eitaa logo
قصه ها و سرگرمیهای کودکان
36.5هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
3.5هزار ویدیو
40 فایل
🔹تبادل و تبلیغ ⬅️ کانون تبلیغاتی قاصدک @ghaasedak 🔴تبادل نظر https://eitaayar.ir/anonymous/vD9c.b53
مشاهده در ایتا
دانلود
🦒 زرافه سلام کرد و گفت برگهای بالای درختها رو که تازه هستند می خوریم🍃 اهو کوچولو یک نگاه کرد به درخت وگفت من هم می خوام مثل تو اون برگی که روی درخت است رو بخورم زرافه گفت نمی تونی تو گردنت مثل من بلند ودراز نیست .آهو کوچولو شروع کرد به سعی کردن تا برگی که روی درخت بود را بخورد اما نمی تونست به خاطر همین ناراحت وخسته شد زرافه گفت دیدی نتونستی اهو کوچولو خیلی با ناراحتی گفت اره حق با تو بود زرافه گفت ناراحت نباش می خواهی اون برگ رو بخوری اهو کوچولو گفت اره زرافه سرش رو بلند کرد وبرگ رو از درخت کند وبه اهو کوچولو داد اهو کوچولو برگ رو گرفت واز زرافه تشکر کرد زرافه گفت که خدا هر حیوانی رو با خصوصیات خودش افریده🥰 آهو کوچولو حرف زرافه رو تایید کرد وگفت دیگه باید برم خونه بیش مادرم که نگران نشه. از زرافه باز هم تشکر وخداحافظی کرد و به طرف خونه حرکت کرد وقتی خونه رسید تمام ماجرا رو که براش پیش اومده بود به مادرش گفت.مادر اهو کوچولو براش غذا اورد تا بخوره .آهو کوچولو هم تشکر کرد وبعد از غذا اهو کوچولو رفت تا بازی کنه☘✨ 🧸@gheseh_gheseh
دوست سوسک کوچولو توی دیوار مدرسه، سوسک کوچولو تنها زندگی می کرد. او خیلی تمیز بود و در میان سوسک ها هیچ دوستی نداشت. خیلی دلش می خواست با بچه ها دوست شود. ولی خجالتی بود. یک شب سوسک کوچولو از تنهایی خوابش نبرد. صبح که شد، زیر چکه ی شیر حیاط حمام کرد. شاخک هایش را تاب داد. بال هایش را برق انداخت. موی پاهایش را شانه کرد. بعد از زیر در، داخل کلاس دومی ها شد. بالای لوله ی بخاری نشستو منتظر بچه ها شد. بچه ها آمدند و کلاس شروع شد. سوسک کوچولو دلش می خواست پایین بیاید. ولی رویش نمی شد. ناگهان معلم از دختری سوال کرد. دختر نقاشی می کرد و درس را بلد نبود. معام اخم کرد. سوسک کوچولو دلش برای دختر سوخت. یک دفعه شجاع شد. وسط کلاس پرید و گفت: « خانم اجازه؟» ناگهان انگار زلزله شد. همه جیغ کشیدند و از کلاس بیرون پریدند. همه جز دختر نقاش. سوسک کوچولو با تعجب از او پرسید: « چرا این طوری شد؟ » دختر دستش را دراز کرد و گفت: « زود قایم شو. بپر توی جیبم. » سوسک کوچولو به ناخن های سیاه دختر نگاه کرد. به روپوش کثیفش نگاه کرد. توی دلش گفت: « اگر میکروب داشته باشد چی؟ » ولی سوسک کوچولو خیلی تنها بود؛ خیلی دلش می خواست یک دوست داشته باشد. پس یواش یواش رفت توی جیب دختر. چشم هایش را بست و با خودش گفت: « عیبی ندارد. بعد تمیزی را یادش می دهم. من حالا یک دوست دارم. » آن وقت با خیال راحت خوابید. حتی با سر و صدای برگشتن بچه ها بیدار نشد. طفلک شب قبل از تنهایی خوابش نبرده بود. 🧸@gheseh_gheseh
