سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ39> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> •پــنــجمـــاهبـــعــد• با نو
#رمان <پاࢪٺ40>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:
«الان وقت سوال نیست نرگس، الان عموت سر کاره و بهترین وقته تا بری پیش آرون؛ نگران هم نباش نمیذارم دنبالت بیاد، راضیش میکنم، تازه اگه هم راضی نشه نمیتونه پیداتون کنه!»
نامطمئن بهش نگاه کردم و گفتم:
«چرا بهم کمک میکنی زنعمو؟»
لبخندی زد و بعد از گرفتن دستم گفت:
«تو اونجا حالت خوبه عزیزم؛ وقتی میبینم انقدر با ذوق و شوق ازش تعریف میکنی و با فکر بهش ناخداگاه لبخند میاد رو لبهات چرا این کار رو برات نکنم؟ پاشو همین الانش هم دیر شده، فقط وسایلت رو زود جمع کن!»
لبخندی زدم که از جاش بلند شد و بیرون رفت؛ وسیلهی زیادی نداشتم به جز چند دست لباس که خیلی به کارم نمیاد، دوست دارم اون لباسهایی که آرون برام گرفته بود رو بپوشم، همونایی که احتمال میدم هنوز توی کلبهاش باشه؛ حتی اون کیفم رو هم نمیدونم کجاست، ولی احتمال میدم پیش آرون باشه؛ از اتاق بیرون رفتم و به طرف زنعمو رفتم که مشغول گذاشتن چند تیکه شیرینی و میوه داخل سبد بود؛ نگاهی بهم کرد و گفت:
«وا پس چرا وسایلهات رو جمع نکردی؟»
لبخندی زدم و گفتم:
«وسیلهای ندارم، هرچی دارم پیش آرونِ؛ این لباسها هم به کارم نمیاد، میخوام از اونایی که آرون برام خریده استفاده کنم!»
خندهای کوتاهی کرد و همونطور گفت:
«ولی خب اگه شرایط جوری بود که نشد پیشاش باشی، اونوقت چی نرگس؟»
حتی فکر بهش اذیتم میکرد ولی گفتم:
«جایی جز اینجا رو ندارم، برمیگردم، ولی قبلش یه دل سیر نگاهش میکنم!»
به طرفم اومد و سبد تقریبا سبکی رو به دستم داد؛ باهم به طرف در کلبه رفتیم و ازش خارج شدیم؛ متعجب به صحنهی رو به روم نگام میکرد؛ کره اسب سفید رنگی جلوی چشمام به درختی بسته شده بود و مشغول خوردن سبزههای زیر پاش بود؛ زنعمو اشارهای به اسب کرد و گفت:
«از اونجایی که میدونم اسب سواری بلدی این به دردت میخوره؛ چند روز پیش عموت پایین کوه پیداش کرده بود، یکم پاهاش آسیب دیده ولی الان بهتره میتونه ببرتت؛ کوچیک هم هست برات خطرناک نیست مثل خودته دیگه!»
خندهای کردم و به طرف اسب رفتم؛ شبیه اسب آرون بود همونقدر سفید و زیبا؛ سبد رو داخل زین گذاشتم و بعد از کمی نوازش کردن اسب به طرف زنعمو برگشتم؛ بغلش کردم و بعد از یک دقیقه ازش جدا شدم؛ با لبخند گفتم:
«هیچ وقت این لطفت رو فراموش نمیکنم زنعمو، قول میدم یه روزی برات جبران میکنم!»
موهام رو نوازش کرد و همونطور گفت:
«همینکه حالت خوب باشه کافیه، برو دخترم داره دیر میشه!»
سری تکون دادم و افسار اسب رو از درخت آزاد کردم؛ به آرومی سوارش شدم و پاهام رو داخل رکاب فرو کردم؛ به قول زنعمو سایز خودم و این اسبسواری رو برام راحتتر میکرد؛ خداروشکر که بابا بهم یاد داده بود و گرنه الان نمیدونستم چیکار کنم؛ اسب رو به حرکت در آواردم و با صدای بلندی از زنعمو خداحافظی کردم؛ هنوز توی شوک این چند دقیقه به سر میبردم، حس میکردم همش خوابه، یعنی واقعا الان دارم میرم پیش بابا آرونم؟ رو به آسمون کردم و گفتم:
«نرگس قربونت بره مرسی که حواست بهش هست، میشه یکم دیگه هم حواست باشه تا برسه به مکان آرامشام؟ آرون رو میگما فداتشم!»
