eitaa logo
قصه ♥ قصه
112 دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
398 ویدیو
70 فایل
با قصه ذهن و رفتار بچه ها را جهت دهیم.بچه ها ما رو عاشق خدا میکنند.مطالب به حفظ امانت با لینک قرار میگیره.فرق این کانال با بقیه اینه که جز اندک،مطلب اضافی نداره.نیز سعی شده قصه از لحاظ محتوا بررسی بشه.آیدی ارتباط با مدیر @Omidvar_Be_Fazle_Elahi
مشاهده در ایتا
دانلود
‌♨️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺩﺭ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻧﻊ ﻇﻬﻮﺭ ﺍﺳﺖ... ⭕️ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻧﺒﻮﺩ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻭ ﺍﺗﺤﺎﺩ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ، ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﻧﺴﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﺭﺫﺍﯾﻞ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻣﻨﻔﯽ ﺩﺍﺭﺩ. ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﻪ ﺑﺮ ﻣﻌﻨﻮﯾﺖ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺗﺎﺛﯿﺮ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎﺩﯼ ﻭ ﺩﻧﯿﺎﯾﯽ ﺍﻭ ﻧﯿﺰ ﻣﻮﺛﺮ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺖ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﺒﺐ ﺣﺰﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻣﺪﺍﻡ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯿﺎﺕ ﺑﺪ ﻧﻈﯿﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ، ﮐﯿﻨﻪ ﺗﻮﺯﯼ، ﻧﺎﺷﮑﺮﯼ ﻭ ﻧﺎﺳﭙﺎﺳﯽ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﺿﺎﯾﻌﺎﺕ ﺭﻭﺣﯽ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻧﺎﺷﯽ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﭘﯿﭽﯿﺪﮔﯽ‌ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺩﻗﯿﻖ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺷﻨﺎﺳﺎﯾﯽ ﮐﺮﺩ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻋﺎﻣﻠﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﺍﺳﺖ. ﺩﺭ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻣﺮﺍﺗﺐ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﺑﺮ ﺣﺴﺐ ﺣﺴﺎﺩﺕ، ﻣﯿﺰﺍﻥ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﻭ ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ ﻫﺮ ﻓﺮﺩ ﻋﻠﯿﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺳﻨﺠﯿﺪﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) می فرمایند:ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭ ﺭﺣﻤﺎﻥ ﻣﺤﺸﻮﺭ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺑﻬﺸﺖ ﺳﻮﻕ ﺩﺍﺩﻩ ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ. ﺩﺭ ﺩﺭﮔﺎﻩ ﺑﻬﺸﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﺎ ﻋﻈﻤﺘﯽ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻧﻔﺮ ﺯﯾﺮ ﺳﺎﯾﻪ ﺁﻥ ﺩﺭﺧﺖ ﺟﺎﯼ ﻣﯽ‌ﮔﯿﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺩﺭ ﺳﻤﺖ ﺭﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻋﻈﯿﻢ ﭼﺸﻤﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ‌ﺍﯼ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺗﺰﮐﯿﻪ ﺩﻫﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺘﻘﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯽ‌ﻧﻮﺷﻨﺪ ﻗﻠﺐ‌ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﮐﺎﻣﻞ ﺍﺯ ﺣﺴﺪ ﭘﺎﮎ ﻣﯽ‌ﺷﻮﺩ. ⭕️ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﻣﺘﻘﯽ ﻋﻨﺎﯾﺖ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﻋﺬﺍﺏ ﭘﺎﮎ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﻣﻨﻈﻮﺭ ﺍﺯ ﺷﺮﺍﺏ ﻃﻬﻮﺭ ﺁﺏ ﭼﺸﻤﻪ‌ﺍﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻧﻘﺶ ﻣﻬﻤﯽ ﺩﺭ ﺭﺷﺪ ﻭ ﺑﺎﻟﻨﺪﮔﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ. ﺑﺮﺍﯼ ﻣﺒﺎﺭﺯﻩ ﺑﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺑﺰﺍﺭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﻭ ﻣﺤﺒﺖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ. ⭕️ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺩﻧﯿﻮﯼ ﻭ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺭﺍ ﺧﺮﺍﺏ ﻣﯽ‌ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﺷﺪ ﺯﯾﺎﺩﯼ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ ﺣﺘﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺷﺮﻁ ﻇﻬﻮﺭ ﻗﻠﻤﺪﺍﺩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﺷﺨﺼﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ(ﻉ) ﺁﻣﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺷﻤﺎ ﺩﻧﺒﺎﻝ ۳۱۳ ﻧﻔﺮ ﺑﻮﺩﯾﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ 50 ﻫﺰﺍﺭ ﺷﯿﻌﻪ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﻗﯿﺎﻡ ﻧﻤﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ؟! ⭕️ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩند: ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺭﺍﺣﺘﯽ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﺪ، ﺷﺨﺺ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ ﺧﯿﺮ؛ ﺍﻣﺎﻡ ﻓﺮﻣﻮﺩ ﭘﺲ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ. ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﻣﺮﺯ ﻣﺎﻟﮑﯿﺖ ﺑﯿﻦ ﺁﻧﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ⭕️ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﻇﻬﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺪ ﺍﻋﻠﯽ ﻣﯽ‌ﺭﺳﺪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﺮﺳﯿﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺻﻠﯽ ﺁﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ. ⭕️ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﯾﺘﯽ ﺁﻣﺪﻩ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻼ‌ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻘﺮﺭ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺷﺎﻣﻞ ﻣﮑﺎﯾﺪ ﺍﺑﻠﯿﺲ، ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻔﺮ ﻭ ﮐﻔﺎﺭ، ﺩﺷﻤﻨﯽ‌ﻫﺎﯼ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻭ ﻣﮑﺮ ﻣﻨﺎﻓﻘﺎﻥ ﻭ ﺣﺴﺎﺩﺕ مومنان است. ⭕️ ﻋﻠﺖ ﻏﯿﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ.ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺭﺫﯾﻠﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﺮ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ‌ ﻣﺎ ﺑﺮﻣﯽ‌ﺁﯾﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺳﺮ ﻣﺤﺒﺖ ﻭ ﻟﻄﻒ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎ ﺑﺮﻭﺩ. ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ‌ﻫﺎﯼ ﺍﻧﺴﺎﻥ‌ﻫﺎ ﻭ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﯼ‌ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﺍﺳﺖ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺁﮔﺎﻩ ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ. ⭕️ﺍﮔﺮ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭﯼ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺩ ﺗﻘﻮﯾﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﺍﺧﻼ‌ﻗﯽ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩﻩ‌ﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻣﺘﺤﺪ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻭﻻ‌ﯾﺖ‌ﻣﺪﺍﺭ ﺍﺳﺖ؛ ﺑﻪ ﻃﻮﺭﯼ‌ﮐﻪ ﻫﻢ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻃﻮﻟﯽ ﻭ ﻫﻢ ﻭﻻ‌ﯾﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ. ﺟﻨﺒﻪ ﻃﻮﻟﯽ ﺁﻥ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﺍﺯ ﺣﻀﺮﺕ ﻭﻟﯽ ﻋﺼﺮ(ﻋﺞ) ﻭ ﺗﺒﻌﯿﺖ ﻋﺮﺿﯽ ﺁﻥ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺍﺳﺖ، ﻣﺘﺎﺳﻔﺎﻧﻪ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﺎ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺩﭼﺎﺭ ﭼﺎﻟﺶ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺍﺳﺖ. ⭕️ﻫﺮ ﻧﺎﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ۹۹ ﺩﺭﺻﺪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻥ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﮔﺬﺍﺷﺖ. ﻣﺎ ﺑﻪ ﻟﺤﺎﻅ ﻋﺮﺿﯽ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﯿﻦ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻣﯽ‌ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ‌ ﺩﺭ ﻗﻠﺐ‌ ﻣﺎ ﻧﺒﺎﺷﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻮﻻ‌ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﯽ‌ﮔﺬﺍﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺭﻭﺍﺑﻂ ﻣﺎ ﺑﺎ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﺑﻪ ﺣﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﻭ ﺍﻋﻠﯽ ﺑﺮﺳﺪ. ✅به نیت فرج نشر دهید... http://eitaa.com/joinchat/1943535617C235633b5fa
✍عـلامه امـینى (ره) فـرمودند: شــب و روز تاسوعا و عاشورا براى سلامتى امام زمان صــدقه دهید چون قلبِ حــضرت اندوهناڪ جَدِّ غریب ‌شان، حضـــرت سیدالشهداء اســـت. ┄┅┅❁💚❁┅┅┄ 💠 @zamene_aho
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🌿🐧 پنگی کوچولو 🐧🌿 ♡ قسمت اول♡ خیلی دورتر از این جا، در سرزمین قطب یک پنگوئن کوچولو با خانواده اش زندگی می کرد. او واقعا آن جا را دوست داشت و همراه بقیه  پنگوئن ها روزگار خوشی داشتند.  اسم پنگوئن داستان ما پنگی بود. یک روز صبح از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و از پنجره به بیرون نگاه کرد. همه جا پوشیده از برف و یخ بود. پنگوئن کوچولو بعد از خوردن یک صبحانه خوشمزه، با پدر و مادر مهربانش خداحافظی کرد و به طرف مدرسه راه افتاد. آن روز در مدرسه خیلی به آن ها خوش گذشت، هم اسکیت بازی کردن و هم درس های جدیدی یاد گرفتند. در کلاس، معلم در مورد کره ی زمین حرف زد. او گفت که زمین مثل یک توپ گرد است و دور خودش می چرخد! قطب شمال یعنی سرزمین پنگوئن ها بالای این توپ بزرگ قرار گرفته است و سرزمین های دیگر، اطراف این توپ هستند.  بچه پنگوئن ها باورشان نمی شد که زمین گرد باشد! معلم به بچه ها گفت: «بعضی از سرزمین ها خیلی سرسبزند و حیوون هایش اصلاً شبیه به حیوون های سرزمین ما نیستند!» پنگی حسابی به فکر فرو رفت، صدها سوال به ذهنش رسید... . بعد از ظهر وقتی به خانه برگشت با پدر و مادرش در مورد درس های آن روز صحبت کرد و گفت که دوست دارد به دوردست ها سفر کند و از نزدیک، زندگی در سرزمین های دیگر را هم تجربه کند. او تا همان روز عاشق قطب بود ولی حالا می خواست جاهای دیگر را هم ببیند! این احساس از کجا آمده بود؟ پدر و مادر بعد از شنیدن حرف های پنگی، به او گفتند: «ما پنگوئن ها و بقیه ی حیوان هایی که در قطب به دنیا آمده ایم به این آب و هوا عادت داریم و هوای سرزمین های دیگر چون گرم تر از این جاست با بدن ما سازگار نیست.» ولی پنگی هم چنان عاشق رفتن به سفر بود و حرف های آن ها او را راضی نکرد. بابا پنگوئن آن شب خیلی فکر کرد، یاد بچگی های خودش افتاد که مثل پسرش آرزو داشت به دور دستها سفر کند و از نزدیک سرزمین های سرسبز را ببیند. ولی هیچ وقت موفق نشد به سفر برود و به آرزوهایش برسد. بابا بعد از مشورت با مامان پنگوئن تصمیم جالبی گرفت. با یکی از دوستانش که کاپیتان یک کشتی بود و به سرزمین های زیادی سفر کرده بود، صحبت کرد و از او خواست تا سرزمین  دیگر را به آن ها نشان دهد. کاپیتان قبول کرد. بابا پنگوئن این خبر را به پنگی داد. کوچولوی ماجراجو از شنیدن این خبر خیلی خوش حال شد و از پدرش تشکر کرد. آن ها چمدان سفر را بستند و برای یک سفر طولانی آماده شدند. ادامه دارد... ╲\╭┓ ╭🐧🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