‍ ✨داستان امشب ✨ 🌱جوجه خروس نادان🌱 روزی جوجه خروسی در مزرعه ای گردش می کرد که یک کالسکه اسباب بازی پیدا کرد. او با دیدن کالسکه از خوش حالی بالا و پایین پریدو چند بار دور خودش چرخید. مرغ و جوجه هایی که کمی دورتر دانه بر می چیدند، با شنیدن صدای جوجه خروس دور او جمع شدند و پرسیدند: برای چه این طور شادی می کنی؟ جوجه خروس گفت: برای این که من با این کالسکه به سرزمین های دور سفر می کنم و و قتی از سفر بر می گردم همه شما در برابر کالسکه ام تعظیم می کنید و به من احترام می گذارید.🙏 اما جوجه خروس ناگهان یادش آمد که کسی باید کالسکه اش را بکشد، اما در آن مزرعه. کسی حاضر نبود این کار را انجام دهد، چون او هیچ وقت به مرغ ها و جوجه های دیگر خوبی نکرده بودو حتی آن ها را آزار داده بود. جوجه خروس با خود فکر کرد: من خروس مهمی هستم، آن ها خیلی خوش حال خواهند شد که به من خدمت کنند بهتر است به آن ها پیشنهاد کنم.✅ اما در همان موقع، دو گربه گرسنه از راه رسیدند آن ها وقتی فهمیدند که جوجه خروس چه فکری کرده به او گفتند: ما خیلی قوی هستیم و می توانیم مثل دو اسب کالسکه تو را به هر جا که می خواهی ببریم.🐱 جوجه خروس که می دانست خوراک گربه ها مرغ و خروس است، اما رویای سفر با کالسکه به او اجازه نمی داد که درست فکر کند. بنابراین به گربه ها گفت: باشه. و آن ها برنامه رفتن به سفر را تدارک دیدند. صبح روز بعد، جوجه خروس آماده رفتن به سفر شد. مرغی که از آن جا می گذشت، با دیدن آن ها به جوجه خروس گفت: هیچ وقت پرنده ها نمی توانند با گربه ها دوست شوند، چون پرنده ها غذای گربه ها هستند پس بهتر است به این سفر نروی. اما جوجه خروس به حرف های مرغ هم گوش نکرد و به گربه ها گفت: برویم. 🐱🐔 گربه ها با سرعت حرکت کردند. آن ها به قدری سریع رفتند که خیلی زود به جنگل بزرگی رسیدند و در گوشه ی تاریکی ایستادند. جوجه خروس سرش را از پنجره کالسکه بیرون آور و گفت: حالا برگردید! زودتر حرکت کنید! گربه ها در حالی که چشم هایشان از شادی برق می زد، به او خیره شدند. جوجه خروس تازه فهمید که آن ها می خواهند چه کنند. از ترس فریاد کشید و کمک خواست. ولی آن ها از خانه و دوست های جدید خروس خیلی دور شده بودند و هیچ کس نمی توانست به جوجه خروس کمک کند. از آن روز به بعد، هیچ کس جوجه خروس را در مزرعه ندید و همه فهمیدند که چه اتفاقی برایش افتاده است.🐔🐱 نتیجه اخلاقی: گوش نکردن به حرف های بزرگ ترها باعث بدبختی و نابودی می شود.🙂 🧸@gheseh_gheseh
دیلینگ دیلینگ پرپری بالش را آرام تکان داد. بلند گفت:«آخ، آی، وای، بالم، مُردم، این دیگه از کجا پیداش شد؟»