امروزچهامتحانیداشتین😂🥲؟!
منامتحانامروزم...زدم🗿🤌🏼!
راستیرمانرومیخونینآیا🧡؟!
رمانبعدیمالخودمهیکمتخیلیه،
منتظرشباشین🙃🤍!
خبحرفی،نظری،چیزی👀🤏🏽؟!
< https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 >
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت44> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• پشت سرش، صدای پاهایش را که جنگی از پله ها پایین
#رمان <پارت45> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
من که هنوز نفس جا نیامده بود، به ری گفتم:
-لئو به کله اش زده که پتی رفته گورستان؛ برای همین الان اینجاییم!
لئو از ری پرسید: تو چی؟!
ری گفت:
+خب، من گاهی بی خواب میشم!
پرسیدم:
-پدر و مادرت حرفی ندارند این وقت شب بیای بیرون؟!
تو نور چراغ قوه، سایه لبخند شرورانه ای را تو صورتش دیدم: اونها خبر ندارند!
لئو صبرش تمام شد و پرسید:
+بالاخره خیال داری بیای گورستان، یا نه؟!
و بی آنکه منتظر من بشود، شروع کرد به دویدن؛ نور چراغ قوه جلو رویش، روی آسفالت خیابان بالا و پایین می پرید!
برای اینکه از روشنایی چراغ دور نمانم، برگشتم و دنبالش دویدم!
ری که با عجله می دوید تا خودش را به ما برساند، صدا زد: کجا با این عجله؟!
_ گورستان!
+نه خیر! شما همچین کاری نمیکنید!
لحنش آن قدر تهدید آمیز و بی ادبانه بود که من ایستادم: چی گفتی؟!
ری دوباره گفت:
-گفتم شما اونجا نمیرید!
صورتش تو تاریکی معلوم نبود و من نمی توانستم از قیافه اش چیزی بفهمم، ولی حرف ها و صدایش به نظر تهدید آمیز می آمد و آدم را می ترساند!
لئو رویش را برگرداند و داد زد: بجنبید!
او هنوز هم با همان سرعت می دوید!
انگار حالیش نشده بود که جمله ری یک جورهایی تهدید آمیز است!
ری صدا زد: جاش، صبر کن!
جمله اش بیشتر حالت دستور داشت تا خواهش:
-شما نباید برید گورستان!
یکدفعه ترس برم داشت و پرسیدم:
+چرا؟!
یعنی ری من و جاش را تهدید می کرد؟! یک چیزی می دانست که ما نمی دانستیم؟!
یا نکند من باز هم داشتم بیخودی کاه را کوه میکردم؟!
تو تاریکی زل زدم که صورتش را ببینم!
ری گفت:
-باید مختون عیب کرده باشه که این وقت شب می خواید برید اونجا!
به خودم گفتم، درباره ری بد قضاوت کردم؛ او فقط می ترسید برود گورستان و برای همین می خواست جلو ما را بگیرد!
لئو که هر لحظه فاصله اش با ما بیشتر می شد، با تشر پرسید:
+بالاخره خیال دارید به خودتون تکونی بدید، یا نه؟!
ری بهش هشدار داد:
-به نظر من نباید بریم!
لئو قدم هایش را تند کرد و با سماجت گفت:
-تو مجبور نیستی بیای، ولی ما میریم!
+لئو، این کار درست نیست، باور کن!
ری این را گفت ولی با این حال، پهلو به پهلوی من می دوید که به لئو برسد!
_ پتی اونجاست، من مطمئنم!
از جلو مدرسه ساکت و تاریک رد شدیم؛ تو تاریکی شب بزرگ تر به نظر می آمد! سر خیابان رسیدیم و پیچیدیم تو ورودی گورستان؛ نور چراغ قوه جاش لا به لای شاخه های پایینی درخت ها می افتاد و آنها را روشن می کرد!
ری با التماس گفت:
-خواهش می کنم صبر کن!
ولی لئو سرعتش را کم نکرد؛ من هم همین طور؛ می خواستم هر چه زودتر به گورستان برسم و قال قضیه را بکنم!
پیشانی ام را با آستینم پاک کردم؛ هوا هنوز داغ بود؛ فکر کردم کاش بلوز آستین بلند نپوشیده بودم! عرق از موهایم می چکید!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
سنجاقچکشه .
