتم و مطمئن بودم از حرفهایم استقبال میکند. وقتی کنگره تمام شد سراسیمه از پلهها پایین آمدم و خودم را به قسمتی که حاج قاسم نشسته بود رساندم. اول جلویم را گرفتند اما حاجی صرار و التماسم را دید و خودش جلو آمد. وقتی مقابلم ایستاد و سلام کرد زبانم بند آمد، نمیدانستم از کجا شروع کنم، احساس میکردم شجاعترین انسان تاریخ مقابلم ایستاده! اما خدا رو شکر تواضعش مرا کمک کرد تا راحت تکلم کنم.
بعد از سلام و علیک به حاج قاسم گفتم: چند تن از دوستان ما در صنایع موشکی طرحی دارند برای بالا بردن ضریب نقطهزنی موشکها و راکتهایی که در سوریه استفاده میکنید. اگر این طرح اجرا بشود دیگر خطایی در موشکها و راکتها پیدا نمیشود، چهره حاجی از خوشحالی باز و بشاش شد. فکر نمیکردم اینقدر خوشحال شود.
دستم را گرفت و گفت: اتفاقاً من چندین مرتبه این طرح را به ارتش عراق و سوریه گفتهام. حساسیت موشکها باید بالا رود تا خدای ناکرده به مردم عادی آسیبی نرسد. دستش را داخل جیبش کرد و شمارهای به من داد تا هماهنگیهای لازم اجرایی شود.
درحال خداحافظی بودیم که حاج قاسم دوباره به من گفت: اگر وقفهای در این کار از ما دیدید حتماً به دفتر سپاه قدس بیایید و گوشزد کنید تا کار پیش برود. من هم از خدا خواسته گفتم: چشم حتما. الحمدالله کار پیگیری شد و به نتایج خوبی در سوریه و عراق رسید ...
🌹امیرالمومنین(ع) در قسمتی از نامهاش به مالک میفرماید:
وَإِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاَةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِي الْبِلاَدِ، وَظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ؛ وإِنَّهُ لاَ تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلاَّ بِسَلاَمَةِ صُدُورِهِمْ
و باید که بهترین مایه شادمانی والیان، بر پای داشتن عدالت در بلاد باشد و پدید آمدن دوستی در میان افراد رعیت. و این دوستی پدید نیاید، مگر به سلامت دلهایشان.
✍️ مصاحبه از صدا و سیما
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺موشک نقطهزن
تعریفش را در هر مجلسی که میرفتم از دوستانم میشنیدم، خیلی دوست داشتم یک بار هم که شده او را از نزدیک زیارت کنم. هم به خاطر ارادتی که به او داشتم و هم به خاطر موفقیت موشکی که بچههای ما به دست آورده بودند. بالاخره آن روز فرا رسید. به کنگرهای برای شهدای مدافع حرم دعوت شدم از قضا ایشان را در سالن مراسم دیدم.
بعضی اوقات حواسم به کنگره بود و سخنران، بعضی اوقات از دور حاجی را مشاهده میکردم. عجب چهرهی ملکوتی داشت. با خود گفتم آخر مجلس حتماً با او رو به رو میشوم تا حرفهایم را به او بزنم. چه محافظانش جلوی مرا بگیرند چه نگیرند. هیچ وقت دیگر همچین فرصتی پیدا نمیکنم.
حرفهای زیادی با او داشتم و مطمئن بودم از حرفهایم استقبال میکند. وقتی کنگره تمام شد سراسیمه از پلهها پایین آمدم و خودم را به قسمتی که حاج قاسم نشسته بود رساندم. اول جلویم را گرفتند اما حاجی صرار و التماسم را دید و خودش جلو آمد. وقتی مقابلم ایستاد و سلام کرد زبانم بند آمد، نمیدانستم از کجا شروع کنم، احساس میکردم شجاعترین انسان تاریخ مقابلم ایستاده! اما خدا رو شکر تواضعش مرا کمک کرد تا راحت تکلم کنم.
بعد از سلام و علیک به حاج قاسم گفتم: چند تن از دوستان ما در صنایع موشکی طرحی دارند برای بالا بردن ضریب نقطهزنی موشکها و راکتهایی که در سوریه استفاده میکنید. اگر این طرح اجرا بشود دیگر خطایی در موشکها و راکتها پیدا نمیشود، چهره حاجی از خوشحالی باز و بشاش شد. فکر نمیکردم اینقدر خوشحال شود.
دستم را گرفت و گفت: اتفاقاً من چندین مرتبه این طرح را به ارتش عراق و سوریه گفتهام. حساسیت موشکها باید بالا رود تا خدای ناکرده به مردم عادی آسیبی نرسد. دستش را داخل جیبش کرد و شمارهای به من داد تا هماهنگیهای لازم اجرایی شود.
