چيـزاىخـوباتفـاقمیافتـنـد،
وقتىفاصلـتـوبـاچيـزاىمنفـى،
حفـظكُـنـی🙂💜...!"
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
میگفتنمیریممشھد،
رزقڪربلامیگیریم،
ولیمنموندمڪجابرم،
رزقمشھدموبگیرم💔(:!
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان [پارت سی👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> انقدر با خیال راحت حرف زدن طبی
#رمان
[پارت سی و یک👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
بابا رو از فرودگاه بیرون کردند، منم به شدت کنجکاو شده بودم که ببینم چی رو داخل جیبم قرار داده...
با صدای همسر مادرم به خودم اومدم:
-انتخاب درستی کردی و گرنه جونش رو تضمین نمیکردم!
کنجکاوی که چند دقیقه پیش داشتم جاش رو به عصبانیت داد، با صدای تقریبا بلندی گفتم:
+خیلی عوضی تشریف داری!
میخوام برم سرویس با اجازه...
جلوم رو نگرفت و منم با قدمهای استوار سمت سرویس رفتم تا ببینم بابا چی توی جیبَم گذاشته بود؛ سرویس توی چشم نبود و لازم نبود که برم داخل برای همین دم در وایسادم و بعد از نگاهی سر سری به اطراف دستم رو داخل جیبام بردم...
در کمال تعجب با موبایلی رو به رو شدم، هوشمند بود؛ روشن اش کردم، عکس خودم و بابا بک گراند گوشی بود پس حدس اینکه موبایل خودم باشه سخت نبود...
قفل با اثر انگشت باز میشد، وقتی انگشت شستام رو روی صفحه گوشی گذاشتم باز شد...
نمی فهمیدم که قصد بابا از دادن این موبایل بهم چی بود ولی حرف آخری که دم گوشم گفت قصدش رو فهمیدم:
(عکس و فیلم هارو چک کن بابا...)
همونطور که به دیوار تکیه داده بودم وارد گالری شدم که با حجم زیادی از عکس و فیلم مواجه شدم...
روی پوشه ای که اسمِ (باباییم) خودنمایی میکرد کلیک کردم و وارد شدم...
دونه به دونه عکسها رو چک کردم و مابین این چک کردن تمام خاطراتِ عکسها، اینکه توی چه زمانی گرفتم و یا برای چی از جلوی چشمام میگذشت...
عکسها تموم شد و وارد فیلمها شدم، دونه به دونه فیلمها رو نگاه کردم:
(فیلم تولدم و تولدش)
(فیلم شهربازی که باهم رفتیم)
(فیلم هایی که برای اذیت کردنش گرفتم)
(فیلم آشپزی کردنش)
(فیلم زدن پیانویِ من و خوندنِ بابا)
(و......)
قطره اشکی از چشمام ریخت، هرچی خاطرهای توی این یه هفته از ذهنم محو شده بود حالا توی مغزم ویراژ میرفتن و عذاب وجدان من رو برای نشناختن بابا تحریک میکردن...
گوشی رو داخل جیبام گذاشتم و به طرف درِ فرودگاه با بیشترین سرعت ممکن حرکت میکردم تا به بابام برسم...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
قَسَمبِہچھـٰارحَرفِمُقَدَسَت،
ڪِہشُدآرامِشۍبَراۍِدِلھـٰاچـٰادُرَم🌱シ..!'
#چادرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
【💜🌪】
مَنخَنـدِھزَنَـمبَردِل،دِلخَنـدِھزَنَدبَرمَن،
اینجـٰاستڪِهمٖیخَنـدد🚶🏿♀️،
دیـوآنِھبہدیـوـانھ:)!"
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
-همـہیـكسووتـویـكسوچـہبگویـمدیگـر؟!
تـٰآبدانـےکـہچـہاندازـہتـورـامیخواهـم🌙!"
#امام_زمان🌿
#قشنگی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🌤!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهیدخلیلی:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلم؛اسلحہاستوکلمـات،
فشنگهایۍهستندکہ،
بہقلبشُبھاتشلیکمۍشوند،
هرافسرجنگنرمبـایدخشاباندیشہ،
رابامطالعہوتحقیقپرکنـد،
تادرجھادتبیینمغلوبنشود☝️🏻🕶'!
#پروفایل🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
ڪردهوابستہمراحالهوایحَرمت،
بِهترینخاطرههاخاطرههایحَرمت🚶🏿♂️!'
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat
❬درجوشنڪبيریڪعباٰرتۍهست:
"یٰـآڪَريٖمُالصَّفْـح"یعنۍ...
یڪجور؎تورومۍبخشہانگاٰرنہانگاٰر،
ڪہتوخطاٰیۍمرتڪبشد؎ッ💚❭
-وخدآےمااینگونہاست🌱¡'
#خدا_گونه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
#رمان [پارت سی و یک👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> بابا رو از فرودگاه بیرون ک
#رمان
[پارت سی و دو👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
موقعی که میخواستم از در خارج بشم دستم توسط شخصی کشیده شد؛ رو به صورتش که برگشتم با مادرم مواجه شدم که همسرش هم کنارش بود و پوزخند هایی به صورتم حواله میکرد؛ با لحن محکمی گفتم:
+دستم رو ول کن میخوام برم پیش بابا...