‌ کاکلی جلو رفت. بالش را روی بال پرپری کشید و گفت:«باید یه فکری کنیم، این چند روز که این پیشی🐱 اومده نتونستیم یکم غذا بخوریم» به جوجه‌هایش 🐥نگاه کرد. جوجه‌ها آرام توی لانه نشسته بودند. پرپری آهی کشید. به لانه‌ی تنگ و کوچکشان نگاه کرد. کاکلی کاکلش را تکان داد و گفت:«سوراخ توی دیوار کوچیکه اما به زودی لونه‌ی خوبی براتون می‌سازم» درخت سرسبز سیب 🌳را نشان داد و گفت:«اصلا می‌ریم روی اون درخت زندگی می‌کنیم فقط صبرکنید تا پیشی🐱 رو از مزرعه دور کنیم» پرپری بالش را مالید و گفت:«اخه چه کاری از دست ما برمیاد؟» کاکلی بالش را زیر نوکش گذاشت و فکر کرد. جوجه کوچیکه جیک جیک کرد و گفت:«جیک من گرسنه مه، جیک من آب می‌خوام، جیک حوصله‌م سر رفته» کاکلی بال جوجه را گرفت و گفت:«هیس، ساکت باش وگرنه پیشی🐱 مخفی‌گاهمون رو یاد می‌گیره!» پرپری جیغ آرامی کشید و گفت:«وای نه نباید بفهمه ما اینجا هستیم» کاکلی به پرهای رنگ پریده‌ی پرپری نگاه کرد و گفت:«نترس جانم اینجا توی این سوراخ جامون امنه» پرپری سرش را پایین انداخت. جوجه کوچیکه کنار بقیه‌ی جوجه‌ها نشست. کاکلی از سوراخ لانه به بیرون نگاه کرد. گاو 🐄خال خالی داشت علف می‌خورد. بعبعی و بره‌اش زیر سایه‌ی درخت 🌳خوابیده بودند. خروس پرطلایی🐔 روی پرچین نشسته بود. کاکلی سرش را بالا گرفت و زیر لب گفت:«خدایا خودت کمک کن باید این پیشی🐱 مزاحم رو از لونه و جوجه‌ها دور کنم» صدای زنگوله‌ی بزبزی توی مزرعه🌾🌾🌾 پیچید. دیلینگ دیلینگ صدا می‌کرد و توی مزرعه چرخ می‌زد. کاکلی با شنیدن صدای زنگوله فکری کرد. بنظر شما کاکلی چه فکری کرد؟ اون چطوری میتونه جوجه ها و پرپری رو از دست پیشی نجات بده؟ بنظرتون کاکلی زورش به پیشی میرسه؟ 🧸@gheseh_gheseh
🌸پهلوان بدرفتار پهلوانی خیلی قوی و معروف بود به حدی که حتی شیر در صورت حضور او وحشت زده می شد. او بدنی تنومند داشت ولی قلبی نامهربان داشت و با مردم بد رفتاری می کرد و هیچ کس او را دوست نداشت، بالاخره روزی از محل ناشناسی می گذشت که چاه بزرگی که روی آن پوشیده بود وجود داشت و بدون توجه در داخل چاه افتاد خلاصه هرچه فریاد زد ه و کمک خواست کسی به او کمک نکرد، و رهگذری که از او دل پری داشت سنگ برداشت و بر سر او کوبید و گفت: مگر چقدر به مردم کمک کرده ای که توقع کمک داری؟ وقتی در تمام عمرت هیچ کار نیکی نمی کنی، اکنون حاصل آن را ببین، چه برداشت می کنی؟ با آن همه دل شکستگی که ایجاد کرده ای چه کسی می تواند بر دل شکسته ات مرحمی بگذارد؟ همیشه تو برای ما چاه کندی حالا دست سرنوشت سر راه تو چاه قرار داد. پهلوان هم چنان گریه می کرد و برای کارهای زشت و ناپسندی که کرده بود معذرت می خواست .اما کسی به او توجه نمی کرد و در جواب او می گفتند: "چاه مکن بهر کسی اول خودت، دوم کسی" 🌸🍂🍃🌸 🧸@gheseh_gheseh
✨داستان امشب ✨ 🤗 دوستت دارم🤗 فرض کن که اسمت دوستت دارم بود! چی میشد؟ من که فکر میکنم دنیا خیلی قشنگتر و قشنگتر میشد! برای یک لحظه تصور کن که اسمت “دوستت دارم” بود! اینجوری هر وقت کسی میخواست صدات کنه باید میگفت: دوستت دارم! دوستت دارم عجب اسم قشنگی برای صدا کردن و شنیدنه! اگر اسمت دوستت دارم بود، هر روز این جمله رو میشنیدی! فرض کن توی کلاس درس باشی و با دوستت آروم پچ پچ کنی! اونوقت معلمت مجبور میشد بگه: دوستت دارم، آروم باش! فرض کن اتاقت رو مرتب نکردی و کل روز بازی کردی! اونوقت مامانت مجبور بود بگه: دوستت دارم، برو تختت رو مرتب کن! روی تموم کتابات، مدادهات و وسایلت باید برچسب میزدی و روش مینوشتی: دوستت دارم! اگر اسمت دوستت دارم بود، خیلی بیشتر از الان میشنیدی که بقیه بهت بگن: دوستت دارم! مخصوصا اگر یه آدم مهربون میخواست بغلت کنه و بهت محبت کنه، میدونی مجبور بود چی بهت بگه؟ معلومه! باید میگفت: دوستت دارم، دوستت دارم!🤍 🧸@gheseh_gheseh
🌼هیئت کوچک محله دهه اول محرم بود و کوچهٔ خاکی محله ما پر از حال و هوای عاشورا شده بود. امیرحسین، علی و محمدجواد، روی سکو نشسته بودند و به دیوارهای پر از پرچم سیاه و سبز نگاه می‌کردند. دلشان می‌خواست کاری کنند برای امام حسین (ع)، اما نمی‌دانستند چه کار بزرگی از دستشان برمی‌آید. امیرحسین ناگهان به بطری آب پلاستیکی توی دستش اشاره کرد و گفت: «بچه‌ها، چرا یه ایستگاه صلوات راه نمی‌ندازیم؟ هرکی رد شد، یه لیوان آب می‌خوره و یه صلوات برای شهدای کربلا می‌فرسته!» علی و محمدجواد با ذوق قبول کردند. کلمن کوچکی را پر از آب خنک کردند و چند لیوان یکبارمصرف روی میز کوچکی چیدند. تکه مقوایی نوشتند: «ایستگاه صلواتی، ایران حسین(علیه السلام) تا ابد پیروز است.) و آن را سر کوچه گذاشتند. اولین کسی که ایستاد، پیرمردی بود که با دیدن آب، لبخند زد و گفت: «خداخیرتون بده بچه‌ها! امروز کلی راه رفتم و تشنه بودم.» بعد با صدای لرزان صلوات فرستاد و رفت. کم‌کم مردم بیشتری ایستادند، آب خوردند و برای امام حسین (علیه السلام) صلوات فرستادند. خانم رضایی، مادر محمدجواد با دیدن ایستگاه صلواتی، یک سینی پر از خرما آورد و گفت: «این رو هم بین عزادارها پخش کنید!» بعد از آن، یکی نان و پنیر آورد، دیگری شربت آلبالو گذاشت. میز کوچکشان کم‌کم شبیه یک سفرهٔ حسینی شده بود. تا اینکه عصر سوم محرم، حاج آقا کریمی، یکی از همسایه‌ها که صدای گرمی هم داشت، کنار ایستگاه ایستاد و گفت: «بچه‌ها، چرا هیئت کوچکی اینجا راه نمی‌ندازیم؟ من می‌تونم چند مداحی ساده بخونم.» بچه‌ها با خوشحالی موافقت کردند. چند صندلی از خانه‌ها آوردند، یک بلندگوی کوچک هم یکی از همسایه‌ها قرض داد. همان شب، حاج آقا کریمی شروع به خواندن کرد و مردم کوچه، یکی‌یکی جمع شدند. صدای «یا حسین، یا حسین» در کوچه پیچید. کم‌کم ایستگاه صلواتی تبدیل به هیئت کوچکی شد. هر شب، مردم برای مداحی و عزاداری دور هم جمع می‌شدند. حتی بچه‌های کوچک هم شمع دست می‌گرفتند و سینه‌زنی یاد می‌گرفتند. امیرحسین، علی و محمدجواد، هر شب با دلی پر از غرور به هم نگاه می‌کردند. آن‌ها فقط با یک کلمن آب شروع کرده بودند، اما حالا دل‌های محله را به هم پیوند زده بودند. هیئت کوچکشان، یادگاری شد از مهربانی‌های کوچک که با عشق به امام حسین (ع)، بزرگ می‌شوند. 🧸@gheseh_gheseh
