#قصه_کودکانه
یکی بود یکی نبود
در همین نزدیکی ها روستای بود
زیبا، با نام ترس آباد.
در اطراف ترس آباد درختان زردآلو، گیلاس، البالو و گوجە سبز وجود داشت. برروی شاخەهای درختان لانەی پرندگانی همچو بلبل و گنجیشک و کلاغ و سارقرار داشت پرندگان بابدنی پراز پر ونوک ویا منقاریهای رنگی آوازمی خواندند.
مزارعەهای ترس آباد سرسبز با گندمزاری بدون آفت و بوتەزاری مملو از خیار و کدو و گوجە فرنگی بودند
در زیر خاک مزار ترس آباد پر از لانە خزندگان مثل کرم خاکی و هزاربا ومارمولک حتی، مارهای بی آزار بود.
ریشە گیان هان خوراکی مانند هویج وچغندر،شلغم وسیب زمینی پیاز وسیر
وجود داشت.کە اهالی از داشتن این همە نعمت خوشحال بودند..و مرتب خداوند بزرگ را شکر می کردند.
مردم ترس آباد آدمهای با ادب و مهربان، اما یکم ترسو بودند
دراین روستا بچەها، رفتار پدر ، مادر و بزرگترهارا یاد می گرفتند و مانند آنها رفتار می کردند.
در یک روز خوب آفتابی یک اتفاق عجب رخ داد.واین اتفاق این بود.
صدای عجیبی از جادە ترس آبادبە گوش اهالی رسید. این صدا نزدیک و نزدیکتر میشد صدا هرچە نزدیکتر میشد گوش اهالی را آزار بیشترمی داد
کسانیکە در خانە بودند باشنیدن صدای گوش خراش در پنجرهای چوبی خانە هارا باز کردند و گوش های خودرا با دو دست گرفتند وچشم بە دور دستها یعنی جادە روستا دوختند تا بدانند این صدای گوش خراش چیست کە بە روستا نزدیک می شود.
دودی غلظی همراە با صدا بە روستا نزدیک و نزدیکتر میشد.
کم کم بوی بدو آزار دهندی دود نیز به مشام رسید.
هرکسی چیزی میگفت
یک آقای جوان کە سرش را از پنجرەخانە بیرون آوردە بود گفت: صدای تراکتورە، دیگری گفت:نە صدای ماشینە . خلاصە
کسی دیگر گفت: مطمن هستم این صدا هرچی کە باشە اگر بەداخل روستا برسە گوش مارو کر می کن
مردی دیگر گفت:این بوی بد، از دورهم بسیار آزار دهندس، وای بە روزیکە بە اینجا برسە حتما همگی مریض میشیم و میمیرم.
خانمی دیگر گفت: من مطمن هستم اگردود بەاینجا برسد هوای روستا بقدری الودە میشە کە کل محصولات خراب میشن قعطی میاد هممون از گرسنگی میمیریم
خلاصە هرکس چیزی گفت و ایە یاسی خواند
مدتی گذشت، صدا دیگر نزدیک نشد فقط گاهی کم و زیاد میشد وشب تاصبح چندین بار قطع وباز بە گوش رسید
همگی از ترس شنیدن حرفهای یکدیگر بە داخل خانە ها رفتند درهارا از پشت کلید کردند و پردەهارا کشیدند. گوشها و بینی خود و فرزندانشان را از پنبە پر کردند دیگر صداهارا راحت نمی شنیدند
با دهان نفس می کشیدند ونفس شیدن نیز برایشان سخت و دشوار شدە بود
جرات تماشای بیرون رانداشتند.کودکان با دیدن رفتار بزرگترها انگشت بە دهان برند و ترسشان بیشتر شد.شب تا صبح را کاووس دیدند.
هیچ کس حواسش بە کودکان نبود.
کودکان از ترس حتی جرات گریە کردن نداشتند.
پدر و مادر ها گاهی
فقط گوشەی پردە را کنار می زدند بایک چشم و ترس نیم نگاهی بە بیرون می انداختند
آن شب هیچ کسی میل خوردن شام ونوشیدن حتی قطرەای آب را نداشتند
بە سختی صبح شد طوری کە خواب بە چشم هیچ یک از اهالی نرفتە بود.همگی خستە وگرسنە وکلافە بودند.
صبح آن روز باز صدا بلند و بلندتر شد خلاصە صدا کم کم بە روستا رسید.
