#داستانک
به پادگانی که در ابتدای جاده پل دختر، آن سوی خط آهن قرار داشت رسیدیم، وارد محوطه شدیم. ماشین را پارک کردم و با حاجی به طرف ساختمانی که قرار بود جلسه در آنجا برگزار شود به راه افتادیم، در مسیر آقای عبادیان را دیدیم، پس از سلام و احوالپرسی گفت:
- خوش اومدید، شام خوردید؟
- نه هنوز.
- باشه بفرمایید داخل، تا جلسه شروع نشده غذا بیارم بخورید.
وارد اتاقی که دور تا دور آن پتو و پشتی چیده شده بود، شدیم و نشستیم. چند دقیقه بعد مسئول تدارکات با سینی غذا به طرف ما آمد. دو ظرف باقلی پلو و دوتا کنسرو ماهی را روی چفیهٔ که پهن کرده بودم گذاشتم.
کنسرو را باز کردم و مشغول خوردن شدم که حاجی رو به آقای عابدیان کرد و گفت:
- بسیجیا شام خوردن؟
- بله.
- دقیقا همین غذا رو؟!
- باقلی پلو خوردن، تن ماهی رو فردا میدیم!
حاجی ظرف غذا را پس زد. آقای عابدیان با سر پایین گفت:
- به خدا قسم فردا به همه کنسرو میدیم!
- به همون خدا قسم من هم فردا می خورم ولی الان نه!
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#نهی_از_منکر_مسئولین
🍀
🌺🍀
🏴🏴🏴 @ghateee
#داستانک های کوتاه از زندگی حضرت #محمد صلی الله علیه و اله 1️⃣
✳️ویژه کودکان و نوجوانان
✅قسمت اول :#سلام و احوال پرسی
🌸سلام!
آرام آرام گام برمی داشت. میان کوچه آمده بود. رهگذران کوچک و بزرگ از کنارش می گذشتند. زیبا و مهربان، به رهگذران نگاه می کرد. لب هایش می شکفت. صدای جذاب و نرمش در کوچه می پیچید: «سلام علیکُم».
بوی خوش سلامش مثل نسیم بهار، دل ها را نوازش می داد.
🌸اسم دوست
از پیامبر زیاد شنیده بود، ولی هنوز او را ندیده بود. با این حال، ندیده عاشقش شده بود. به مدینه رسید. پرسان پرسان، سراغ خانه پیامبر را گرفت. چشم های بی قرارش، کوچه ها را رَصَد می کرد. بالاخره کوچه پیامبر را پیدا کرد. پیامبر میان کوچه بود و دوستانش مثل نگین انگشتر، او را در میان گرفته بودند. نگاه مرد به صورت پیامبر خدا افتاد. ذوق زده شد و جلو رفت. می خواست دهان خود را برای سلام باز کند که سلام گرم و رسای پیامبر، گوشش را نوازش داد. صورتش گل انداخت و شادمان و شتابان جلوتر رفت. پیامبر، او را به گرمی پذیرفت. دست او را در میان دست گرمش گرفت و با او دیده بوسی کرد. « چه طوری برادر عزیز؟ نام شما چیست؟ پدرتان کیست؟ از کدام قوم و قبیله ای؟ کجا زندگی می کنی؟ خیلی خوش آمدی برادر...».
چشم های مرد مانند چشمه جوشید.
🌸دست در دست
دست راستش در دست پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله بود و چشم هایش در برابر چشمان درخشانش. دست گرم و نگاه آرام پیامبر، روحش را نوازش می داد؛ چه لحظه زیبایی! فکر می کرد پیامبر نیز مثل همه دستش را عقب می کشد و دست دادن به پایان می رسد، ولی دست گرم پیامبر همچنان دست او را در بر گرفته بود و خورشید نگاهش جان مرد را صفا می داد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸دوستم کجاست؟
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله وارد مسجد شد. دوستانش در گوشه کنار مسجد نشسته بودند. با یک یک آنها سلام و احوال پرسی کرد. سه _ چهار روزی بود که خبری از بعضی از دوستان ایشان نبود. پیامبر که برای سومین روز آنها را ندیده بود، از حاضران، حالشان را جویا شد.
پس پرسید: «دوست جوان ما کجاست؟»
پاسخ دادند: «به سفر رفته است».