🐒قصه‌ی میمون بازیگوش در جنگل سبز و شاداب رنگین‌کمان، میمونی به نام بازیگوش زندگی می‌کرد که همه چیز را زود به زبان می‌آورد. او نمی‌توانست حتی کوچک‌ترین رازی را نگه دارد! یک روز، خرس به او گفت: "بازیگوش، من یک کندوی عسل پیدا کرده‌ام، اما به کسی نگو!" بازیگوش قول داد، اما دقایقی بعد، کلاغ و سنجاب هم از راز باخبر شدند! تا غروب، همه‌ی حیوانات به دنبال عسل بودند و زنبورهای عصبانی همه را نیش زدند. روز بعد، شیر پادشاه خبر داد: "مار بوآ می‌خواهد به جنگل حمله کند، اما ما نقشه‌ای داریم. این راز باید پیش خودتان بماند!" اما بازیگوش نتوانست سکوت کند و به پرنده‌ها گفت: "شیر می‌خواهد تله بگذارد!" خبر به مار بوآ رسید و او جنگل را به هم ریخت. حیوانات از بازیگوش خشمگین شدند و حتی دوستانش از او دوری کردند. بازیگوش پشیمان شد و نزد فیل دانا رفت. فیل گفت: "سکوت گاهی بهتر از حرف زدن است!" این بار، بازیگوش در نقشه‌ی جدید برای فرار دادن مار بوآ کمک کرد، اما هیچ چیز را فاش نکرد. مار بوآ شکست خورد و آرامش به جنگل بازگشت. از آن روز، بازیگوش یاد گرفت که رازداری دوستی‌ها را حفظ می‌کند و او حالا نه‌تنها بازیگوش، بلکه عاقل هم بود! پایان 🌸نویسنده: عابدین عادل زاده 🧸@gheseh_gheseh
✨داستان امشب ✨ 👍کمک در کارهای خانه 🏠 یکی بود یکی نبود ، در خانواده ای مهربان دو تا بچه ی نازنین بنام های ارسلان و مائده زندگی می کردند . بچه هایی مؤدب که عاشق بازی بودند . یک روز مادر به ارسلان و مانده گفت: بچه ها موافقید امروز یک ماجراجویی در خانه داشته باشیم؟ بچه ها هیجان زده گفتند : البته ! چجور ماجراجویی؟ مادر گفت: پیدا کردن یک گنج ! بچه ها با چشمانی گرد و لبخندی بر لب به هم ...نگاه کردند . ارسلان پرسید این بازی چطور شروع میشه؟ مائده پرسید : باید چکار کنیم؟ مادر کاغذهایی را که در دستش داشت ، بالا برد و گفت ماجراجویی از مرتب کردن تختتان شروع میشود. هر کس زودتر تختش را مرتب کند به من اعلام میکند و من کاغذ دیگری که مسیر بعدی را میگوید به او می دهم . کاغذ آخر برای کسی است که بیشترین کار را انجام دهد و گنج برای اوست . با ۱_۲_۳ گفتن مادر ، بچه ها به سمت اتاقشان دویدند . مائده زودتر تختش را مرتب کرد و خودش را به مادر رساند و کاغذ بعدی را گرفت . روی آن نوشته بود ، کمد عروسک ها را مرتب کن تا یک قدم به گنج نزدیک تر شوی . کاغذ بعدی را ارسلان گرفت در آن نوشته بود ، اسباب بازی ها را جمع و در سبد بگذار تا یک قدم به گنج نزدیکتر شوی . بعد از چند دقیقه دوباره ارسلان از مادر خواست تا کاغذ دیگری به او بدهد. مسیر بعدی این بود ظرفهای کثیف را در ظرفشویی بگذار . مائده با سرعت از اتاق بیرون آمد و به مادر گفت: مسیر بعدی ، مسیر بعدی و کاغذ دیگری را گرفت که در آن نوشته شده بود بشقاب و قاشق ها را آماده کن و روی کابینت بگذار . مائده با دقت و سرعت این کار را انجام داد و کاغذ بعدی را گرفت و رفت که میز غذا را دستمال بکشد و تمیز کند . تنها دو کاغذ در دستان مادر باقی بود . یکی را ارسلان گرفت و رفت که میز را بچیند و بشقاب ها را روی میز بگذارد . ارسلان یک سر میز مشغول بشقاب چیدن و