درحال خداحافظی بودیم که حاج قاسم دوباره به من گفت: اگر وقفهای در این کار از ما دیدید حتماً به دفتر سپاه قدس بیایید و گوشزد کنید تا کار پیش برود. من هم از خدا خواسته گفتم: چشم حتما. الحمدالله کار پیگیری شد و به نتایج خوبی در سوریه و عراق رسید ...
🌹امیرالمومنین(ع) در قسمتی از نامهاش به مالک میفرماید:
وَإِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاَةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِي الْبِلاَدِ، وَظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ؛ وإِنَّهُ لاَ تَظْهَرُ مَوَدَّتُهُمْ إِلاَّ بِسَلاَمَةِ صُدُورِهِمْ
و باید که بهترین مایه شادمانی والیان، بر پای داشتن عدالت در بلاد باشد و پدید آمدن دوستی در میان افراد رعیت. و این دوستی پدید نیاید، مگر به سلامت دلهایشان.
✍️ مصاحبه از صدا و سیما
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺با شهدا
چند ماهی از پایان جنگ گذشته بود. یک روز تلفن دفتر ادبیات حوزه هنری زنگ خورد.
گوشی را برداشتم و با آقایی که آن سوی خط بود صحبت کردم. خودش را به عنوان یکی از فرماندهان سپاه معرفی کرد. خیلی از کتابهایی که در مورد شهدا انجام داده بودیم تشکر کرد و گفت: خاطرات چند شهید را جمعآوری کردهایم. آیا امکان دارد که نویسندههایی را معرفی کنید تا این خاطرات را به کتاب تبدیل کنند؟! تمام هزینهها را هم پرداخت میکنیم. گفتم: بله. درخدمت هستیم.
شاید اولینبار بود که یک فرمانده جنگ از ما میخواست که خاطرات برخی شهدا را کتاب کنیم و همهگونه همکاری هم میکرد. روز بعد دوباره تماس گرفت و پیگیری کرد. گفتم ده نفر از نویسندگان را برای این کار آماده کردهام. خیلی خوشحال شد. گفت: برای فردا بلیط هواپیما میگیرم تا همگی با هم تشریف بیاورید کرمان. برایتان هتل رزرو میکنم. خودم هم برنامه فردا صبح را جلسه با نویسندگان قرار میدهم. صبح فردا هواپیما در فرودگاه کرمان به زمین نشست. نمیدانستیم کجا برویم. آن زمان موبایل و ... نبود. یکباره دیدیم چند پاسدار به استقبال آمدند. نفر جلویی با همه سلام و روبوسی کرد و گفت: خوش آمدید، ماشینها آمادهاند.
همگی به دفتر فرماندهی لشگر ثارالله کرمان رفتیم. آنجا فهمیدیم که ما مهمان حاج قاسم هستیم و او خودش کتابهای سوره را خوانده و با من تماس گرفته. بساط صبحانه را زودتر برای ما آماده کرده بود. بعد از شروع جلسه، به هر کدام از نویسندگان یک کارتن داد و شروع به صحبت کرد: داخل این کارتنها کاغذهایی است که هر کدام مربوط به خاطرات یک شهید است. بعد یکیک در مورد آن شهدا که از فرماندهان لشگر ثارالله بودند با بغض در گلو توضیح داد.
صحبتهایش تمام شد. رفقای ما مطالعات را شروع کردند. با اینکه مسئولیت او پس از پایان جنگ سنگینتر شده بود اما در تمام آن مدت در کنار ما بود. کارها بهخوبی انجام شد و در کمترین زمان، اولین کتابهای خاطرات سرداران شهید، با حمایت فرماندهی لشکر ثارالله منتشر شد. در سال بعد نیز خاطرات بقیه فرماندهان و با پیگیریهای ایشان، انتشارات ستاد کنگره شهدای کرمان فعال شد. دیگر فرماندهان و لشگرها نیز کار کتاب برای شهدا را شروع کردند، اما هیچوقت ارادتی که حاج قاسم به شهدا داشت را فراموش نمیکنم.
🌹امیرالمومنین (ع) در خطبه ۱۲۳ از نهجالبلاغه در توصیف مقام شهید میفرماید:
إِنَّ الْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ، لَا يَفُوتُهُ الْمُقِيمُ وَ لَا يُعْجِزُهُ الْهَارِبُ. إِنَّ أَكْرَمَ الْمَوْتِ الْقَتْلُ، وَ الَّذِي نَفْسُ ابْنِ أَبِي طَالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى الْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اللَّهِ.