سرم رو پایین آواردم و به طرف کلبه آرون رفتم؛ یکم سرعتم رو پایین آواردم تا اسبم اذیت نشه، بالاخره پاهاش هنوزم زخمی بود و من نباید بخاطر عجلهی خودم اذیتش میکردم!
•ســاعــتــیبـــعــد•
از اسب پایین اومدم و اسبم رو به درخت کنار کلبه بستم؛ ضربان قلبم بالا رفته بود و طوری به سینم میکوبید که حس میکردم میخواد پیرهنم رو پاره کنه و بیرون بزنه؛ نفس عمیقی کشیدم و درب رو به صدا در آواردم؛ پنج دقیقه بی وقفه در زدم اما کسی پاسخگوم نبود؛ کم کم دلشوره تموم وجودم رو فرا گرفت؛ با تردید در رو باز کردم و داخل رفتم؛ همون لحظه بوی عطر آرون به مشامام رسید، چند ثانیه سر جام ایستادم و با چشمام کل کلبه رو از نظر گذروندم؛ با صدای تقریبا بلندی گفتم:
«کسی اینجا نیست؟»
جوابی نشنیدم؛ سعی کردم فکرای منفی رو از سرم کنار بزنم، روشن بودن شومینه هم جرقهای برای این تلاش بود؛ خب اگه شومینه روشنه یعنی تازه خونه بوده دیگه نه؟ الانم شاید بیرون باشه، ولی خب کجا؟ کجا برم دنبالش؟ شاید رفته باشه دریا نه؟ آره همینه، خودش بهم گفت وقتی حالش خوب نباشه میره دریا؛ یعنی الان باباییم حالش بده؟ ولی چرا آخه؟ به سرعت از کلبه خارج شدم و بدون اسب به طرف دریا دویدم؛ یکم دور بود و باید از جنگل میگذشتم تا به دریا برسم، همون دریایی که دیدار من و آرون رقم زد!
•یــــکربــــعبــــعـــد•
دیدمش، بعد از پنج ماه دیدمش؛ البته با فاصله؛ موهاش بلندتر از قبل شده بودن و این دفعه به جای گردنش تا شونههاش میرسیدن، ولی خب چیزی از زیباییش کم نکرده بودن هیچ، اضافه هم کرده بودن!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ40> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:
«...!❤️🩹✨️»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ40> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> با تعجب بهش نگاه میکردم که گفت:
#رمان <پاࢪٺ41>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
از دور نگاهش میکردم و تردید برای جلو رفتن داشتم؛ بی حس به موج دریا خیره بود و زانوهاش رو بغل کرده بود؛ نمیدونم با اون لباس کم چجوری احساس سرما نمیکرد، یعنی انقدر غرق در افکارش بود که سرما رو حس نمیکرد؟ نمیدونم الان از این ذوق کنم که همون لباسی که من براش خریده بودم رو پوشیده، یا قلبم آتیش بگیره بخاطر این حالش؛ نفس عمیقی کشیدم و به خودم تشر زدم:
«نرگس چته؟ همین الان باید جلو بری!»
جلو رفتم و قدمهام رو تند کردم؛ تقریبا بالای سرش وایساده بودم و داشتم تک تک اعضای صورتش رو از چشمام میگذروندم؛ به آرومی با فاصله کنارش نشستم، انقدر غرق در فکر بود که متوجه حضورم نشده بود؛ پوفی کشیدم و با صدایی که فقط خودش بشنوه لب زدم:
«بهت گفته بودم بدون من نیا اینجا، زدی زیر قولتها آقای چشم سبز!»
با ضرب سمتم برگشت و نگاهم کرد، با اون چشمای قشنگش بهم خیره شده بود و لام تا کام چیزی نمیگفت؛ نمیدونستم چرا تعجب رو توی چهرهاش نمیدیدم، یعنی میدونست دارم میام؟ یا چی؟ اصلا این حالش رو نمیفهمیدم؛ با لبخند بهش نگاه کردم و گفتم:
«چرا چیزی نمیگی؟»
سرش رو روی زانوش گذاشت و گفت:
«مثل هر روز میای دو کلمه حرف میزنی و میری، تا میخوام به حرف بیام میذاری و میری، ترجیح میدم سکوت کنم تا همین یک دقیقه رو از دست ندم!»
