◦•●◉✿ قاطیـ جاتــ✿◉●•◦
#رمان [پارت ششم👀] •🌿•🌿•🌿•🌿•🌿• نامرمان: <میشهیکماینجابمونم:)؟> صبح با صدای زنگ گوشی پدرم که از
#رمان
[پارت هفتم👀]
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نامرمان:
<میشهیکماینجابمونم:)؟>
با اشاره قاضی دادگاه شروع شد...
من و پدرم نشسته بودیم و منتظر بودیم تا قاضی بعد از مطالعه پرونده صحبت رو شروع کنه؛ مادرم مُدام به من نگاه میکرد، اما سعی کردم باهاش چشم تو چشم نشم، بعد از اتفاق دیروز دیگه دوست نداشتم حتی یه لحظه هم ببینمش...
-خب جلسه رو شروع میکنیم...
طبق مدارکی که شما ارائه دادین حِضانت این دختر بچه رو میخواید...
وقتی گفت دختر بچه بدم اومد، اگه قاضی نبود یه چیزی بهش میگفتم://'
ادامه داد:
-سوالی که اینجا پیش میاد اینه، چرا از همون اول حِضانت رو نخواستین، الان بعد از هشت ماه تازه یادتون افتاده...
مادرم جوابی نداشت، نمیدونست چی بگه، همسرش از جا پاشد و گفت: آقای قاضی اولش درگیر کارهای عروسی بود، و دوم اینکه از همون اول همسر بنده بچهاش رو میخواست، منتها این آقا همسر بنده رو مُجاب کرد که اگه نمیخواد عروسی اش بهم بخوره ما بچه رو نگیریم...
دروغ میگفت، بدجوری هم دروغ میگفت؛ مامان از همون اول هیچ قصری برای گرفتن من نداشت، الان گیر داده بود که حتما حِضانت من رو میخواد...
هشت ماه پیش حتی به من نگاه هم نکرد، فقط میخواست اون عروسی مسخرهاش برگزار بشه...
پدرم پا شد و گفت:
-آقا دروغ میگه، این دو نفر حتی یه کلمه در مورد گرفتن دختر من حرفی نزدن، فقط درگیر مراسمشون بودن...
بسه چقدر دروغ میگین...
پدرم عصبانی نشست، من هم مثل اون عصبی بودم ولی نمیتونستم حرفی بزنم، حرف من برای این دادگاه ارزشی نداشت، اگه داشت میتونستم خودم انتخاب کنم که پیش پدرم بمونم نه بقیه...
قاضی گفت:
-لطفا نظم دادگاه رو رعایت کنید...
هر دوی شما مدرکی برای اثبات حرفتون دارین؟!
نه از ما نه از اونا جوابی نشنید، خیالم راحت شد که به ضررمون تموم نشد...
همینجوری که داشتم نفس عمیق میکشیدم همسر مادرم پا شد گفت:
-آقای قاضی ما کاری به گذشته نداریم، اما مردی که زندان رفته نمیتونه از این بچه مراقبت کنه...
همون چیزی که پیش بینی میکردم شد،
همون مسئلهای که نباید میگفت رو گفت؛ به بابا نگاه کردم، دستاش رو بهم گره کرد بود، نمیدونم چی توی سرش بود، خواستم پاشم که حرفی بزنم که قاضی گفت:
-راست میگه آقای حسینی؟!
+نه یعنی بله، اجازه میدین توضیح بدم؟!
بابا از جاش پاشد و کل ماجرا رو توضیح داد و گفت که ضامن بوده، از چهره قاضی فهمیدم که نتونسته اون رو راضی کنه...
بابا نشست، قاضی اشاره کرد که دادگاه تمومه و باید منتظر جواب باشیم...
ته دلم خالی شد، معلوم بود جواب چیه، خیلی ترسیده بودم؛ بابا هم همینجوری شده بود، نه من میتونستم اون رو آروم کنم نه اون من رو...
همسر مادرم به طرف ما اومد و گفت...
•🌿•🌿•🌿•🌿•🌿•
نویسنده:میم.ت✏️♥️"
<کپی با ذکر نام نویسنده مجاز است>