eitaa logo
سنجاق‌چک‌شه .
930 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
3.8هزار ویدیو
123 فایل
‌.
مشاهده در ایتا
دانلود
خداچقدرقشنگ‌میگه: ‹اناعِند‌اَلقُلوب‌ُالمُکَسَره› من‌نزد‌قلب‌های‌شکسته‌ام❤️‍🩹:)))!" ‌ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-وبرآنچه‌‌به‌‌تو، میرسدصبورباش🤌🏼❤️‍🩹:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
«8‌فیلم‌انگیزشی‌عالی😁♥️» •‌میلیونر‌زاغه‌نشین🛖💓؛ •ادی‌عقاب🛁🧡؛ •دخترمیلیون‌دلاری🧝🏻‍♀️🦋؛ •سخنرانی‌پادشاه🌼🦯؛ •دست‌نیافتنی‌ها⛸️🍒؛ •جنگجوی‌درون👼🏻📃؛ •درجستجوی‌خوشبختی🧑‍🦯🤍؛ •فارست‌کامپ✌🏾🌗؛ 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پارت56> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• _لئو جوابم را بده، چیزیت نشده؟! شانه هایش را گ
<پارت57> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• لئو نگاهی به چراغ قوه بی مصرفش انداخت؛ آن وقت دستش را برد عقب و چراغ قوه را پرت کرد رو سر آقای داز! چراغ قوه با صدای جرقِِِِ چندش آوری به هدف خورد؛ وسط پیشانی آقای داز فرود آمد، پوستش را پاره کرد و سوراخ بزرگی روی پیشانی اش به وجود آورد! آقای داز نعره بلندی کشید؛ چشم هایش از تعجب گشاد شد؛ مات و مبهوت، دستش را به طرف سوراخ برد، که چند سانتی متر از جمجمه خاکستری اش از آن بیرون زده بود! فریاد زدم: لئو، بدو! احتیاجی به این کار نبود، قبل از اینکه من بگویم، خودش پا به فرار گذاشته بود و لا به لای قبرها، زیگ زاگ می دوید! من هم مثل باد دنبالش دویدم! نگاهی به پشت سر انداختم؛ آقای داز پیشانی شکافته اش را گرفته بود، تلوتلو می خورد و دنبال ما می آمد؛ چند قدم برداشت، بعد یکمرتبه ایستاد و آسمان را نگاه کرد! فهمیدم که هوا برای او زیادی روشن شده و باید تو سایه بماند؛ لئو پریده بود پشت یک ستون یاد بود مرمری و قدیمی، که از وسط ترک برداشته و کمی کج شده بود! من هم نفس زنان خزیدم کنار لئو! به مرمر سرد تکیه دادیم و هر کدام از یک طرف ستون، با دقت اطراف را نگاه کردیم! آقای داز در حالی که سعی می کرد زیر سایه درخت ها حرکت کند، با صورت اخم آلود، به آمفی تئاتر بر میگشت! لئو یواش گفت: -دیگه... دیگه دنبالمون نمی آد! بیچاره بعد از آن همه ترسیدن و دویدن، هنوز هم حالش جا نیامده بود و سینه اش بدجور بالا و پایین می رفت: +داره بر می گرده! به کناره ستون چسبیدم و گفتم: -نور خورشید براش زیاده، حتما می خواد بره سراغ پدر و مادر! لئو با عصبانیت گفت: -همه اش تقصیر این چراغ قوه نکبتیه! با چشم آقای داز را تعقیب کردم تا وقتی که رفت پشت درخت خمیده و غیبش زد! +فکرش را نکن، جاش! خب، حالا باید چه کار کنیم؟ نمیدونم... لئو سقلمه محکمی به شانه ام زد و گفت: -هیسسس، نگاه کن! و با دستش چیزی را نشان داد: -فکر میکنی اونها کی باشند؟! رد نگاهش را گرفتم و چند شبح سیاه را دیدم که با عجله لا به لای قبرها راه می رفتند؛ معلوم نبود یکدفعه از کجا پیدایشان شده! یعنی از قبرها بیرون آمده بودند؟! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»
سنجاق‌چک‌شه .