تعجب رو میشد از روی صورتش خوند، از همین میترسید، ترسِ اینو داشت که یه روزی حافظهام رو بدست بیارم و هرچی دروغ رو که بهم تحویل داده متوجه بشم؛ خودش رو جمع کرد و گفت:
-بابای تو اون نیست...
من و سعید پدر و مادرتیم!
نیشخندی زدم و گفتم:
+نمیخواد توجیه کنی، حافظهی من برگشته، این عوضی پدر من نیست، بابایِ من اون بیرونه که چند هفته از دیدناش، از بغلش محروم بودم...
دروغ تحویل من نده...
دستم رو ول کن نذار حرمت بشکنم مادر!
در کمال ناباوری دستم رو ول کرد، از فرصت استفاده کردم و از فرودگاه خارج شدم؛ صدای همسر مادرم رو میشنیدم که داره صدام میکنه و تهدید میکنه وایسَم؛ بیخیال شدم و با بیشترین سرعت ممکن فرار کردم...
نمیدونستم بابا کجا رفته برای همین بی هدف میدویدم و صداش میکردم:
+بابا، بابا، بابا کجایی؟!
بابا...
وارد کوچهای شدم که به خیابون راه داشت، اون سرِ کوچه مردی رو دیدم، به پدرم شباهت داشت! نه، این شباهت نبود، خودش بود...
مگه میشه من بابای خودم رو نشناسم؟!
پاهام بشدت درد میکرد، هنوز اثر تصادف رو از دست نداده بود و هر موقع که مثل الان زیاد میدویدم درد میگرفت و توانی برام نمیذاشت...
نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین افتادم، سرم هم بشدت تیر می کشید و چشمام سیاهی میرفت...
با تمام توانم، با بغضی که گلوم رو چنگ میزد داد زدم:
+بابا برگرد!!!!!
فکر میکردم صدام بهش نمیرسه اما برگشت، خیره به دخترش بود که از شدت درد پا و سرش روی زمین افتاده و نایی براش نمونده...
به طرفم دوید و تنِ خستم رو به آغوش کشید و گفت:
-دریا بابا اینجا چیکار میکنی؟!
درد داری؟! چی شده؟!
پیرهناش رو چنگ مینداختم و سعی میکردم حرف بزنم:
+ببخشید بابا، دخترت رو ببخش که زندگیش رو نشناخت، ببخش منو...
دستهای ریزَم رو با انگشت شستاش نوازش میکرد، لبخندی زد و گفت:
-نبینم دختر من از این حرفا بزنه باشه؟!
الانم انگار کل دنیا رو بهم دادن که حافظهات برگشته...
چرا افتادی؟ درد داری بابا؟!
مثل خودش لبخندی زدم و گفتم:
+آره درد دارم، پام، سرم به شدت درد میکنه؛ ولی یه بغل میتونه درستش کنه، از من گفتن بود!!!
لبخندِ دندون نَمایی زد که قند توی دلم آب شد، با انگشت اشارهای ضربهای آروم به نوک بینیام زد و بغلم کرد...
بعد از مدتها بدون هیچ تردید و شکی بابام رو بغل کردم و عطر تناش رو به ریههام فرستادم!
داشتم از آغوشاش آرامش میگرفتم که اون عوضی پیداش شد:
-میبینم پدر و دختر بهم رسیدن!
بابا منو از خودش جدا کرد و گفت:
-دیگه تمومه سعید، گفتم نمیذارم دخترم رو ازم بگیری!
حالا هم منتظر باش، دیگه هیچ وقت دستت به من و دریام نمیرسه...
حرفهاشون رو به سختی میشنیدم، سرم داشت میترکید و چشمام سیاهی میرفت؛ دستایی رو که دورِ گردنِ بابا حلقه کرده بودم بدون ارادهی خودم از اونجا خارج شد و به زمین افتاد؛ نتونستم چشمام رو باز نگه دارم، اما لحظهای آخر صداش بابا رو شنیدم که با بغض صدام میکرد:
-دریا، دریا بابا چیشدی تو؟!
دریا جان، دریا......
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>
دیدیدهنوزعشقلشڪردارد،
دیدیدڪہاینقافلہرهبردارد،
اۍماندھنھروانۍعھدشڪن،
اینملڪعلۍمالڪاشتردارد🤞🏻🌱!"
#رهبرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
مرداۍواقعیباقمہفرقسرپارهنمۍڪنن، پامیشنمیرنسوریہتوراھناموس،
اباعبداللہسرمیدنوگلوپارھمیڪنن💔'
#امام_زمان🌿
#نظامی_طوࢪ
↬🌝🌿@ghatijat
سنجاقچکشه .
بہنآماللھ...🧸!
پࢪش بہ اولین پُست امࢪوز . . .
پُستهای امࢪوز🌿ツ↬
اگࢪ ثوابی بود، تَقدیمبهشهیدخلیلی:)
جانمگࢪفتحسࢪتِدیداࢪِدیگࢪش،
باماهرآن،چہیاࢪنکࢪدانتظارکرد💔!"
#پروفایل🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندهامبیتوهمیـنقدرکهدارمنفسـی،
ازجدایـینتـوانگفـتبهجـزآهسخـن:)💔"
#امام_زمان🌿
#امام_حسین
↬🌝🌿@ghatijat