بُهت زده برای چند ثانیه بهش خیره شدم؛ تازه بعد از دقایقی منظورش رو متوجه شدم؛ یعنی خب انقدر دلتنگ بوده که توهم میزده؟ البته توهم درست نیست، درستش اینه که بگم منِ غیر واقعی رو میدیده؛ چی فکر میکردم چی شد، تصور میکردم الان داره به زندگیش میرسه، ولی مثل اینکه اونم کم دلتنگ نبوده؛ نمیدونم الان بابت این موضوع خوشحال باشم یا از حرف چند دقیقه پیش عذاب وجدان بگیرم؛ اگه عمو بهش دروغ نمیگفت الان نه من نه اون انقدر از هم دور نمیمونیم؛ لبخندی زدم و گفتم:
«فکر میکنی توهمام؟»
بدون ذرهای صبر مطمئن گفت:
«آره هستی، چهار ماهه هستی!»
تلخ خندیدم و گفتم:
«اگه بهت ثابت کنم چی؟»
نامطمئن سری تکون داد و گفت:
«هر دفعه همین رو میگی! تا میخوای ثابت کنی میری و انگار اصلا وجود نداشتی، منم عادت کردم دیگه! میدونم دیوونه شدم ولی این دیوونگی رو دوست دارم اگه قرار باشه تو رو ببینم!»
زیر لب دورت بگردمی گفتم که گفت:
«خدا نکنه، قبلا از این حرفا نمیزدی!»
خندیدم و با همون خندهام گفتم:
«خب واضحه دیگه، اون موقع توهمام رو میدیدی الان خود واقعی کنارت نشسته، اصلا میخوای ثابت کنم؟ اجازه میدی؟ اگه نتونستم هرچی خواستی بگو!»
سرش رو به چپ و راست تکون داد و زیر لب باشهای گفت؛ با زانوهام خودم رو بالا کشیدم و همونطور به سمتش رفتم، قبل از اینکه فاصله سانتی متری بینمون رو تجزیه و تحلیل کنه خودم رو توی بغلش انداختم و سرم رو مثل همیشه روی سینهاش گذاشتم؛ توی شک به سر میبرد و هنوز واکنشی نشون نمیداد؛ خواستم به حرف بیام که زودتر از من گفت:
«نرگس دخترم خودتی یا دیگه پاک دیوونه شدم رفت؟ نکنه خوابم؟ جان آرون پاشو یکی بزن بهم بفهمم بیدارم!»
خودم رو بیشتر بهش فشار دادم و گفتم:
«بیداری، نیاز به زدن نیست! ببین واقعیام، الانم دیگه رسیدم به مکان آرامشم!»
بعد از حرفم انگار به خودش اومد و دو دستش رو دورم حلقه کرد؛ دست راستش موهام رو نوازش میکرد و دست چپش روی کمرم نشسته بود؛ انگار که هر دومون به این آغوش و سکوت مابیناش احتیاج داشتیم برای همین لام تا کام حرف نمیزدیم تا تلافی این پنج ماه کذایی رو در بیاریم، خب چی از این بهتر؛ نمیدونم چند دقیقه گذشته بود، آرون منو از خودش جدا کرد و با دو دستش صورتم گرفت، لبخند شیرینی زد و گفت:
«دلم برای این خوشهزار های طلاییت تنگ شده بود! این هیچی، برای چشمای دریاییات هم تنگ شده بود؛ یه چیزی بهت بگم؟»
آرهی آرومی گفتم که لب زد:
«من از بچگی وقتی آشفته بودم میومدم دریا، بهم آرامش منتقل میکرد و منو از اون آشفتگی و غم برای دقایقی هم که شده بیرون میاوارد؛ ولی خب من دیگه نیاز به دریا ندارم تا وقتی یه دریای دیگه الان با گونههای سرخ شده از خجالت نگاهم میکنه!»
خب مثل اینکه زیاد قرمز شده بودم، باور کنین شماهم جای من بودین از حرفایی که میزد اول از شدت ذوق بعد از خجالت زیاد سرخ و سفید میشدین؛ مثل بچههای دو ساله خودم رو توی آغوشش انداختم و با لحن طلبکارانهای خطاب بهش گفتم:
«کی گفته من قرمز شدم؟ اصلا هم شده باشم، بخاطر سرماست قلبِ نرگس!»
خندهی نرگس کُشی کرد و گفت:
«باشه قبول، ولی آخرش چی گفتی؟»
از بغلش بیرون اومدم و شیطون گفتم:
«نمیدونم داری در مورد چی حرف میزنی! من دارم میرم زود باش بیا سرده!»