همگی وحشت زدە ازپشت پردها بیرون را تماشا کردند.
دیدندکە پستچی با موتوری خراب و فرسودە وارد روستاشد.
از موتور پیادە شد موتورش را خاموش کرد. وقتی کسی راندید فریاد زد
کسی در این روستا نیست بە داد من برسە؟
اهالی وقتی صدای ناهنجار را نشنیدند پردەهارا کنار زدند و سرشان را بیرون اوردند
با تعجب مرد پستچی را دیدند.از رفتار خودشان خجالت کشیدند.
مرد جوان کە متوجە شد بی دلیل ترسیدە پنبە هارا از گوش وبینی اش دراورد.پردە راکنار زد پنجرە را باز کرد. سلام داد و پرسید: اون صدای ناهنجار تو بودی؟
مرد پستچی سرش را بالاگرفت جواب سلام مرد جوان را داد وگفت: اون صدای ناهنجار مالە موتور منە ، موتورم توی مسیر خراب شدە نامە ها و امانت مرد توی خورجین موتورمە ،کسی در این روستا هست کە از تعمیر موتور سر در بیارە و موتور منو درست کنە کە امانت مردم رو بە دستشون برسونم؟
خانمی کە قبلا از سرو صدای موتور ترسیدە بود گفت: تو نباید بااین موتور خراب وارد روستای ما می شدی همەی ما و بچە رو ترسوندی بعدش کلی دود وارد روستا کردی
پستچی کمی ناراحت شد و گفت: من چارەای دیگر نداشتم بعدشم فکر می کردم اهالی این روستا ادمهای مهربان و منطقی و عاقلی هستن و در تعمیر موتورم کمکم می کنید.
مرد جوانی کە تحت تاثیر شایعات اهالی قرار گرفتە بود واز رفتار خودش شرمسار شد ەبود بە کمک پستچی مهربان رفت.
🍃نویسنده : رنگین گلشن آرا
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸دوستی در طوفان
روزی روزگاری در دل یک جنگل سرسبز و زیبا، چشمهای زلال و شفاف وجود داشت. این چشمه، آبش را از دل زمین میگرفت و با صدای آرامشبخش خود، همه موجودات جنگل را به خود جذب میکرد. پرندگان در اطراف چشمه آواز میخواندند و حیوانات برای نوشیدن آب به آنجا میآمدند.
یک روز، در حالی که آسمان به تدریج تیره میشد و ابرهای سیاه به آرامی جمع میشدند، ناگهان رعد و برقی در آسمان طنینانداز شد. صدای رعد و برق به قدری بلند بود که همه موجودات جنگل را به وحشت انداخت. برگهای درختان به شدت به هم میخوردند و باد شروع به وزیدن کرد.
در این میان، یک خرگوش کوچک به نام "فرفری" که در کنار چشمه نشسته بود، با ترس به آسمان نگاه کرد. او میدانست که باید به جایی امن برود. فرفری تصمیم گرفت به سمت درخت بزرگ و قدیمی جنگل برود، جایی که همیشه احساس امنیت میکرد.
در حین دویدن، فرفری به درختان سرسبز و برگهای درختان نگاه میکرد که چگونه در برابر باد میرقصیدند. او به یاد آورد که هر بار که باران میبارید، برگها چقدر زیبا و شاداب میشدند. اما این بار، رعد و برق او را نگران کرده بود.
وقتی به درخت بزرگ رسید، زیر سایهاش پناه گرفت. در آنجا، او متوجه شد که دیگر حیوانات جنگل هم به آنجا آمدهاند. پرندگان در بالای درخت نشسته بودند و خرگوشها و سنجابها در کنار هم جمع شده بودند. همه با هم در زیر سایه درخت بزرگ منتظر بودند تا طوفان بگذرد.
پس از مدتی، باران شروع به باریدن کرد و صدای رعد و برق کمکم به آرامی تبدیل شد. فرفری و دوستانش زیر درخت بزرگ در امان بودند و به صدای باران گوش میدادند. وقتی باران تمام شد و آسمان دوباره آبی شد، همه حیوانات به بیرون آمدند و به چشمه رفتند.
چشمه پس از باران پرآبتر از همیشه شده بود و آب زلالش در زیر نور خورشید میدرخشید. فرفری با خوشحالی به چشمه نزدیک شد و از آب زلال نوشید. او فهمید که حتی در زمانهای سخت و طوفانی، دوستی و همکاری میتواند به آنها کمک کند تا از چالشها عبور کنند.