#رمان <پارت57> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• لئو نگاهی به چراغ قوه بی مصرفش انداخت؛ آن وقت د
<پارت58> <خانه‌ی‌مرگ🪦> •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• برای اینکه به سایه برسند، آن قدر تند راه می رفتند که انگار بالای زمین سبز و شیب دار، شناورند؛ همه در سکوت حرکت می کردند و چشم هایشان مستقیم روبه رو را نگاه می کرد؛ برای سلام کردن به همدیگر هم نمی ایستادند و با قدم های تند و مصمم، به طرف آمفی تئاتر می رفتند؛ انگار به آن طرف کشیده می شدند، انگار عروسک های خیمه شب بازی بودند و با نخ های نامریی کشیده می شدند! لئو تندی سرش را پشت ستون کشید و یواش گفت: -وای... نگاه کن! این همه! از حرکت آن همه شبح سیاه، همه چیز به نظر روان و در حال حرکت می آمد؛ انگار درخت ها، سنگ قبر ها و کل گورستان زنده شده اند و به طرف پله های مخفی آمفی تئاتر می روند! با دستم اشاره کردم و یواش گفتم: +اون یکی کارنه، اون هم جورج... و بقیه! بچه هایی که تو خانه ما بودند، دو تا دو تا، و سه تا سه تا، با عجله دنبال بقیه سایه ها حرکت می کردند؛ و مثل بقیه، انگار که دنبال کار مهمی می روند، ساکت و جدی، وظیفه شان را انجام می دادند! با خودم فکر کردم، همه اینجا هستند، غیر از ری! چون ما او را کشتیم! من و لئو یک مرده را کشتیم! لئو که چشم از آن اشباح متحرک بر نمی داشت، با سوالش، مرا از این فکر های وحشتناک بیرون آورد: -فکر می کنی پدر و مادر الان تو اون تئاتر عوضی باشند؟! دستش را از روی ستون کشیدم و گفتم: +بیا، باید بریم ببینیم! صبر کردیم تا آخرین شبح هم از جلو درخت خمیده گذشت؛ همه چیز از حرکت افتاد و گورستان آرام و ساکت شد؛ بالای سرمان، یک کلاغ تو آسمان آبی و بدون ابر پرواز کرد! من و لئو هم به طرف آمفی تئاتر را افتادیم؛ دولا، دولا، خودمان را پشت سنگ قبرها می کشیدیم و یواش جلو می رفتیم! راه رفتن به آن صورت خیلی سخت بود! احساس می کردم دویست و پنجاه کیلو شده ام، گمانم همه اش وزن ترسم بود! نگران و بیتاب بودم و می خواستم هر چه زودتر ببینم پدر و مادر آنجا هستند، یا نه! ولی در عین حال هم نمی خواستم ببینمشان! نمی خواستم ببینم که آقای داز و بقیه، زندانی شان کرده اند! نمی خواستم ببینم که ... مرده اند! این فکر باعث شد پاهایم پیش نروند! دستم را دراز کردم و لئو را نگه داشتم! در آن لحظه، من و لئو پشت درخت خمیده ایستاده بودیم و خودمان را در پناه ریشه های بزرگ و بیرون زده اش مخفی کرده بودیم! از زیر تنه خمیده درخت، از تئاتر زیر پایمان، صدای همهمه آهسته ای می آمد! لئو خیلی یواش گفت: -پدر و مادر اون پایینند؟! و می خواست از بغل درخت سرک بکشد، ولی من کشیدمش عقب! _مواظب باش، ممکنه تو رو ببینند! درست زیر پای ما هستند! لئو با نگاه وحشت زده و پر از التماسش گفت: ولی من باید بفهمم پدر و مادر اینجا هستند، یا نه! _من هم همین طور! هر دو روی تنه کلفت درخت خم شدیم! پوست صیقلی و صافی داشت؛ با دقت به پایین، که درخت آن را سایه و تاریک کرده بود، نگاه کردم! و دیدمشان! •⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹•⚰️❤️‍🩹• «نویسنده:خاتون🖌» «کپی‌ممنوع‼️»
-و‌سخنِ‌‌آنان‌، خاطرت‌‌را‌غمگین‌‌نسازد🥲🫀:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-آنچنان‌جای‌توخالیست، که‌صدا‌می‌پیچد🥲💔:)))))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
Cheraghooni.mp3
5.63M
+تو‌کجایی‌الان🥲🤍:)))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-ای‌همه‌حرف‌وصیت‌نامه‌اش، فدای‌بغضت‌آقاجان🙂💔:')!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
Maslak - Dopamine[128].mp3
3.81M
-هنوز‌مثل‌بار‌اول، میبینمت‌میره‌بالا‌ضربان‌قلبم🫀!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-گلایه‌ازدلِ‌بی‌طاقتم‌مکن‌اینقدر، کنارِتوکه‌رسیدم‌صبورخواهم‌شد🥲❤️‍🩹!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-مسلمان‌کرده‌ای‌من‌را، خودت‌این‌رانمیدانی... توباآوای‌چشمانت، موذن‌زاده‌میخوانی🥺💔:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
Sina-Derakhshande-Engar-Na-Engar-128.mp3
2.84M
-انگار‌نه‌انگار‌😁🤌🏼:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
Roham - In Akharin Bare.mp3
3.85M
-این‌آخرین‌باره🙂❤️‍🩹:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
وبه‌همه‌ی‌آنان‌که‌قول‌ماندن‌داده‌اندبگو: تنها«خداست»که‌می‌ماند🙃🧡:))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
سنجاق‌چک‌شه .
بہ‌نآم‌اللھ...✨!
پࢪش بہ‌ اولین پُست امࢪوز . . . پُست‌های امࢪوز🌿ツ↬ اگࢪ ثوابی بود، تَقدیم‌به‌‌امام‌‌حسن:)
بہ‌نآم‌اللھ...🪴!
دکترم‌حال‌مرا‌دید‌وچنین‌نسخه‌نوشت: اندکی‌مدح،کمی‌لعن،شبی‌هم‌به‌نجف💛!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
فقط‌‌یکبا‌رڪافی ‌است‌ازته‌دل‌خداراصداکنید، دیگرمال‌خودتان‌نیستید؛مال‌او‌میشوید🪴💕!" -شھیدامیرحاج‌امینی- 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
-دنیا‌هست‌ورنج‌هایش🙂❤️‍🩹:))))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat
Ali Akbar Ghelich - Madar (Deli).mp3
1.29M
بغل‌تو‌یعنی‌خونه‌ی‌من، خدا‌نکنه‌‌بی‌خونه‌بشم☃️💕:)))!" 🌿 ↬🌝🌿@ghatijat