همانا مرگ به سرعت در جستجوی شماست، آنها که در نبرد مقاومت دارند و آنها که فرار میکنند، هیچ کدام را از چنگال مرگ رهایی نیست و همانا گرامیترین مرگها کشته شدن در راه خداست. سوگند به آن کس که جان پسر ابوطالب در دست اوست، هزار ضربت شمشیر بر من آسانتر است از مرگ در بستر استراحت، در مخالفت با خداست.
✍️ مرتضی سرهنگی
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani
🔺بالگرد
صبح زود از دفتر فرماندهی تماس گرفتند و گفتند: امروز ظهر سردار سلیمانی برای بازدید از منطقه به پادگان شما میآید. سریع از اتاق فرماندهی بیرون آمدم و دستور دادم تمام نیروها مشغول مرتب کردن پادگان شوند.
این بازدید برای من حیاتی بود و نمیخواستم مقابل سردار سرافکنده شوم، ساعت حوالی ظهر بود و گرما نیروها را اذیت میکرد، آنقدر هوای گرم بود که باعث شد چند نفر غش کنند! صدای بالگردی که از دور به سمت ما میآمد هر لحظه نزدیکتر میشد، سریع پشت بلندگو اعلام کردم تمام نیروها به خط شوند.
درعرض چند دقیقه نیروها به خط شدند و شکل زیبایی به خود گرفتند، بالگردی که حامل سردار بود بالای سر نیروها قرار گرفت و مشغول فرود در فاصلهی چند متری نیروها شد، ذرات گرد و غبار فضای بیابان را پر کرد و لباس بچهها سر تا پا خاکی شد. نیروها برای این که گرد و غبار داخل چشمشان نرود دست روی چشم گذاشتند و منتظر خاموش شدن ملخهای بالگرد شدند.
بعد از چند دقیقه فضا به آرامش خود برگشت و همه دست از چشمانشان برداشتند. همه آرایش نظامی گرفته بودیم تا سردار را ببینیم اما با گذر پنج دقیقه کسی از بالگرد پیاده نشد.
رفتم سراغ بالگرد اما به جز خلبان کسی در بالگرد قرار نداشت، به خلبان گفتم: «سردار سلیمانی نیامده اند؟» گفت: «بله».
نگاهی دور و اطرافم انداختم، داخل محوطه و نزدیک بالگرد، فقط آشپزخانه قرار داشت که محل ناهار و شام سربازها بود، با خود گفتم شاید به آنجا رفته اند. وارد آشپزخانه شدم، سردار روی نیمکتی نشسته بود و با آشپز صحبت می کرد، نگاهش به من افتاد و از جا برخواست. به او گفتم: «سردار کجا رفتید؟ ما به استقبال شما آمدیم.»
سردار نگاهی به سربازان داخل محوطه کرد و گفت: «من عمدا به اینجا آمدم تا این کار دوباره تکرار نشود، چرا سربازها را اذیت کردید و باعث شدید گرد و خاک وجودشان را بگیرد؟»
از سردار عذرخواهی کردم و گفتم: «این بار را بزرگواری کنید، دیگر تکرار نمی شود.» از آشپزخانه بیرون آمد و داخل محوطه رفت، انگار آمده بود تا درس تازهای از فرماندهی به من بدهد.
🌹امیر المومنین (ع) در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید:
ثُمَّ اعْرِفْ لِکُلِّ امْرِئ مِنْهُمْ مَا أَبْلَى، وَلاَ تَضُمَّنَّ بَلاَءَ امْرِئ إِلَى غَيْرِهِ، وَلاَ تُقَصِّرَنَّ بِهِ دُونَ غَايَةِ بَلاَئِهِ، وَلاَ يَدْعُوَنَّکَ شَرَفُ امْرِئ إِلَى أَنْ تُعْظِمَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا کَانَ صَغِيراً، وَلاَ ضَعَةُ امْرِئ إِلَى أَنْ تَسْتَصْغِرَ مِنْ بَلاَئِهِ مَا کَانَ عَظِيماً.
همواره در نظر داشته باش كه هر يك از زیردستانت در چه كارى تحمل رنجى كردهاند، تا رنجى را كه يكى تحمل كرده به حساب ديگرى نگذارى و كمتر از رنجی كه تحمل كرده، پاداشش ندهی. شرف و بزرگى كسى، باعث نشود رنج اندكش را بزرگ شمرى و ضعیف بودن كسى تو باعث نشود كه رنج بزرگش را کم به حساب آورى.
✍️ محمد علی پردل
📚 برگی از کتاب «#مالک_زمان»
کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی
جانفدا
📍قرارگاه #حاج_قاسم سلیمانی👇
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
🇮🇷 @ghasem_solaymani