مائده سر دیگر میز مشغول دستمال کشیدن بود . به همدیگر نگاهی انداختند. هر کس سعی می کرد کارش را درست و سریع انجام دهد تا کاغذ آخر را از مادر بگیرد . مادر مشغول نوشیدن چای بود که صدای گرمپ گرمپ قدمهای بچه ها را شنید . ارسلان و مائده هم زمان خودشان را به مادر رساندند . مادر ابروهایش را بالا انداخت و با تعجب به بچه ها نگاه کرد و گفت: ولی من فقط یک کاغذ دارم بگذارید فکر کنم . اوووم کاغذ را به هر دوی شما میدهم با هم بروید و گنج را پیدا کنید . ارسلان کاغذ را باز کرد و مائده با صدای بلند خواند : آخرین قدم را بردارید و گنج را در فر آشپزخانه پیدا کنید . آنها به سمت فر رفتند. ارسلان با احتیاط به دستگیره دست زد. خنک بود. معلوم بود که مادر مدتی قبل آن را خاموش کرده بود. هر دو در را باز کردند و فریادی از خوشحالی کشیدند. داخل فر یک پیتزای خوشمزه خانگی بود که بچه ها عاشقش بودند . آنها باخوشحالی پیتزا را بیرون آوردند و گفتند : گنج را پیدا کردیم . اما مهم ترین چیز شادی و رضایتی بود که در چهره ی مامان دیده میشد مامان بهشون گفت: بچه ها شما امروز خیلی عالی بودید و با کمک هاتون خونه را مرتب کردید من بهتون افتخار میکنم ارسلان و مائده فهمیدند که نه تنها پیتزای خوشمزه ی خانگی یه گنج بوده بلکه شادی و رضایت مامان از همه ی گنج های دنیا براشون با ارزش تره. آن ها قول دادن که همیشه توی کارهای منزل کمک کنن تا همه شاد و راضی باشن. 🧸@gheseh_gheseh
🐰🦁 خرگوش و شیر روزگاری در یک جنگل زیبا یک شیر عصبانی و بد اخلاق زندگی می کرد، او پادشاه جنگل بود و حیوانات زیادی را برای اینکه غذای خود را تامین کند کشته بود به همین دلیل همه ی حیوانات از او وحشت داشتند. روزی حیوانات جلسه ای برگزار کردند تا راهکاری پیدا کنند تا از دست شیر بدجنس راحت شوند. یک خرگوش پیر که بسیار عاقل بود در آن جلسه راه حلی داد که همه حیوانات از آن استقبال کردند. همه حیوانات پیش شیر رفتند و به او گفتند که از بین خودشان هر روز یکی را انتخاب می کنند و به عنوان غذا نزد شیر میفرستند، شیر وقتی سخنان آنها را شنید موافقت کرد و بسیار خوشحال شد. فردای آن روز خرگوش پیر تصمیم گرفت که به عنوان اولین طعمه نزد شیر برود. او خیلی دیر نزد شیر رفت و شیر از این کار او حسابی عصبانی شده بود و از خرگوش پرسید که چرا اینقدر دیر کرده است. خرگوش گفت که در راه به شیر دیگری رسیده و او مانع از آمدن او شده است. شیر به خرگوش گفت که حتما باید آن شیر دیگر را ببیند. خرگوش و شیر راه افتادند، خرگوش او را به چاه عمیق و پرآبی برد و گفت که آن شیر در آنجا مخفی شده است، شیر به درون چاه نگاه کرد و تصویر خودش را در آب دید و فکر کرد که شیر دیگر را می بیند. او خیلی سریع برای از بین بردن شیر به درون چاه پرید از بین رفت. پس از آن همه حیوانات در جنگل به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی کردند. نتیجه ای که از این داستان می توان گرفت این است که همیشه عقل و خرد از قدرت قوی تر است. 🧸@gheseh_gheseh