آقا امام سجاد✨ امام چهارم ما شجاع بود و با ایمان مثل پدر قهرمان بود از مسافرای✨ حادثه ی کربلا اون روزی که از زمین تیر می بارید و بلا یه روزی مثل فردا شهید شد امام ما✨ 🕯تسلیت به همه ی دُردونه های عزیز ╲\╭┓ ╭🏴 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
🐛کرمی که اعداد را می دانست🐛 روزی، روز گاری کرمی در باغی زندگی می کرد. کرمی که اعداد را می دانست. یک روز صبح که برای بازی اش از لانه اش بیرون آمد، دختر کوچکی را دید. دختر کوچولو گریه می کرد کرم با مهربانی از او پرسید: چرا گریه می کنی دختر خانم؟ دختر کوچولو پاسخ داد: من اعداد را بلد نیستم. کرم گفت: خوب، پس دوست داری اعداد را یاد بگیری؟ دخترک گفت: آه، بله، بله. چه قدر خوب می شود. خیلی عالی می شود. کرم گفت: پس شروع می کنیم. کرم: اول باید به سوالات من جواب بدهی. تو چند تا بینی داری؟ دختر کوچولو سعی کرد بینی اش را ببیند، ولی نتوانست. چون می دانست که یک بینی بیشتر ندارد، گفت: یکی، من یک بینی دارم .کرم گفت: تو می دانی که عدد یک شکل چیست؟ دخترک گفت: نه! نمی دانم کرم گفت: ببین! شکل من است. و خود را به شکل عدد یک درآورد. کرم دوباره گفت: سوال دیگری هم دارم. تو چند تا پا داری؟ دختر کوچولو به پاهایش نگاه کرد و با خود گفت: شمردن پاها خیلی راحت تر از نگاه کردن به بینی است. بعد به کرم گفت: من دو تا پا دارم. کرم گفت: درست است .تو دوتا پا داری ولی من پا ندارم. بعد خود را به شکل عدد دو در آورد. دختر کوچولو گفت: عدد دو همین شکل است؟ کرم با خنده گفت: بله .درست است. عدد دو به همین شکل است. کرم از دختر کوچولو پرسید: بعد از دو چه عددی است؟دختر کوچولو گفت: نمی دانم! کرم گفت: سه. عدد سه بعد از دو است. دو هم بعد از یک. بعد به دختر کوچولو گفت: آن جا را نگاه کن! درآن باغ سه درخت است. و خود را به شکل عدد سه در آورد. دختر کوچولو گفت: یک، دو ،سه. و کرم گفت: درست است. آفرین! کرمی که اعداد را می دانستکرم گفت: بعد از عدد سه، چهار است. آن درخت را نگاه کن! روی شاخه ی آن چهار تا گنجشک نشسته است. آن ها رابشمار! دختر کوچولو شمرد: یک، دو، سه، چهار. کرم لبخند زنان گفت: آفرین! و خود را به شکل عدد چهار در آورد. کرم و دختر کوچولو به طرف دروازه نرده ای رفتند کرم پرسید: این دروازه چند تا نرده دارد؟ دختر کوچولو از نرده ها بالا رفت و آن ها را یکی یکی شمرد: یک، دو، سه، چهار، پنج. و کرم در حالی که خود را به شکل عدد پنج می ساخت گفت: این هم عدد پنج. بچه های گلم امید وارم از خواندن این داستان لذت برده باشیدبعد از شنیدن داستان تصاویر آن را آن گونه که دوست دارید، بکشید. 🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛🐝🐛 👈انتشار دهید اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.
پدر یلدا هرروز صبح زود بە سر کار می رفت و شب خستە بە خانە بر می گشت. مادرنیز در خانە کار می کرد، صبحانە را آمادە می کرد،ظرفهارا می شست، خانە را جارو می کرد لباسهای چرک را در لباسشوی می انداخت خانە را جارو می کرد و.... یلدا کوچولو نیز در کارهای خانە بە مادر کمک می کرد، اتاق خود را جمع می کرد، در پهن کردن سفر وچین بشقابها بە مادر کمک می کرد. یک روزی کە پدر از سرکار بە خانە برگشت،مادر برایش یک لیوان شربت آمادە کردە بود، بە دست یلدا داد تا از پدر پذیرای کند. پدر خیلی خوشحال شد از یلدا تشکر کرد و پیشانی یلدا را بوسید و گفت: می خواهم یک خبر خوب بە تو بدهم یلدا خوشحال شد، پرسید: چە خبری پدر شربت را خورد و گفت: فردا جمعە است و من بە سرکار نمی روم برای همین من ومادرت تصمیم گرفتەایم تو را بە یک پیک نیک ببریم. یلدا خوشحال شد وکلی بالا وپایین پرید با خوشحالی گفت: من دوست دارم مامان بزرگ و بابا بزرگ را هم ببریم، دوستم سحر هم با ما بیاد، چون اونها هم خیلی تنها هستند. پدر کە از مهربانی یلدا خوشحالترشد گفت: آفرین بە دختر مهربان و دوست داشتنی خودم، اما یک شرطی دارد یلدا گفت : چە شرطی ؟ پدرخندید وگفت: مادرت با مادر سحر صحبت کند اگر موافق بودند همگی باهم برویم،وبعد صبح خیلی زود باید بیدارشوی تا بە دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ برویم . مادر گوشی تلفن را برداشت وبە مادر سحر زنگ زد، آنها نیز موافقت کردند کە فردا بە پیک نیک بیایند. یلدا، آن شب تاصبح از خوشحالی خوابش نبرد. هوا روشن شد از تخت پایین امد کنار مادر در آشپزخانە، روی صندلی نشست وصبحانە اش را کامل خورد،امادە شد. در همین هنگام زنگ در بە صدا در آمد سحر با خانوادە جلوی در منتظر آنها بودند. همگی باهم به دنبال پدر بزرگ و مادر بزرگ رفتند. خلاصە باهم راە افتادند. جادە بسیار پیچ در پیچ وزیبا بود کنار خیابانها کلی درختان سرسبز بودند وهوا خنک بود. آنها در یک جنگل زیبا توقف کردند پدر با مقداری ذغال اتش روشن کرد. او مواظب بود اتش بە جاهای دیگر سرایت نکند آقایان چای ذغالی دم کردند و برای نهار جوجە کباب. یلدا با سحر و پدر بزرگ، پدر سحر، کلی توپ بازی کردند خلاصە هوا کم کم در حال تاریک شدن بود کە همگی باهم کمک کردند ذغال ها را خاموش کردند،و اسباب ها را جمع کردند وسوار ماشین شدند بەطرف خانە حرکت کردند آن روز ، روز خیلی خوبی بود. 🌸🌼🌸🌼 نویسندە : فاطمە جلالی فراهانی 🌸🌸🌸🌸🌼🌼🌼🌼 کانال قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh
#حدیث_مهدوی امام مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف فرمودند : من برای مؤمنی که مصیبت جدّ شهیدم را یادآور شود سپس برای تعجیل فرج و تأیید امر من دعا نماید دعا می‌کنم. 📚مکیال المکارم ج2ص46 #محرم @zaminesazanezohoor313
🚩 همه زمان ها عاشورا و همه زمین ها کربلاست و در هر زمانی باید ولی خدا را یاری کرد... ✅ همصدا با حزب الله لبنان و سید حسن نصرالله، همه ما عزاداران حسینی خطاب به مولایمان امام خامنه ای فریاد میزنیم: #ای_پسر_حسین #تو_را_تنها_نمیگذاریم ....
‍ 🌿🐧پنگی کوچولو🐧🌿 ♡قسمت دوم♡ خلاصه روز سفر سر رسید. همه ی پنگوئن ها کنار کشتی جمع شدند. پنگی که خیلی خوش حال بود برای دوستانش دست تکان می داد و با آن ها خداحافظی می کرد. بالاخره کشتی راه افتاد و مسافرت آغاز شد.   کشتی رفت و رفت و هر چه قدر از سرزمین قطب دورتر می شد هوا گرم و گرم تر می شد. چند روز در راه بودند تا این که... بالاخره انتظار به سررسید. آن ها به سرزمین سرسبزی رسیدند. منظره ای که پنگی می دید زیبا و باورنکردنی بود... آن جا پر از سبزه و درخت و گل های رنگارنگ بود. آفتاب درخشان بود. پرنده های زیبایی مشغول آواز خواندن بودند و حیواناتی مشغول بازی بودند که پنگی قبلا ندیده بود. حیوان هایی مثل شیر، زرافه، میمون و ببر هم که از دیدن پنگوئن ها تعجب کرده بودند، دور آنها جمع شدند. پنگوئن ها داستان سفرشان را برای آن ها تعریف کردند و آن ها با تعجب گوش کردند و با هم دوست شدند.  