و اینگونه بود که فرفری و دوستانش یاد گرفتند که در کنار هم، میتوانند بر هر طوفانی غلبه کنند و از زیباییهای جنگل لذت ببرند. 🌳🌧️✨
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸قصه سنجاقک و دوستانش
در یک روز گرم و آفتابی، در کنار برکهای زیبا، گلهای نیلوفر با رنگهای شاداب و خوشبو در آب شناور بودند. در این برکه، سنجاقک کوچکی به نام آبی زندگی میکرد. آبی سنجاقک بسیار بازیگوش و شاداب بود و همیشه در حال پرواز و بازی با دوستانش بود.
یک روز، آبی تصمیم گرفت که به دوستانش، پروانه و زنبور، سر بزند. او با سرعت به سمت گلهای نیلوفر پرواز کرد و پروانهای زیبا را دید که در حال پرواز بین گلها بود. پروانه به آبی گفت: "سلام آبی! امروز روز خیلی خوبی است. بیا با هم بازی کنیم!"
آبی با خوشحالی پاسخ داد: "بله! بیایید دور گلهای نیلوفر بچرخیم!" و هر دو شروع به پرواز کردند و در میان گلهای نیلوفر به پرواز درآمدند. رنگهای زیبا و عطر گلها، روز را برایشان شادتر کرده بود.
در همین حین، زنبور عسل هم از دور به آنها نزدیک شد. زنبور با صدای شیرینش گفت: "سلام دوستان! چه خبر؟ میخواهم به شما بپیوندم!" آبی و پروانه با خوشحالی او را دعوت کردند تا به بازیشان بپیوندد.
آنها با هم در میان گلهای نیلوفر بازی کردند و هر کدام داستانهای جالبی از زندگیشان تعریف کردند. آبی از پروازهایش در آسمان و دیدن دنیا از بالا گفت، پروانه از زیباییهای گلها و زنبور از عسل شیرینش صحبت کرد.
اما ناگهان، آبی متوجه شد که خورشید در حال غروب است و باید به خانه برگردد. او به دوستانش گفت: "دوستان، باید بروم. اما فردا دوباره میآیم تا با هم بازی کنیم!"
پروانه و زنبور هم با او خداحافظی کردند و هر کدام به سمت خانههایشان پرواز کردند. آبی با دل خوش و لبخند بر لب، به خانه برگشت و خوابش برد. او در خواب، رویای روزهای شاد و بازیهای زیبایش با پروانه و زنبور را دید.
از آن روز به بعد، آبی، پروانه و زنبور هر روز در کنار گلهای نیلوفر برکه جمع میشدند و با هم بازی میکردند. دوستی آنها هر روز قویتر میشد و برکه به محلی شاد و پر از عشق و دوستی تبدیل شده بود؟
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸مهر گلی
هوا خیلی گرم بود. بابا گلیم را یک جای خلوت و باصفا زیر سایه ی درختی پهن کرده بود و چرت می زد. مادر بزرگ، هندوانه را توی رودخانه وسط دو سنگ جا داد تا خنک بشود، بعد تسبيح بلندش را دور دستش انداخت و شروع کرد به صلوات فرستادن. هر دانه اش را که رد می کرد یک صلوات می فرستاد.
زینب مثل ماهی توی آب بالا و پایین میپرید و پشت سر هم می گفت: «مادر بزرگ شما هم بیایید، نمیدانید چه سنگهای رنگی قشنگی این جاست.
مادر بزرگ به دانه های وسط تسبیح رسیده بود. چادرش را به دور کمرش گره زد و شلپ شلپ توی آب راه افتاد. زینب غش غش خندید. بابا با اوقات تلخی سرش را بلند کرد و نگاهی به او انداخت. مادر بزرگ انگشتش را روی بینی اش گذاشت و رو به زینب گفت: هیس!
قیافه ی مادر بزرگ خیلی بانمک شده بود مثل بچه های بازیگوش و ناقلا.
زینب دوباره زد زیر خنده، دست خودش نبود. حالا نخند و کی بخند. بابا از جا بلند شد و همان طور با لباس به آب زد و دنبال زینب دوید. زینب پا به فرار گذاشت.
بابا دستش را دراز کرد تا او را بگیرد؛ اما ناگهان پایش لیز خورد و مثل یک ماهی خیلی بزرگ و سنگین توی آب افتاد. حالا نوبت مادر بزرگ بود که از ته دل بخندد. آب خنک، خواب و عصبانیت را از سر بابا پراند. با با کف رودخانه بعد چیزی را از جیب پیراهنش بیرون آورد. زینب با کنجکاوی نگاهش میکرد یک مهر کوچک توی دست پدر بود. کاملا گل شده بود. بابا آن را توی
آب ریخت و گفت: «دیدی چه کار کردی؟ مهر نازنینم خیس شد و از بین رفت
مادر بزرگ ریز ریز خندید و گفت:
عیبی ندارد. در عوض خواب از سرت پرید. آن وقت نگاهی به آسمان انداخت و ادامه داد.
به نظر من از وقت اذان ظهر گذشته یکی از همین سنگهای قشنگ را که زینب پیدا کرده بگیر و با آن نماز بخوان ما هم همین کار را میکنیم.
زینب با تعجب پرسید مگر با سنگ هم میشود نماز خواند؟
بابا همین طور که پیراهن خیسش را می چلاند جواب داد: بله دختر بازیگوشم مهرت مثل مهر من گل شد و از بین رفت و مهر دیگری هم نداشتی میتوانی به جای آن یک سنگ برداری.
زینب گفت: «اگر سنگ هم نداشتیم چی؟ آن وقت چه کار کنیم؟
مادر بزرگ که زیر آفتاب داغ خیلی گرمش شده بود مشتی آب خنک به صورتش پاشید و جواب داد آن وقت دنبال یک تکه چوپ پاک میگردی اگر آن را هم نداشتی، روی کاغذ حتی روی برگ درخت یا برگ گل - البته گلی که خوردنی نباشد - می توانی سجده کنی.
زینب پرسید: «گل خوردنی یعنی چه؟ مگر ما گل ها را هم میخوریم؟
بابا هندوانه ی سبز و تپلی را توی آب غلتاند و گفت: «بله» دخترم! ما آدم ها وقتی که مریض میشویم بعضی از گلها را دم میکنیم و میخوریم روی برگ این جور گل ها نمی شود سجده کرد، مثل گل گاوزبان یا گل ختمی یا گل بابونه، حالا دو تا از آن سنگهایت را بردار و بیا تا با هم نمازمان را بخوانیم بعد هم این هندوانه ی خنک را ببریم و بخوریم.
زینب و مادر بزرگ دست هم را گرفتند و در حالی که ریز ریز می خندیدند، از آب بیرون آمدند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
مسابقه مدرسه
یه روزی از روزهای زیبای بهار خانم معلم مهربون که به کلاس آمد رو به بچهها کرد و گفت: بچهها یه مسابقه داریم
همه خوشحال شدن و پرسیدن چه مسابقه ای؟
خانم معلم گفت من به هر نفر یه بذر گل میدهم و هر کسی زیباترین گل رو پروش بده برنده مسابقه است.
هر کدوم از بچهها با خوشحالی میگفت حتما من برنده مسابقه هستم.
زهرا با شادی به خونه رفت و قضیه مسابقه رو به مامانش گفت و خواست یه کتاب درباره پرورش گلها براش از کتابخانه بگیره.
مادر زهرا همراه او به کتابخانه مسجد رفتن و یه کتاب به امانت گرفتن
زهرا هم با دقت کتاب رو خواند و هر چی کتاب نوشته بود انجام داد.
دو هفته گذشت و زهرا هر روز به گلش رسیدگی میکرد و مراقبش بود و نه زیاد بهش آب می داد و نه کم و هر روز به گلش نگاه میکرد و باهاش حرف میزد و میگفت: گل قشنگم زودتر رشد کن و بزرگ شو که خیلی دوستت دارم
روز مسابقه فرا رسید
بچهها با خودشان کلی گلدان گل آوردن.
زهرا هم خوشحال به کلاس رفت و همه با تعجب به او و گل قشنگش نگاه کردند و همه دورش جمع شدند و از گل زهرا تعریف کردند.
وقتی خانم معلم همه گلها رو دید گفت برنده مسابقه زهرا خانم هست
دوستان زهرا ازش پرسیدن چه طوری گل به این زیبایی پرورش داده
اونم جواب داد که از راهنماییهای کتاب پرورش گلها استفاده کرده.
خانم معلم هم به زهرا آفرین گفت و چند دونه بذر گل با یک گلدان زیبا بهش جایزه داد.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸پارسا و هنر احترام
در یک روز آفتابی و زیبا، در یک محله کوچک، پسری به نام پارسا زندگی میکرد. پارسا پسری مودب و منظم بود. او همیشه در کارهایش دقت میکرد و به پدر و مادرش کمک میکرد. وقتی که مادرش در حال پختن غذا بود، او به او کمک میکرد و وقتی پدرش در حال تعمیر چیزی بود، پارسا با خوشحالی در کنار او میایستاد و ابزارها را به او میداد.
پارسا همچنین یک خواهر و برادر کوچکتر داشت. او همیشه به آنها کمک میکرد تا درسهایشان را بخوانند و بازی کنند. همه او را دوست داشتند و به خاطر نظم و انضباطش به او افتخار میکردند.
اما پارسا یک یک رفتار اشتباه داشت. او همیشه در بین صحبتهای بزرگترها، به خصوص پدر و مادرش، میپرید. وقتی که پدرش در حال توضیح دادن چیزی بود یا مادرش در حال صحبت با مهمانها بود، پارسا نمیتوانست صبر کند و ناگهان صحبت را قطع میکرد. این کار باعث میشد که بزرگترها ناراحت شوند و گاهی اوقات به او میگفتند: "پارسا، لطفاً صبر کن تا ما صحبت کنیم."
یک روز، وقتی که خانواده در حال صرف شام بودند، پدر و مادر درباره یک موضوع مهم صحبت میکردند. پارسا دوباره نتوانست صبر کند و وسط صحبت آنها پرید و گفت: "اما من فکر میکنم که اینطور بهتر است!" پدرش با نرمی گفت: "پارسا، ما دوست داریم نظرت را بشنویم، اما لطفاً بگذار تا صحبت کنیم و بعد تو نظرت را بگویی.
پیامبر اکرم (ص) فرمودند: 'هر که در میان سخن برادر مسلمانش وارد شود، چنان است که چهره او را بخراشد.'"
این جمله در دل پارسا نشست. او متوجه شد که بزرگترها هم حق دارند که صحبت کنند و او باید یاد بگیرد که صبر کند. از آن روز به بعد، پارسا تلاش کرد تا در بین صحبتهای بزرگترها صبر کند و وقتی که نوبتش شد، نظراتش را با احترام بیان کند.
نتیجهگیری اخلاقی:
پارسا یاد گرفت که صبر و احترام به صحبتهای دیگران، نشانهی ادب و شخصیت خوب است. او فهمید که هر کس حق دارد تا صحبت کند و اگر ما صبر کنیم، میتوانیم بهتر گوش کنیم و از یکدیگر یاد بگیریم.
این داستان به ما یادآوری میکند که ادب و احترام به دیگران، کلید ارتباطات خوب و دوستانه است.
🌸نویسنده: عابدین عادل زاده
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
#قصه_های_مثنوی
🐘فیل در تاریکی
🌼موضوع: زود قضاوت نکردن٫دقت در امور٫خطا پذیری حواس
در زمانهای بسیار قدیم که هیچ یک از وسایل ارتباط جمعی امروزی مثل چاپ، کتاب،مجله،عکس،سینما،تلویزیون و ... نبود،عده ای هندی که فیلی آنها را همراهی میکرد به روستایی رسیدند.آن روستا از سرزمین هند بسیار دور بود ومردم آن تا آن زمان نه فیلی دیده بودند و نه حتی وصف آن را از کسی شنیده بودند.
از قضا زمانی هم که اینان به آن روستا رسیدند شب برآمده بود و آسمان بی ماه و ابر گرفته تاریکی غلیظی را بر ده،حاکم کرده بود. آنان،به اولین خانه و خرابه ی متروکی که رسیدند بساط خود را گستردند تا خستگی از تن بیرون کنند و دمی بیاسایند.فیلشان را هم برای آن که مبادا از مشاهده ی محیط غریب و یا مسائل پیش بینی نشده ای مثل سروصدا یا حمله ی سگهای ده خشمگین یا ترسان شود و رم کند یا خطری برای اهالی ده ایجاد کند در طویله ی آن عمارت متروک جا دادند.بعد یکی از آنان به قصد فراهم آوردن غذا و آبی، به داخل قریه رفت.
چیزی نگذشت که از طریق صحبتهای همین نفر،اهالی به وجود حیوان کوه پیکری به نام فیل در روستایشان پی بردند و نقل محفلشان در آن شب صحبت این حیوان نادیده ی شگفت انگیزشد.
سرانجام نیز هر که از موضوع خبر یافت مصمم شد فردا صبح زود، قبل از آن که هندیان مسافر،روستای آنان را ترک کنند به محل استقرار آنها برود و از نزدیک،این حیوان عجیب را ببینند.
در این میان،چهارتن از جوانان نورس ده که کم طاقت تر و عجول تر از بقیه بودند، یکدیگر را ملاقات کرده،تصمیم گرفتند قبل از فرا رسیدن صبح، وقتی همه -حتی هندیان-خوابیدند،بی سروصدا و آهسته با هم به محل استقرارتازه واردان بروند و فیل را از نزدیک ببینید.
همین گونه نیز شد.چون پاسی از شب گذشت آنان توانستند بدون جلب توجه کسی،خود را به طویله ی محل بسته شدن فیل برسانند.آن جا تازه فهمیدند که در آن تاریکی غلیظ امکان مشاهده ی فیل نیست و از بخت بد.آنان،روشنایی ای هم با خود نیاورده بودند.گرچه بلافاصله متوجه شدند که اگر هم آورده بودند.امکان استفاده از آن نبود زیرا اولاً ممکن بود نور باعث بدخوابی و آزار حیوان شود و سروصدای او را در آورد و هندیان را متوجه حضور آنان در آن محل کند،و خود نور نیزممکن بود جلب توجه صاحبان فیل را کند و هندیان مانع نزدیک شدن آنان در آن وقت شب به حیوان شوند.از طرفی میل سرکش مشاهده ی آن حیوان نادیده در همان شب و هم چنین پیش از همه ی اهالی روستا،خواب را از چشمان آنان ربوده بود و نمیگذاشت حیوان را ندیده، به خانه هایشان بازگردند.
پس بر آن شدند که در همان تاریکی انبوه و تنها با لمس بدن فیل،بفهمند او چه شکل و شمایلی دارد.
اولی دستش به پای فیل خورد و آن را لمس کرد.
دومی که در محلی بالاتر از بقیه قرار گرفته بود پشت فیل را دست کشید.
سومی که نزدیک سر فیل بود گوش او را لمس کرد.
و چهارمی که درست روبه روی حیوان قرار گرفته بود.خرطوم او را.
آن چهار رفیق،خود را آماده ی لمس سایر قسمتهای بدن فیل کرده بودند که ناگاه حیوان که خواب شبانگاهی اش به هم خورده بود نعره ی خفیفی کشید. چهار جوان هم از هول جان و هم از بیم غافل گیر شدن توسط هندیان با شنیدن این نعره از جا پریدند و پا به فرار گذاشته،از آن
محل خارج شدند و به روستا بازگشتند.
چون به جای امنی رسیدند و خیالشان راحت شد برای رفع خستگی و تازه کردن نفس در گوشه ای نشستند.چندی بعد نیز سر صحبتشان باز شد و هر یک به شرح کشف خود از آن حیوان پرداخت.
اولی که پای او را لمس کرده بود گفت:
تا آن جا که من فهمیدم، فیل شکل ستون است.
آن که گوش فیل را دست کشیده بود گفت:نه شکل بادبزن است.
دیگری که پشت حیوان را مسح کرده بود گفت:حیوانی که من دیدم شکل تخت بود.
چهارمی گفت:آن طور که من فهمیدم فیل شکل ناودان است.
آن گاه از آن جا که هر کس دریافت خود را درست میدانست بینشان اختلاف و بگومگو در گرفت. سرانجام نیز بی آن که هیچ یک حرف دیگری را بپذیرد از یکدیگر جدا شده و راهی خانه هایشان شدند.
صبح فردا،چون همراه با دیگر اهالی روستا فیل را در روشنایی روز دیدند دریافتند که در عین آن که حرف هر یک در جای خود درست بوده اما از سویی هیچ یک نیز به درستی متوجه نشده بوده که شکل واقعی فیل چیست! آن گاه بود که به اشتباه خویش پی بردند و به روی هم لبخند زدند و با یکدیگر آشتی کردند.
