eitaa logo
قصه کودکانه
4.2هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
2.4هزار ویدیو
434 فایل
یه کانال پر از داستانهای صوتی کودکانه🧑‍🎄 🧑‍🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید @Schoolteacher401 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh #کودک #قصه #بازی
مشاهده در ایتا
دانلود
فینگیلی و جینگیلی.mp3
زمان: حجم: 3.05M
👼🏻🌜 فینگلی و جینگلی ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
🌸 :🌸 بچه های عزیز! پیامبر ما حضرت محمد (ص) در مکه زندگی می‌کرد. او دو پسر داشت که وقتی خیلی کوچک بودند از دنیا رفتند. در آن زمان همه فکر می کردند که پسرها بهتر از دخترها هستند و به همین خاطر پیامبر (ص) را که دیگر پسری نداشت مسخره می کردند؛ اما خدای خوب و مهربان به خاطر اینکه پیامبر (ص) کارهای خیلی خوب انجام می‌داد فرشته جبرئیل را به سوی او فرستاد تا خبر هدیه بزرگ را به پیامبر (ص) بدهد. فرشته مهربان از طرف خداوند مژده آورد که ای پیامبر! ما به تو دختری هدیه می‌کنیم که برای تو خیر و برکت فراوان دارد. بچه ها! اسم آن دختر فاطمه (ع) بود فاطمه (ع) دختر خیلی خوبی بود؛ قشنگ قرآن می خواند و کارهای خوب زیادی انجام می‌داد. پیامبر (ص) درباره حضرت فاطمه (ع) می‌گفت: هرکس فاطمه (ع) را دوست داشته باشد در بهشت با من خواهد بود. پیامبر (ص) از این که خداوند به او هدیه خیلی خوبی داده بود خوشحال بود. تا اینکه یک روز فرشته جبرئیل از طرف خداوند آمد و گفت: برای تشکر از خداوند به خاطر این هدیه زیبا نماز بخوان؛ چون خداوند نماز خواندن را دوست دارد؛ و شتری را قربانی کن و گوشت آن را به آدم‌های فقیر بده. گفتیم که مردم مکه برای اینکه پیامبر (ص) پسری نداشت او را مسخره می کردند. خدای خوب و مهربان به پیامبر (ص) فرمود: دشمنت که تو را مسخره می‌کرد با اینکه پسران زیادی داشت، نسل او ادامه پیدا نخواهد کرد. اما بچه‌ها! نسل و ذریه پیامبر (ص) از فرزندان حضرت فاطمه (ع) در سراسر جهان زیاد شد و همه سادات از فرزندان پیامبر (ص) هستند. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
Ahmad ShamlooAhmad Shamloo - Yaran Ra Che Shod (128).mp3
زمان: حجم: 1.84M
کس ندارد ذوق مستی،می گساران را چه شد ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
مداد سیاه.mp3
زمان: حجم: 5.93M
✨✨✨✨هرشب یک قصه✨✨✨✨ ✨✨هرشب یک ماجرا✨✨✨✨ ✨ 🗳نوع فایل ::# مداد سیاه 👩‍🏫تهیه کننده: 🏫 منطقه/ناحیه: ۳ اصفهان ⏰زمان :۶:۱۰ 📆 تاریخ: ۶ آذر ۱۴۰۱ ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
📚در شهری که موش آهن می‌خورد، کلاغ هم کودک می‌برد بازرگانی به قصد سفر و تجارت راهی شهر دیگری بود و تصمیم گرفت برای اینکه در این سفر ضرری متوجه او نشود، مقداری از سرمایه خود را در شهر باقی بگذارد. بنابراین با آن مقدار سرمایه مقداری آهن خرید و آن‌ها را نزد دوست خود به امانت گذاشت چون فکر می‌کرد آهن وزنش زیاد و قیمتش کم است و کسی به فکر دزدیدن آن نمی‌افتد. پس از آنکه بازرگان از سفر بازگشت، قیمت آهن زیاد شده بود و بازرگان فکر کرد بهتر است به سراغ دوستش برود و آهن‌ها را از او پس بگیرد. اما دوست قدیمی او که به فکر خیانت افتاده بود، آهن‌ها را در جای دیگری پنهان کرده بود و زمانی که بازرگان نزد او رفت و آهن‌ها را طلب کرد، با ناراحتی گفت: دوست عزیز، من واقعاً متاسفم اما من آهن‌های تو را در گوشه‌ای از انبار نگه می‌داشتم، تا اینکه روزی برای کار دیگری به انبار رفته بودم، متوجه شدم موشی در انبار بوده که تمام آهن‌ها را خورده است.مرد بازرگان فهمید که دوستش قصد دارد او را فریب دهد، اما اندیشید حرف حسابی زدن فایده ندارد و باید با حیله‌ای او را شرمنده سازد. بنابراین گفت: بله، من هم شنیده‌ام که موش آهن دوست دارد، تقصیر من است که فکر موش را نکرده بودم. دوست بازرگان با خود فکر کرد حالا که این مرد احمق حرف مرا باور کرده، بهتر است او را برای ناهار دعوت کنم تا دوستی خود را به او ثابت کرده و تردید را از او دور کنم. بازرگان نیز دعوت دوست خائن خود را پذیرفت. اما زمانی که از خانه او خارج می‌شد، فرزند کوچک دوستش را که نزدیک خانه در حال بازی بود، بغل کرد و به خانه برد. او به همسرش سفارش کرد تا فردا از کودک به خوبی مراقبت کند و فردای آن روز برای صرف ناهار به خانه دوستش رفت. دوست خائن که از گم شدن کودک بسیار نگران و ناراحت بود، گفت: دوست عزیز، من شرمنده شما هستم اما امروز مرا معذور بدارید، چون فرزند کوچکم از دیروز گم شده و بسیار نگران و پریشان هستم. بازرگان که منتظر این سخنان بود، گفت: اما من دیروز، زمانی که به خانه می‌رفتم، فرزند شما را دیدم که کلاغی او را به منقار گرفته بود و با خود می‌برد.دوست خائن او که پریشان‌تر شده بود، فریاد زد:آخر چطور امکان دارد کلاغی که وزنش نیم‌ من نیست، کودکی را که وزنش ده من است، بلند کند و بپرد؟ مرا مسخره کرده‌ای؟ بازرگان بلافاصله پاسخ داد: تعجبی ندارد. در شهری که موش می‌تواند آهن بخورد، کلاغ هم می‌تواند کودکی را ببرد. دوست او که پی به داستان برده بود با پریشانی گفت: حق با توست. فرزندم را بیاور و آهنت را بستان، من به تو دروغ گفتم.بازرگان که دیگر ناراحت نبود، در پاسخ گفت: بله، اما این را بدان که دروغ تو از دروغ من بدتر بود زیرا من برای پس گرفتن حق خود، مجبور به دروغگویی شدم، اما تو قصد خیانت به من را داشتی. 📚کلیه و دمنه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @ghesehayekoodakaneeh
13.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 این قسمت : اسباب بازیهامو جمع می کنم 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
12.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این داستان : تا بهار کسی خونه نیست 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
18.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 کارتون پینگو 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh
48.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 کلیپ شاد کیه کیه در میزنه 👶👧🧚‍♀ ----------------------------- -------------------- @ghesehayekoodakaneeh