بعد حیوان ها پنگی و خانواده اش را به جنگل بردند و همه جا را به آنها نشان دادند. درخت های بلند و سر به فلک کشیده، رودخانه های آبی با ماهی های زیبا و میوه های جنگلی خوش مزه برای پنگی کوچولو جالب و جدید بود. شیر مهربان هم به آن ها یک خانه درون یک درخت بزرگ داد. خلاصه شب شد و همه خوابیدند. صبح روز بعد از شدت گرما بیدار شدند. تمام بدنشان خیس عرق بود. به همین دلیل کنار رودخانه رفتند و کمی شنا کردند. پس از کمی شنا خنک شدند و احساس بهتری داشتند. هر بار که از رودخانه بیرون می آمدند گرمای هوا آن ها را کلافه می کرد و دوباره گرمشان می شد. مجبور می شدند دوباره درون آب بروند. بقیه ی حیوانات نگران آن ها شده بودند. بابا پنگوئن به پنگی که خیلی گرمش بود گفت: «آب و هوای این جا مناسب ما نیست. ما پنگوئن ها که در قطب به دنیا آمده ایم به آب و هوای گرم عادت نداریم. باید هر چه زودتر به قطب برگردیم.» پنگی خیلی از دست خودش ناراحت بود و از این که حرف پدر و مادرش را گوش نکرده بود و اصرار کرده بود که به مسافرت بیایند خجالت می کشید. از آن ها عذر خواهی کرد ولی نمی دانست چه طور باید به قطب برگردند. بابا پنگوئن به او گفت: «می دانستم که دچار مشکل می شویم و باید به قطب برگردیم. به همین دلیل از ناخدا خواهش کردم در ساحل بماند تا با کشتی او به قطب برگردیم.» دوستان جدید پنگی تا کنار کشتی آمدند تا پنگوئن ها را بدرقه کنند. پنگی از دوستان مهربان جدیدش به خاطر کمک هایشان تشکر کرد و با پدر و مادرش سوار کشتی شد و از آن ها خداحافظی کرد. چند روز گذشت. هر چه به قطب نزدیک تر می شدند هوا سردتر می شد و حال پنگوئن ها بهتر می شد. دلش برای دوستان جدیدش در جنگل تنگ شده بود، ولی محل زندگی خود را بیش تر دوست داشت و دلش می خواست زودتر به خانه شان برسند. بالاخره به قطب رسیدند، از ناخدا تشکر و خداحافظی کردند و به طرف خانه شان راه افتادند. فردا صبح معلم و دوستان پنگی از دیدن او خوش حال شدند. او ماجرای مسافرت و اتفاقاتی که افتاده بود را برایشان تعریف کرد. آن ها با کنجکاوی به حرف های او گوش دادند و خوش حال بودند که از دوستشان چیزهای جدیدی یاد گرفته اند. از آن روز به بعد پنگی بیش تر از گذشته، محل تولد و زندگی اش را دوست داشت. او سال های خوشی در کنار خانواده و دوستانش زندگی کرد. پایان... ╲\╭┓ ╭🐧 🌿 🆑 @childrin1 ┗╯\╲
‍ 🐸💭خارخاری💭🐸 یکی بود یکی نبود. خارخاری آب دهانش را قورت داد و به خانم فیله سلام کرد. فکر می کنید خارخاری یک خارپشت بود؟ خارخاری یک قورباغه بود که همش تنش می خارید.  خانم فیله گفت: «چی شده؟» خارخاری گفت: «می شود پشتم را... بِخارانی؟» خانم فیله گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من فقط می توانم ماساژ فیلی بدهم!» قورباغه رسید به آقا ماره و با ترس و لرز گفت: «می شود پشتم را بخارانی؟» آقا ماره فکر کرد و گفت: «من که انگشت بِخاران ندارم، من دو تا کار می توانم بکنم، هم می توانم ماساژ ماری بدهم، هم تو را بخورم!!» قورباغه فرار کرد و رفت و رفت. تا رسید به خارپشت و گفت: «می شود پشتم را ...»؛اما با دیدن تیغ های خارپشت فهمید که او فقط می تواند تنش را سوزن سوزن کند». خسته شد، نشست زیر درخت و پشتش را مالید به تنه زبر درخت.  گنجشک کوچولو از بالای درخت آمد پایین و گفت: «چه کار می کنی قورباغه؟» قورباغه گفت: «پشتم می خارد! هیچ کس انگشت بِخاران ندارد!»گنجشک پنجه کوچکش را به قورباغه نشان داد و گفت: «این خوب است؟ این بِخاران است؟» قورباغه خوش حال شد و گفت: «آره. فکر کنم هست!» گنجشک شروع کرد به خاراندن پشت قورباغه قورباغه هی گفت: «آخیش! آخیش! این طرف تر، آخیش! آن طرف تر!» و کم کم خارشش خوب شد و به گنجشک گفت: «حالا من برای تو چه کار کنم؟ تو که این قدر خوب می خارانی؟» گنجشک گفت: «تازه لانه ساخته ام، یک کم کَت و کولم درد می کند؛ اما فکر نکنم تو بتوانی کاری بکنی!» قورباغه دست هایش را نشان گنجشک داد و گفت: «معلوم است که می توانم!» با انگشت های بادکش دارش، کت و کول گنجشک را بادکش کرد و ماساژ قورباغه ای داد گنجشگ هی گفت: «آخیش! آخیش! آخیش!» 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸 👈انتشار دهید اولین كانال تخصصی قصه های کودکانه @Ghesehaye_koodakaneh لطفا مارا به دوستان خود معرفی نمایید👇👇 http://eitaa.com/joinchat/3920166922C29a779ebe4 ⭕️كپی و ارسال مطالب فقط به صورت فوروارد مجاز است.