اجازه جواب دادن بهش ندادم و تند از جام بلند شدم و دویدم؛ پشت سرم میومد و اسمم رو فریاد میزد، یکم شیطنت که بد نیست، اونم قبل حرفم!
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ41> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> از دور نگاهش میکردم و تردید برا
«شیطنت...!✨️»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ41> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> از دور نگاهش میکردم و تردید برا
#رمان <پاࢪٺ42وآخر>
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نام:مابهمگرهخوردیم🧬>
<بہنقلِنرگس>
بالاخره دست از دویدن برداشتم، اونم بخاطر اینکه به کلبه رسیده بودیم و گرنه حالا حالاها این روند ادامه داشت تا موقعی که یکیمون تسلیم بشه؛ آرون کنارم رسید و روی زانوهاش خم شد، تند تند نفس میکشید و این از عوارض زیاد دویدناش بود؛ با لحن شیطنت آمیزی گفتم:
«پیر شدی دیگه عزیزم!»
صاف ایستاد و خیلی حق به جانب گفت:
«دیدی که تا الان به پات اومدم، پیر اون عموته! وایسا عموت؛ اون به من گفت تو هیچی رو به یاد نمیاری پس چطور...»
میدونستم میخواد چی بپرسه؛ ازش فاصله گرفتم و به درخت جلوی کلبه تکیه دادم؛ به آرون اشارهای زدم که بعد از چند ثانیه با قدمهای بلندی به سمتم اومدم و رو به روم نشست؛ زانوهام رو توی خودم جمع کردم و با دستهام اسیرشون کردم؛ لبخندی به آرونی که منتظر نگاهم میکرد انداختم و بعد از مزه مزه کردن حرفهام گفتم:
«عمو درست بهت گفته منتها کامل نه! این توانایی اینطوره که حافظه رو از بین میبره اما خاطرات خاص و افراد اون خاطره رو هرگز! مثلا من مرگ بابام رو فراموش نکردم! حتی خود عمو و زنعمو رو...»
نذاشت ادامه بدم و لب زد:
«پس چطور منو یادت مونده نرگس؟»
پاهام رو دراز کردم و همونطور گفتم:
«گوش نمیکنیا، گفتم اتفاقات خاص یادمون میمونه! ملاقات با تو، حدود یک ماه خاطره ساختن باهات، همه اینا خاصترین و شیرینترین اتفاقات زندگیم بوده، عمرا یادم بره!»
لبخند شیرینی زد و به سمتم اومد، و منو به آغوش خودش دعوت کرد؛ دست راستش مهربانانه روی موهام میچرخید و حس قشنگی رو بهم منتقل میکرد؛ برای گفتن اون کلمه که حدود پنج ماه پیش، همون روز نحس میترسیدم توی حسرتاش بمونم، مصممتر شدم؛ همونطور که توی بغلش لَش کرده بودم آروم و نامطمئن از اتفاقات بعدش لب زدم:
«خیلی دوست دارم بابا آرون!»
نمیدونم باید انتظار چه واکنشی رو ازش داشته باشم؛ خیلی بی پروا حرف زدم، حرفم رو مزه مزه نکردم، ولی الان که دارم بهش فکر میکنم میبینم که همچین بد هم نگفتم، ولی خب تصور و واکنش آرون هنوز برام نامعلومه؛ آرون منو از خودش جدا کرد و با چشمای گرد شده به چشمهام خیره شد؛ خواستم لب باز کنم و ببخشیدی بگم که گفت:
«نرگس، تو به من گفتی بابا؟»
سرم رو پایین انداختم و دلخور گفتم:
«اگه بدت میاد تا...»
حرفم رو قطع کرد و با ذوق زده گفت:
«هیس! چرا باید بدم میاد دختر؟ میدونی چقدر منتظر بودم تا دوباره تکرارش کنی!»
سرم رو بالا آواردم و مشکوک پرسیدم:
«دوباره؟ منظورت چیه؟»
خندهای شیرینی کرد و ادامه داد:
«همون روز توی جنگل که فکر کنم از دهنت در رفت و گفتی بابا بهم! فکر کردی نشنیدم ولی خب من گوشام تیزه دیگه دختر قشنگم! میشه یه بار دیگه بگی ببینم این گوشای تیز درست شنیده؟»
لبخندی از یاد آوری اون روز توی صورتم نقش بست؛ درست میگه فکر کردم نشنیده ولی مثل اینکه از این خبرا نبوده؛ اون روز هم توی چهرهاش چیزی ندیدم که مشکوک بشم، واقعا که بازیگر خوبیه این بابا آرونم؛ لبخند دندون نمایی زدم و خطاب بهش گفتم:
«گفتم خیلی دوست دارم بابا آرون!»