ساعتی بعد نیز هندیان زاد و توشه ی سفر خود را بر پشت فیلشان بار کردند و به سفر ادامه دادند و آن چهار جوان را با عبرتی که از آن واقعه گرفته بودند، پشت سر نهادند.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
🌸پرواز به آرزوها
در یک باغ زیبا و سرسبز، کرم ابریشمی کوچک و دوستداشتنی به نام "نرمک" زندگی میکرد. نرمک همیشه به درختان و گلهای باغ نگاه میکرد و آرزو داشت روزی به پروانهای زیبا تبدیل شود. او هر روز به دوستانش، که شامل موریانهها و حشرات دیگر بودند، میگفت: "من میخواهم پرواز کنم و از زیباییهای باغ لذت ببرم!"
اما دوستانش به او میخندیدند و میگفتند: "نرمک، تو فقط یک کرم ابریشم هستی. چطور میتوانی پروانه شوی؟" نرمک هرگز ناامید نشد و تصمیم گرفت به تلاش خود ادامه دهد.
یک روز، نرمک احساس کرد که زمان آن رسیده است تا تغییر کند. او به یک شاخه درخت رفت و شروع به بافتن یک پیله نرم و زیبا کرد. او ساعتها درون پیله کار کرد و با هر بافت، به آرزویش نزدیکتر میشد. دوستانش وقتی او را در حال بافتن دیدند، گفتند: "نرمک، چرا وقتت را هدر میدهی؟ تو هرگز پروانه نخواهی شد!"
اما نرمک به حرفهای آنها توجه نکرد و با تمام وجودش به بافتن ادامه داد. پس از چند هفته، نرمک درون پیلهاش احساس کرد که تغییرات بزرگی در حال رخ دادن است. او به آرامی شروع به احساس آزادی کرد و میدانست که به زودی از پیلهاش خارج خواهد شد.
بالاخره روز موعود فرا رسید. نرمک با تمام قدرتش تلاش کرد و پیله را شکافت. او با شگفتی به دنیای بیرون نگاه کرد و متوجه شد که دیگر یک کرم ابریشم نیست! او به یک پروانه زیبا با بالهای رنگارنگ تبدیل شده بود. او با شادی پرواز کرد و از زیباییهای باغ لذت برد.
دوستانش که او را دیدند، شگفتزده شدند و فهمیدند که هیچچیز غیرممکن نیست. نرمک به آنها نشان داد که با تلاش و ایمان به خود، میتوانند به هر چیزی که میخواهند برسند.
از آن روز به بعد، نرمک نه تنها به یک پروانه زیبا تبدیل شد، بلکه به الهامبخش دیگر حشرات باغ نیز تبدیل شد. او به همه یاد داد که هیچگاه نباید از تلاششان دست بکشند و همیشه باید به خودشان ایمان داشته باشند.
🌸نویسنده: عابدین عادل زاده
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید🧑🎄👌👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@koodaks
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
عنوان: کوکو و نارگیل های گم شده 🐒🥥
در قلب جنگل سرسبز، میمون کوچولویی به نام کوکو با چشمهای گرد قهوهای زندگی میکرد. یک روز گرم، مادرش سه نارگیل برای جشن ماه کامل چید و گفت:
عزیزم، مواظب این نارگیلها باش تا من برگردم.
اما کوکو که دلش برای بازی پر میزد، نارگیلها را با دمش این طرف و آن طرف پرتاب کرد! پِلِتاب! پِلِتاب!
نارگیلها مانند توپهای زرد، توی بوتهها غلتیدند و ناپدید شدند.
وقتی مادر برگشت، کوکو با دستهای خالی روبرویش ایستاد. مادر آهی کشید و گفت:
وای! جشن ماه کامل ما خراب شد... 😢
اشک در چشمان کوکو حلقه زد. او بغل پای مادرش چسبید و قول داد:
مامان! من پیداشون میکنم!
کوکو توی جنگل به راه افتاد. اول به سوراخ مورچهها رسید. مورچههای کوچولو 🐜 گفتند:
ما فقط دانههای ریز بلدیم! نارگیلِ گرد و گنده نه!
بعد به بالای درخت طوطیِ رنگینکمان 🦜 رفت. طوطی فریاد زد:
کنار درخت انبه، چیز گردی دیدم!
ولی وقتی کوکو دوید، فقط یک سنگ گرد پیدا کرد! دلش شکست و کنار رودخانه نشست و گریه کرد. 😔
ناگهان فیلِ مهربان 🐘 با خرطوم بلندش آمد و پرسید:
کوکو جان! چرا اینهمه غصه میخوری؟
کوکو ماجرا را گفت. فیل او را با خرطومش بلند کرد تا بالای سر درختها برود. همانوقت کلاغِ دانا 🐧 از آسمان فریاد زد:
اینجا رو نگاه کن! پشت درخت انجیر هندی، سه گلوله طلایی دیدم!
خرگوشِ تند پا 🐇 هم دوید و راه را نشان داد. فیل با خرطومش بوتهها را کنار زد و... آه! آنجا میان برگهای سبز، سه نارگیل مثل خورشید میدرخشیدند! 🌞
آن شب زیر نور نقرهای ماه 🌙، همه حیوانات دور هم جمع شدند.
کوکو نارگیلها را به مادرش داد و گفت:
امروز یاد گرفتم:
اول) همیشه به حرف مادر گوش بدهیم.
دوم) اگر اشتباه کردیم، جبران کنیم.
سوم) با کمک دوستان، هر مشکلی حلشدنی است!
مادرش او را بوسید و همه با هم نارگیل شیرین خوردند و خندیدند. 😄
پایان.
نویسنده: عابدین عادل زاده
•┈┈••••✾••✾•••┈┈•
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
#قصه_کودکانه
خانوادهی کبوتر 🕊
توی جنگلهای شمال ایران کنار یک رودخانه درخت بزرگی قرار داشت که کبوتر پدر و کبوتر مادری با جوجههایشان روی آن درخت زندگی میکردند. هر چه جوجهها بزرگتر میشدند به غذای بیشتری نیاز داشتند برای همین کبوتر مادر و پدر با هم به دنبال غذا رفتند.
یک روز که جوجهها تنها مانده بودند، یک گنجشک قشنگ پر زد کنار لانه جوجهها نشست. جوجهها که تا به حال هیچ پرندهای جز مادر و پدر خودشان ندیده بودند با دیدن گنجشک از ترس سرهایشان را زیر پرهایشان کردند و مثلا پنهان شدند.
گنجشک گفت: چرا از من میترسید؟ به من میگن گنجشک. منم بچههایی مثل شما دارم و آمدم برایشان غذا پیدا کنم. آنها کرمهایی که روی درخت شما هستند را خیلی دوست دارند.
آنها به گنجشک گفتند: چقدر تو زیبا هستی و چه قشنگ سریع بال میزنی و پرواز میکنی.
گنجشک گفت: خداوند این بالهای زیبا را به من داده تا با آنها به هرجایی که میخواهم پرواز کنم و از نعمتهای خدا برای خودم و بچههایم غذا تهیه کنم. بعد از رفتن گنجشک و برگشتن پدر و مادر کبوتر، جوجهها داستان را برای بابا و مامان تعریف کردند.
فردای همان روز وقتی پدر و مادر کبوتر در حال رفتن به دنبال غذا بودند یک مرتبه دیدند عقابی به لانهی گنجشک برای شکار گنجشک کوچولوها حمله ور میشود. پدر و مادر جوجهها خیلی سریع برای حفاظت از گنجشکها فریاد زدند: خطررر خطرر؛ و در همان لحظه سگ مهربانی که روی شاخه بود خودش را روی لانهی گنجشکها انداخت و با پنجههای خود به بالهای پرنده شکاری ضربه زد تا پرنده را دور کند. با این حرکت او عقاب تسلیم شد و پرواز کرد و رفت.
وقتی گنجشک مادر برگشت همه برای او ماجرا را تعریف کردند. گنجشک مادر از کبوترها و سگ برای نجات جان بچههایش بسیار تشکر کرد. سگ پدر با اینکه کمی زخمی شده بود، ولی خوشحال بود که توانسته گنجشک کوچولوهای همسایه را نجات بدهد. از جایش بلند شد و گفت: منم سه تا بچه دارم و دلم نمیخواد به خانوادهی عزیزم هیچ آسیبی برسه. برای همین از خانوادهی شما هم حفاظت کردم.
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
@mer30tvجامدادی گورخری
زمان:
حجم:
3.87M
#قصه_کودکانه
جامدادی گورخری🦓💫
🧑🎄جهت سفارش تبلیغ در مجموعه کانالهای بانوان و کودکان با ما در ارتباط باشید
@Schoolteacher401
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@ghesehayekoodakaneeh
#کودک #قصه #بازی
ننه پیرزن.mp3
زمان:
حجم:
3.95M
#قصه_کودکانه
ننه پیرزن
یه قصه شیرین😍
برای کودک دلبند شما🥰