پیامبر دست ها را بالا برد و برایش دعا کرد: «خدایا، او را در سفر نگه داری کن!» پس گفت: «دوست دیگرمان کجاست؟» پاسخ دادند: «چند روز استگرفتار شده است.» پیامبر گفت: «باید به دیدارش بروم.» پس نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: «آن یکی دوستمان کجاست؟» گفتند: «بنده خدا چند روز است بیمار شده است.» پیامبر با دل سوزی سرش را تکان داد و گفت: «ان شاءالله به عیادت او هم می روم.» آنگاه آرام به سوی محراب رفت و منتظر صدای زیبای اذان شد.
🌸حرف و لبخند
دوستان دور تا دور اتاق نشسته بودند. خانه پیامبر، قطعه ای از بهشت خدا در میان مدینه بود. پیامبر کنار دیوار نشسته بود و آرام آرام برایشان حرف می زد. لبخندی زیبا بر لبانش نقش بسته بود. عطر سخنان شیرین و دل نشینش، اتاق را پر کرده بود. دوستان و مهمانان به چشم هایش چشم دوخته بودند و به حرف های زیبایش که مثل آب زلال از لب های خندانش جاری می شد، گوش جان سپرده بودند.
💠منبع:کتاب گل صدبرگ: داستان های شیرین پیامبر مهربانی برای کودکان و نوجوانان
سید محمد مهاجرانی
#نوجوانان
#کودکان
#داستان
🌸مرجع محتوایی تربیت دینی 🌸
😍😍😍😍
📌 موجودی حساب شما کافی نمیباشد! - قسمت اول
💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه؛ ولى در كمال تعجب، دستگاه پيام داد: «موجودى حساب شما كافى نمیباشد!»
❗️ امكان نداشت! خودم میدونستم كه اقلاً سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم. با بیحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد: «رمز نامعتبر است»
📱 اين بار فروشنده با بیحوصلگى گفت: «فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون گذاشتين كلاً سوخته...» در راه برگشت به خانه، مرتب اين جملهى فروشنده در سرم صدا میكرد. باید اعتراف کنم که من را با تمام وجود تحت تاثیر قرار داده بود.
💢 انگار یک تلنگر شده بود واسه کل زندگیم...!
این بار کارتم سوخته بود و مغازهدار متوجهم کرد، اما شاید خیلی چیزها رو تو زندگی از دست داده بودم و هیچ وقت متوجه نبودم.
🏃♂ قلبم به تپش افتاده بود و گامهایم تندتر میشد، دیگر حتی صدای بوق ماشینها را هم نمیشنیدم. به خانه رسیدم. حال عجیبی داشتم. اولین جایی که سراغش را گرفتم، میز کار و لپتاپم بود. دوست داشتم کل حافظهاش را ریست کنم قبل از آنکه محتویاتش ارزش خودم را پیش امام زمانم صفر کند...
📖 #داستانک ؛ ویژه طرح چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
✅ کانال مهدویت مهدیاران
🌸 @ghateee
🌷اینجا همه چی قاتیه🌷
📌 موجودی حساب شما کافی نمیباشد! - قسمت اول 💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و با خيال راحت منتظر ش
📌 موجودی حساب شما کافی نمیباشد! - قسمت دوم و پایانی
💻 لپتاپ رو روشن کردم. درخواستی رو در سایت مطرح کردم: «کسی میتونه یه راهکار معرفی کنه که چطور مراقب نگاهم باشم؟ خودمم نمیدونم چی... اما از هر نوع پیشنهادی استقبال میکنم، این موضوع خیلی فوریه»
📧 وقتی دوباره وارد سایت شدم در کمال ناباوری ۶۸ پاسخ دریافت کرده بودم! (منی که تا دیروز دو تا پیام هم نداشتم) یک جمله خیلی من رو به فکر فرو بُرد: «خدا چشم نداده چشم چرونی کنی، چشم داده برای مهدی فاطمه گریه کنی»
📝 ۲ ساعت برای یادداشت برداری از پیشنهادهاشون وقت گذاشتم. تموم که شد، انگار دیگه به اونجا تعلق نداشتم. باید چشمم رو کنترل میکردم از دیدنِ هر صحنهای که آقا رو از قلبم بیرون بِبَره! خواب به چشمام نمیومد. به سقف خیره شده بودم.
🗓 چند هفته گذشت. وارد اتاق کارم شدم. عکسهایی از جملات اون شب، دیوار رو پوشونده بود و جملهای که با خودکار نوشته شده بود: «بخاطر امام زمان مراقب نگاهت باش! هر نگاهِ حرامِ تو، دلِ امام زمانت رو میشکنه»
به کارت بانکی روی میز نگاه کردم. قطرهی اشکی از صورتم چکید. کیفم رو روی شونهم انداختم و به سمت همون مغازه رفتم و خاطرات اون شب رو در ذهنم مرور کردم...