برق چشماش توی اون لحظه ناخداگاه لبخند به روی لبام آوارد؛ کمی به صورتم خم شد و بوسهی آروم اما عمیقی روی گونهام و بعد پیشونیام کاشت؛ از جاش بلند شد و با گفتن الان میام از مقابل چشمهام دور شد؛ به طرف کلبه و رفت و بعد از حدود دو دقیقه برگشت و همون سر جای قبلیش نشست و گفت:
«چشمهات رو ببند عزیزِ آرون!»
به حرفش گوش کردم و چشمام رو بستم؛ دستهاش که طرف گردنم رفت رو حس کردم، اما نمیدونستم دقیق داره چیکار میکنه، ترجیح دادم صبر کنم؛ ازم فاصله گرفت و با گفتن باز کن سکوت کرد؛ چشمهام رو باز کردم و طبق حسهایی که کرده بودم سرم رو پایین انداختم و به پایین گردنام خیره شدم؛ با گردنبندی که پلاکی ماه چوبی شکلی داشت مواجه شدم که از نخ قهوهای رنگ محکمی آویزون شده بود؛ سرم رو بالا آواردم که زودتر از من گفت:
«اینو دو ماه پیش برات درست کردم، خودمم یه دونه ازش دارم منتها توی کلبهس؛ دوستش داری؟»
سری تکون دادم که لبخندی زد و گفت:
«خوشحالم که دوستش داری؛ ولی خب فکرش رو نمیکردم که بتونم یه روزی بهت بدمش! خداروشکر بخاطر این روز!»
دستم رو توی دستش گذاشتم و گفتم:
«بخوایم یا نخوایم من و تو توی سرنوشت هم دیگه نوشته شده بودیم؛ یه جورایی ما بهم گره خوردیم!»
لبخندی زد و با تکون دادن سرش حرفم رو تایید کرد؛ به آغوشش پناه بردم که بعد از چند ثانیه از جاش بلند شد و من رو هم به بغلش گرفت؛ خنده ریزی بخاطر این کارش کردم و دستهام رو دور گردنش حلقه کردم تا مبادا بیفتم زمین و خاکشیر بشم؛ بابا آرون همونطور که من توی آغوش بودم به طرف کلبه رفت؛ بوسهای روی گونَش کاشتم که هر دومون باهم تکرار کردیم:
«ما بهم گره خوردیم:)!»
•🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻•
<نویسنده:میم.ت🖊>
<کپیاکیداًممنوع‼️>
سنجاقچکشه .
#رمان <پاࢪٺ42وآخر> •🤎🎻•🤎🎻•🤎🎻• <نام:مابهمگرهخوردیم🧬> <بہنقلِنرگس> بالاخره دست از دویدن برداش
«مابهمگرهخوردیم...!✨️»
•دیالوگرمانِمونه🌚💕•
حرفی،نظری،پیشنهادیراجبرمان❤️🔥:
{ 🎻 https://harfeto.timefriend.net/16671575490552 🎻 }
پارت آخر تقدیم نگاه گرم تون 🫂💙 ؛
امیدوارم خوش تون اومده باشه . . .
چند روز دیگه ، برای اینکه بقیه بتونن پارت آخر رو بخونن ، کانال رو نگه میدارم ، و حدود دو سه روز دیگه چنل پاک میشه ! ❤️🩹
حرفی ، یا صحبت آخرتون رو داشتین توی ناشناس یا پیوی در خدمتم ! 🤍✨️
اکانت هم قراره دیلیت بشه : ) 🌱
حرفی داشتین بگین حتما . . .
در پناه خدا باشید ! 💚🖇
♾ دعوتی به دوره #مجازی «بینهایت»
🌐 جهان رو از پنجرهای نو نگاه کن...
⏳هر24ساعت، 15دقیقه کلیپ ببین
براساس امتیازت بدون قرعهکشی، برنده شو...😍
🎁 با جوایز ارزنده:
▫️اردوی ویژه تفریحی در مشهدمقدس
▫️1 میلیارد ریال وجه نقد
▫️کوادکوپتر
▫️ اسکوتر برقی
▫️لپ تاپ
▫️نیم ست طلا
▫️تلسکوپ
▫️تبلت و گوشی هوشمند
▫️کوله پشتی شگفت انگیز
▫️ و هزاران جایزه بدون قرعه کشی...