✨داستان امشب ✨ 🌷دوست خوب🤝 توی یه جنگل زیبا بچه آهوی خیلی کوچولویی زندگی می کرد. اسم این کوچولوی دوست داشتنی " آیوار" بود. آیوار خیلی کوچولو بود و نمیتونست خیلی خوب با توپ بازی کنه اما عاشق توپ و توپ بازی بود. او هر روز کنار مامانش دراز میکشید و توپ بازی بچه ها رو با دقت نگاه میکرد و توی دلش آرزو میکرد که زودتر بزرگ بشه. روزها گذشت و گذشت تا آیوار بزرگتر شد و حالا میتونست خوب روی پاهاش وایسته و راه بره و اینور اونور بدوه .یک روز آیوار تصمیم گرفت وارد زمین بازی بشه. او خیلی دلش میخواست دوست پیدا کنه برای همین توی دلش گفت: اگه ببینم هرکی خیلی خوب توپ بازی میکنه با همون دوست میشم چون من عاشق توپ بازی هستم!". و بعد وارد زمین شد. همه بچه ها یارکشی کردن و آیوار از اینکه داخل زمین بود و میخواست بازی کنه خیلی هیجان داشت. بازی شروع شد و آیوار حواسش رو جمع کرده بود تا ببینه کی بهتر از همه بازی میکنه بیشتر وقتا توپ دست کرگدن بود. او خیلی بازیکن محشری بود آیوار دلش میخواست با کرگدن دوست بشه وقتی بازی تموم شد، آیوار پیش کرگدن رفت و گفت: من اسمم ایواره از بازیت خیلی لذت بردم. اسم تو چیه؟ میخوای دوست شیم؟". کرگدن پوزخندی زد و گفت خوبه باشه. اسمم " کریس" هستش. !". و بعد آیوار و کریس به هم دست دادن و دوست شدن آیوار خیلی خوشحال بود. او همیشه دوست داشت پیش کریس باشه. صبح که شد، فورا با عجله بلند شد و دنبال کریس رفت. کریس توپش رو برداشت و با آیوار بازی کردن کمی بعد، خسته شدن و پیش هم نشستن کریس پوزخندی زد و گفت: تو از یه مرغ هم بدتر توپ بازی میکنی که و بعد با صدای بلند خندید. آیوار خیلی ناراحت شد اما سکوت کرد و چیزی نگفت. کمی بعد آیوار گفت: " کریس بریم سمت رودخونه یکم آب‌تنی کنیم؟". کریس موافقت کرد و باهم به راه افتادن آیوار انگار کمی خسته بود و خوب نمیتونست راه بره کریس دوباره خندید و گفت: " اون پاهای لاغر مردنیت انگار جون نداره رفیق باز هم آیوار ناراحت شد اما چیزی نگفت. چون میخواست با کریس دوست بمونه اون روز برای آیوار روز خوبی نبود. او کنار دوستش بود اما خیلی هم شاد نبود. چون دوستش حرفایی زد که آیوار از خودش بدش اومده بود. شب که شد آیوار با خودش فکر میکرد کاش پاهام قوی بود نه لاغر مردنی از خودم خوشم نمیاد آخه چرا نمیتونم محکم شوت کنم!". آیوار با ناراحتی خوابید. اما صبح که شد فورا پیش کریس رفت. این بار همه بچه ها جمع شده بودن و قرار بود فوتبال بازی کنند. آیوار با خوشحالی توی تیم کریس رفت. بازی شروع شد. ناگهان کریس داد زد ای آیوار دست و پاچلفنی تو که بلد نیستی شوت کنی چرا رفتی جلو برگرد عقب!". دوباره آیوار ناراحت شد و چیزی نگفت اما حرفای کریس تمومی نداشت. کریس باز هم داد زد و گفت: " آیوار برو بیرون تو از یه تیکه چوب هم بی مصرف تری. آیوار خیلی ناراحت شد و بیرون رفت او بازی رو با دقت نگاه میکرد. خرگوش اصلا فوتبال بلد نبود اما دوستش اون رو اصلا دعوا نمیکرد بازی که تموم شد آیوار پیش خرگوش رفت و گفت: " تو بازیت مثل منه، اما هیچکدوم از دوستات تو رو دعوا و ناراحت نکردن هیچکس تو رو مسخره نکرد تو خوش شانسی! خرگوش با خوشحالی گفت: " آره! درسته. اما بخاطر خوش شانسیم نیست آیوار تعجب کرد و گفت: پس بخاطر چیه؟ خرگوش گفت: باید با کسایی دوست بمونی که باهات خوب رفتار کنن اگه یک نفر همیشه چیزایی بهت بگه که تو از خودت بدت بیاد این یعنی اون دوست تو نیست!". آیوار فهمید که کریس نمیتونه دوست خوبی براش باشه. برای همین دیگه با کریس دوست نموند او با خرگوش دوست شد و حالا از خودش خوشش میاد چون الان دوستای خیلی خوبی داره. 🧸@gheseh_gheseh
✨داستان امشب ✨ 🌱دست و دلبازی🌱 گنجشکی در آسمان پرواز میکرد که یکی از پرهایش 🪶 کنده شد. و به زمین افتاد گنجشک برای برداشتن پرش به زمین آمد. همه جا را گشت و بالاخره آن را پیدا کرد. پر او پشت یک جوجه تیغی افتاده بود. گنجشک به جوجه تیغی گفت آن پر مال من است . جوجه تیغی خنده ای کرد و گفت «راستی؟ خوب چرا برش نمی داری؟ گنجشک خواست پر را از لای تیغ های او بیرون بکشد. که جوجه تیغی داد زد به من نزدیک نشو این پر را به تو نمی دهم گنجشک به جوجه تیغی نزدیک تر شد و گفت تا حالا کسی نتوانسته پر من را بردارد و پس ندهد. جوجه تیغی گفت من هر کسی نیستم من جوجه تیغی هستم و با یک تیغم می توانم کورت کنم. گنجشک گفت برو بابا کی از تیغ هایت می ترسد؟ و باز هم به جوجه تیغی نزدیک شد. جوجه تیغی که دید هیچ جوری نمیتواند گنجشک را راضی کند. گفت: چطوره برویم پیش جغد قاضی؟ گنجشک کمی فکر کرد و قبول کرد. هر دو رفتند پیش جغد قاضی. جغد وقتی ماجرا را فهمید آهی کشید و از گنجشک پرسید: پر از کجای تنت افتاده؟ میتوانی جایش را نشان بدهی؟ گنجشک لای پرهایش را گشت اما نتوانست بگوید که پر از کجای تنش افتاده است. بدنش پر از پرهای ریز و درشت بود. جغد آهی کشید و گفت: «تو آن قدر پر داری که نمی توانی جای خالی یک پر را پیدا کنی . کمی دست و دل باز باش پرنده ی کوچولو گنجشک گفت: چی؟ یعنی از پر عزیزم بگذرم ؟ جغد گفت: بله. هر روز پرهای زیادی از تن پرنده ها می ریزند. و حیوان های دیگر آنها را بر می دارند. پر ریخته به چه درد ما می خورد؟ اما شاید یک حیوان دیگر را شاد کند. و آهی کشید. جوجه تیغی گفت: مثل من که حالا خیلی خوشحالم که یک پر دارم. جوجه تیغی این را گفت و رفت. جغد هم آهی کشید و چشم هایش را روی هم گذاشت. گنجشک از او پرسید : برای چی این قدر آه می کشی؟ جغد چشم هایش را باز کرد و گفت: تو را که دیدم به یاد پرنده ای افتادم که نصف پرهایش را به دیگران بخشید. می بینی چه پرنده های دست و دلبازی توی دنیا پیدا می شوند؟ گنجشک پرسید :حالا این پرنده کجاست؟ جغد گفت: مهم نیست او کجاست. مهم این است که همچین پرنده ای وجود داشته است و آهی کشید. گنجشک که رفت جغد پرهای کم پشتش را صاف و صوف کرد و این بار راستی راستی خوابید.🐦 🧸@gheseh_gheseh