#رمان <پارت45> <خانهیمرگ🪦> •⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹• من که هنوز نفس جا نیامده بود، به ری گفتم: -لئو
#رمان <پارت46> <خانهیمرگ🪦>
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
وقتی به گورستان رسیدیم، ماه هنوز زیر ابرها بود؛ از در نرده ای کوتاه ، وارد شدیم؛ سنگ قبرها تو تاریکی، ردیف به ردیف ایستاده بودند و منظره ترسناکی درست کرده بودند!
نور چراغ قوه جاش از این سنگ روی آن سنگ می افتاد و با حرکت ما، بالا و پایین می رفت؛ لئو یکدفعه صدا زد: پتی!
و با این کارش سکوت گورستان را شکست!
پشتم از ترس یخ کرد و فکر کردم، لئو با این سر و صداهایش مزاحم خواب مرده ها می شود؛ ولی به خودم گفتم، احمق نشو، آماندا! و برای اینکه آن فکرهای ترسناک و احمقانه را از خودم دور کنم، خودم هم صدا زدم: پتی!
ری که نزدیک من ایستاده بود، گفت:
-این کارتون درست نیست!
صدای لئو بلند شد: پتی! پتی!
به ری اعتراف کردم که:
+می دونم که فکر غلطیه، ولی نمی خواستم لئو تنهایی بیاد اینجا!
ری باز هم گفت:
-ولی ما نباید اینجا باشیم!
کم کم داشتم فکر می کردم که کاش ری دست از سر ما بردارد و برود پی کارش! کسی که مجبورش نکرده بود بیاید!
اصلا برای چی این طور به ما پیله کرده بود؟!
لئو از چند متر جلوتر صدا زد:
-هــــی، اینجا رو ببین!
با عجله لا به لای ردیف های قبر راه افتادم؛ کتانی هایم خرچ و خرچ روی زمین صدا می کرد؛ تا آن موقع متوجه نشده بودم که ما تمام طول گورستان را زیر پا گذاشته ایم!
لئو نور چراغش را روی ساختمان عجیب و غریبی که آخر گورستان، لب خیابان ساخته شده بود، انداخت و دوباره گفت:
+نگاه کن!
مدتی طول کشید تا چیزی را که زیر آن دایره کوچک نور بود، تشخیص بدهم! اصلا انتظارش را نداشتم؛ یک جور تئاتر بود؛ گمانم می شد اسمش را یک جور آمفی تئاتر گذاشت؛ یک محوطه گرد، که دور تا دورش، زمین را به شکل پله هایی که جای نشستن بود، کنده بودند و این پله ها از سطح زمین پایین و پایین تر می رفت و به سکویی می رسید که ظاهرا کار سن را می کرد!
+عجب! این چیه؟!
می خواستم جلو بروم و دقیق تر نگاه کنم، که ری صدا زد: آماندا... صبر کن!
و چنگ انداخت که بازویم را بگیرد، ولی من تندی خودم را کنار کشیدم و او هوا را گرفت!
پرسیدم:
+خیلی مسخره ست! آخه کجای دنیا رسمه که تو گورستان تئاتر روباز بسازند؟!
برگشتم ببینم لئو و ری دنبالم می آیند، یا نه، که یکدفعه سکندری خوردم و محکم با زانو افتادم زمین!
_ وای. این چی بود؟!
وقتی له و لورده، از جایم بلند می شدم، جاش چراغش را جلو پای من انداخت! ریشه یک درخت هیولا از زمین بیرون زده بود و پای من بهش گیر کرده بود!
•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•⚰️❤️🩹•
«نویسنده:خاتون🖌»
«کپیممنوع‼️»
+امامزمانترایاریکن🚶🏿♀،
وخودترابهگونهایآمادهکن،
کهیاریکنندهیامامزمانتباشی🖐🏿👀!"
#شهیدانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
موقـ؏درسخوندنبهایننکته هاتوجہ کن:
مکانمناسببراۍمطالعہ🍓🎧؛
حالتبدنهنگامدرسخواندن💕👟؛
رعایتقسمتهاۍمطالعاتے💛🌱؛
حواسجمعے🌿🚌؛
تمرکزهنگام مطالعہ✌️🏿✨؛
#درسی🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat