#قصه_متن
🐿🍰 کیک امانتی 🍰🐿
یک روز صبح، خرگوشک پای درخت سنجاب کوچولو آمد و گفت: «سلام، دمقرمز! این کیک سیب زمینی را برایم نگه میداری؟ میترسم مورچهها بخورندش. آن بالا جایش امنتر است.»
دمقرمز قبول کرد. سبدش را با طناب پایین انداخت و کیک را بالا کشید. خرگوشک گفت: «خوب مواظبش باش. عصر میآیم میبرمش.»
خرگوشک هنوز خیلی دور نشده بود که یک دفعه، چیزی از شاخهی بالایی تِلِپی افتاد پایین. دمقرمز پرید کنار. جغد همسایه بود که درست وسط کیک فرود آمد. جغد خوابآلود بالهایش را لیسید و گفت: «پیف! چه بد مزّه! هم شور شده هم سوخته!» بعد به سختی از کیک بیرون آمد و گفت: «ببخشید که مزاحم شدم.» و گیجِ خواب به لانهاش برگشت.
دمقرمز به سوراخ بزرگ وسط کیک نگاه کرد. آه کشید و با خودش گفت: «حالا چه کار کنم؟ جواب خرگوشک را چه بدهم؟»
آن وقت از لانهاش پایین پرید و پیش خانم خرسه دوید. ماجرای جغد خوابآلود را گفت و کیک را نشان داد و پرسید: «شما میتوانید درستش کنید؟»
خانم خرسه به سوراخِ وسط کیک نگاه کرد. با مهربانی خندید و گفت: «این که دیگر درست شدنی نیست. ولی اگر برایم سیب زمینی و عسل پیدا کنی، بعد بچّههایم را نگه داری، یک کیک جدید برایت میپزم.»
دمقرمز یک عالم دوید تا سیب زمینی و عسل پیدا کرد. یک عالم هم با بچّهخرسها بازی کرد تا کیک آماده شد. از خانم خرسه تشکّر کرد و خسته و خوشحال به لانهاش برگشت. کیک سوراخ شده را جلوی مورچهها گذاشت و گفت: «بفرمایید.»
مورچهها کیک را بو کردند و گفتند: «خیلی ممنون، حالا میل نداریم.» و زودی رفتند.
کمی بعد خرگوشک برگشت. دمقرمز با نگرانی پرسید: «اگر بفهمی کیکت یکذرّه خراب شده، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک گفت: «خب... خب... یکذرّه عیبی ندارد.»
دمقرمز گفت: «حالا اگر همهاش خراب شده باشد، و من یک کیک دیگر به تو بدهم، عصبانی نمیشوی؟»
خرگوشک با تعجّب توی چشم دمقرمز نگاه کرد و پرسید: «مگر چه شده؟»
دمقرمز کیک جدید را با سبدش پایین آورد و گفت: «یکی اشتباهی توی کیکت افتاده. بعد یکی این را به جایش پخته. بیا، مالِ تو.»
خرگوشک به کیک نگاه کرد. بویش کرد و با خوشحالی گفت: «این که بزرگتر و خوشبوتر از کیک من است! پس تو میتوانی کیک قبلی را برای خودت نگه داری!»
دمقرمز خندهاش گرفت ولی چیزی نگفت. خرگوشک که رفت، نفس راحتی کشید و چشمهایش را بست تا خستگی در کند. امّا یکدفعه از خواب پرید. چندتا خرگوش، کیک به دست، پای درختش جمع شده بودند. یکی گفت: «ما شنیدیم که کیک امانت میگیری و بهترش را پس میدهی. حالا کیک ما را نگه میداری؟»
دمقرمز فریاد کشید: «وای، نه، نه! همان یک دفعه بود!»
خرگوشها که رفتند، دمقرمز روی تکه چوبی نوشت: «اینجا کیک امانتی پذیرفته نمیشود.» بعد آن را به درختش آویزان کرد و با خیال راحت خوابید. امّا...
امّا صبح روز بعد با شنیدن اسمش بیدار شد: «دمقرمز، کجایی؟»
پای درخت، خرگوشک با یک ظرف کتلتِ هویج ایستاده بود. آن را به دمقرمز نشان داد و گفت: «برایم نگهاش میداری؟»
#قصه_آموزشی
🍰
🐿🍰
🍰🐿
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی