سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🥰!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامعلی:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سنجاقچکشه .
#رمان [پارت نهم👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> به کلاس که رسیدم معلمام مشغول
#رمان
[پارت دهم👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
چشمهام رو باز کردم، خودم رو روی تخت بیمارستان دیدم و دستم در دستان مردی بود که خوابش برده بود، مردی که هرچه نگاهَش کردم آشنا به نظر نیومد و متوجه نشدم کیست و چرا اینجاست...
اون یکی دستم رو سرم گذاشتم که از شدت درد داشت دیوونم میکرد...
آخ بلندی کشیدم که اون مرد از خواب پرید و بهم نگاه کرد...
چشماش پر از اشک شده بود، دستاش رو روی سرم کشید و گفت:
حالت خوبه بابا؟! دختر بابا؟!
صبر کن الان دکتر رو صدا میکنم...
منظورش چی بود؟! بابا؟! دخترم؟!
من چیزی یادم نمیومد، حتی نفهمیدم چرا این مرد من رو دخترم صدا زد...
فقط یادم اومد بهم ماشین خورد، حتی نمیدونستم چرا بهم ماشین خورد...
همینجور که توی فکر بودم، دکتر و اون مرد که من رو دخترم صدا با یک خانوم و مردی که همراهاش بود به طرفام اومدن...
دکتر معاینهام کرد، چندتا سوال هم پرسید که جوابی براشون نداشتم...
-این دو مرد رو میشناسی؟!
-این خانوم رو چی؟!
-چیزی از قبل تصادف یادته؟!
به همهی سوال هاش جواب خیر رو دادم، رو به اون خانوم و آقایی که من رو دخترم صدا زد برگشت و بهشون اشاره کرد به بیرون برن تا باهاشون صحبت کنه...
من توی اتاق موندم با آقایی که همراه اون خانوم بود؛ به طرفم اومد و دستام رو گرفت و گفت:
-میدونم الان یکم تو شوکی، من باباتَم، اون خانوم هم مادرت، اون یکی آقاعه با ما نسبتی نداره هرچی گفت رو باور نکن...
پدر و مادر تو ما دوتاییم...
جوابی نداشتم، نمیدونستم حرف کی رو باور کنم، یکی میگفت من باباتَم اون یکی میگفت نه منم!!!!
نمیدونستم چیکار کنم ولی تصمیم گرفتم فعلا بهش اعتماد کنم تا اوضاع رو بررسی کنم ببینم اصلا اینجا چه خبره...
میدونم فراموشی گرفته بودم ولی حداقل یه چیزهای گُنگی رو باید بدونم...
دکتر دیگه داخل نیومد اما مادرم و اون مرد اومدن...
اون مرد رو به کسی که بهم گفت بابامه کرد و گفت: همهی اینها تقصیر توعه، تقصیر توعه که بچم تصادف کرد و الان هیچی یادش نمیاد، تقصیر توعه پاش آسیب دیده و به زور میتونه راه بره...
-تخته گاز نرو، چرا دروغ بهم میبافی...
من پدر این بچهام و این هم مادرش تو کی باشی این وسط...
+چی داری میگی!؟
داری از موقعیت این بچه سوءاستفاده میکنی؟! میبینی منو یادش نمیاد داری میگی من باباش نیستم...
نمیذارم ازم بگیریش...
سرم درد گرفته بود از جر و بحثهاشون...
داد زدم و گفتم: بس کنین، همتون ساکت شین، سرم درد میکنه، پام هم درد میکنه، لطفا لطفا همتون برین بیرون، من نمیتونم حرف هیچکدومتون رو باور کنم...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🌻!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهامامعلی:)