👥 ویژه دانشآموزان پسر و دختر
( متولدین 80 تا 89 )
✅ هزینه رایگان، اینترنت نیمه بهاء
🌐 ثبتنام و اطلاعات بیشتر در:
p.javanan.org/ap
⭕️ رفیق وقتی خواستی فرم ثبت نام و پر کنی قسمت کد معرف یادت نره این کد رو وارد کنی😍🌿
1666761
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
-اگر نخونید ضرر کردید..
اولين روزي كه امام حسين (ع) روزه گرفتند همه اهل بيت در كنار سفره جمع شدند؛ پيامبر اكرم (ص) رو به امام حسين فرمودند:
حسين جان عزيزم روزه ات را باز كن. امام حسين فرمودند:
جايزه من چه خواهدبود؟
پيامبر فرمودند: نصف محبتم را به كساني كه تو را دوست دارند مي بخشم.
حضرت علي(ع) فرمودند:
پسرم حسين جان بفرما. باز امام فرمودند: جايزه من چه خواهدبود؟
حضرت علي فرمودند: نصف عبادت هايم براي كساني كه عاشق تو هستند.
حضرت فاطمه(س) فرمودند:
عزيز دلم افطار كن.امام حسين پرسيدند:
جايزه شمابه من چيست؟
حضرت فرمودند: نصف عبادت هايم را به كساني که بر تو گريه مي كنند مي بخشم.
امام حسن(ع) فرمودند:
برادر جان روزه ات را بازكن و امام همان سوال را پرسيدند.
حضرت پاسخ دادند: من تا همه گنهكاران را بر تو نبخشم به بهشت نخواهم رفت.
و درهمين حال جبرئيل بر پيامبر نازل شد فرمود خدا مي فرمايد:
من از شماها مهربانتر هستم و آنقدر آن كساني كه عاشق تو هستند را به بهشت ميبرم تا تو راضي شوي یا حسین.
سُبحانَ الله يا فارِجَ الهَمّ وَ يا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ يَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حيلَتی وَ ارزُقنی حَيثَ لا اَحتَسِب يا رَبَّ العالَمين
#روایت
#محرم🌿
★💛@ghatijat
تـوگنـآهنکن؛
ببینخداچجورےحـٰالتـوجامیارھ!
زندگیتوپرازوجودِخودشمیکنہ؛
-عصبےشدے؟!
+نفسبکشبگو:بیخیال،چیزےبگم؛
امامزمانناراحتمیشھ؛
-دلخورتکردن؟!
+بگو؛خدامیبخشہمنممیبخشم👋!
پسولشکن!!
-تهمتزدن؟
+آرومباشوتوضیحبدھوَ✨؛
بگو^^!بہائمہ[علیھالسلآم]همخیلیتھمتـٰازدن
-کلیپوعکسنآمربوطخواستیببینی؟!
بزنبیرونازصفحهبگو؛
مولآمھمتـرھ!
-نامحرمنزدیکتبود🚶🏻♂!؟
+بگومھدیِفاطمھخیلےخوشگلترھ🖐🏻؛
بیخیالبقیھ...!
زندگےقشنگتـرمیشھنھ؟!
#تلنگرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
تونمیتونےبفهمےتوآیندهچےدرانتظارتہ؛
امامیتونےازهمینالانرقمشبزنے🌝💕!"
#دخترونه_طوࢪ🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
میدونۍبدترینجاۍزندگۍڪجاست؟
اونجاکہبہخاطریہفیلم،نمازتوسریعمیخونۍ؛
یااصلانمیخونۍتابہاونفیلمبرسۍ💔!
فقط،فڪرنمیکنۍروزقیامتاونۍکہ؛
بہدادتمیرسہنمازه،نہدیدنفیلم🙂🖇!"
#تلنگرانه🌿
#امام_زمان
↬🌝🌿@ghatijat
هیچۅَقتاَزڪِتـٰابِزِندِگۍ،
خَستِہنَشۅهیچڪَسنِمۍدۅنِه،
صَفحِہۍبَعد،چۍنِۅِشتہ♥️🌥...!"
#پروفایل🌿
#انگیزشی_جآت
↬🌝🌿@ghatijat