📖 #داستانک ؛ ویژه طرح چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
✅ کانال مهدویت مهدیاران
🌸 @ghateee
🌷اینجا همه چی قاتیه🌷
🖼 #طرح_مهدوی ⭕️ هر وقت خواستی گناه کنی، یک لحظه بایست به نفست بگو اگه یک بار دیگه وسوسهام کنی شکا
🔹 خیلی وقت بود سوالی ذهنم را مشغول کرده بود. برای همین تصمیم گرفتم به محضر یکی از اساتیدم بروم. یکی از روزهای گرم تابستان بود و علامه طباطبایی مثل همیشه مشغول فکر کردن بودند. توجهی به اطراف نداشتند.
🔸 با عرض سلام من رشته افکارشان پاره شد. با نگاه عمیقشان، توجهشان به سمت من جلب شد و جواب دادند: «علیکمالسلام». من هم بی مقدمه سوالی را که ذهنم را مشغول کرده بود مطرح کردم: «استاد چرا ما نمی توانیم امام زمان را ببینیم و از دیدارشان محروم هستیم؟»
🔹 علامه تاملی کردند و فرمودند: «لطفاً برگردید و پشت به من بنشینید.» من با تعجب و عذرخواهی همین کار را انجام دادم.
ایشان ادامه دادند: «در این حالت میتوانی مرا ببینی؟»
گفتم: «خیر استاد. برایم مقدور نیست.»
علامه سوال کردند: «چرا نمی توانی؟»
گفتم: «به این دلیل که پشت بنده به شما است.»
🔻 در همین لحظه از حرف خودم جوابم را گرفتم. علامه طباطبایی با صدایی آرام فرمودند: «حالا متوجه شدید چرا توفیق ملاقات امام زمان نصیبتان نمیشود؟ شما با گناهان و نافرمانی هایتان پشت به ایشان کرده اید و طلب دیدار دارید؟!»
📎 #داستانک ؛ ویژهی طرح #خودسازی چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
🌸 @ghateee
🌷اینجا همه چی قاتیه🌷
🖼 #طرح_مهدوی ⭕️ هر وقت خواستی گناه کنی، یک لحظه بایست به نفست بگو اگه یک بار دیگه وسوسهام کنی شکا
▫️هر کسی را میدیدم که آدمِ خوبی بود برای رفعِ مشکلم، ذکر، نذر و یا راه حلی میپرسیدم. انواع ختمها و چلهها را تا آن زمان برداشته بودم ولی خبری از باز شدنِ گرهِ کورِ زندگیِ من نبود.
▪️در راه بازگشت به منزل، کارگری را دیدم که داشت اسکلت ساختمان نیمهکاره را جوشکاری میکرد. ناگهان احساس سوزشِ شدیدی در چشمهایم پیدا کردم. برق چشمانم را زده بود. آن شب تا سحر به اجبار اشک ریختم و ناله زدم. گویا چشمِ سَرم داشت پیامی به من میداد. «مراقبت از چشمِ دل» این بار چلهی من چلهی ترک گناههای چشم بود که استجابت را نزدیک میکرد.
#داستانک ؛ ویژه طرح #خودسازی چهل روزهی #چشم_ها_را_باید_شست
🏴 @ghateee
📆 این هفته چقدر خراب کردم! اصلاً نشد به برنامهریزیهام عمل کنم. از همه درسهام عقب موندم. آخه به منم میشه گفت یار امام زمان؟ با یک سرماخوردگی ساده از پا در اومدم!
🔹 مامان میگه: «باید راضی باشم به رضای خدا» آخه چه جوری؟ یعنی رضای خدا در اینه که من مریض بشم و نتونم یار خوبی برای امامم باشم؟ مامان این بار مهربانتر میگه: «کی گفته فقط درس خوندن مفیده برای امام زمان؟ شاید اگه مریض بشی و صبر کردن رو یاد بگیری برات بهتر باشه.»
🔆 به نظرم درست میاد. آره! بايد آروم بگیرم. خدا خودش حتماً بهتر میدونه چی برای من خوبه و چی بد...
📖 #داستانک
✅ از واحد مهدویت موسسه مصاف(مهدیاران)
@ghateee